پيام غدير
واپسين پيام پيامبر
منتظران هوا را بو كشيده بودند؛ شايد كه عطر سروش الهي جبرييل را دريابند: اما عطري كه در فضا موج ميزد، عطر هميشه نبود.
عصيري از ولايت و امانت ميپراكند. وقتي كه او مردمان را صدا زده بود شايد اين عصير از لحن او تراويده بود؛ و دلهرهاي كه بر جان مردمان به ناگاه لغزيده بود، خبر از حادثهاي ميداد كه هميشگى نبود. حادثهاي بود كه حدوثش شايد ميخواست از مردمان كه صلابت صخرهها را در ايمان خود بيازمايند. هرچه بود، همان بود: عصارهاي از ولايت و امامت و آميختهاي از رسالت و امانت كه او ميخواست بر جاي بگذارد. بيرقي كه داشت از شانهاي به شانه ديگر اهتزاز ميكرد...
او شايد ميخواست، از پس سالياني كه در ميان مردمان زيسته بود، رمز «مدينةالعلم» را بگشايد؛ شايد ميخواست كه مفتاح مدينهالعلم را در دست آنان بنهد: و آن دست ديگر، مولودي كه كعبه در آغوشش از آسمانها آورده بود، آيا دست قرآنِ ناطق نبود؟ دست خيرالبشر نبود؟ دست خيرالخلقي كه در بستر ايثار خفته بود تا شمشيرها بر او ببارند نبود؟
بود... دست مردي بود كه چاههاي مدينه قرار بود سالهاي سال در طنين صدايش فوران كنند. دست مردي بود كه نخلستانهاي مدينه قرار بود از شانههاي او برويند... دست مردي كه اندوهش به اندازه همه دنيا بود وقتي كه قرار بود تن فاطمهاش(س) را به خاك بسپارد...
بود... همو بود، كه وقتي دستش را دست صميم رسول (ص) اكرم برفراز «غدير» افراشت، ناگهان همه سكوتهاي كهكشاني هجوم آوردند و در سينهاش خانه كردند... دست مردي بود كه از بيتوته خيبر آمده بود. دست برادر بود، برادر محمد (ص)
و خاتم پيامبران محمد مصطفي (ص) در آن بيابان آتشزاد، ايستاده بر جهاز اشتران به ناگه شنيده بود كه جبرييل درگوشش زمزمه ميكند: «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربّك»... رسول(ص) ايستاده بر فراز جهاز اشتران سربركرده بود... مردمان منتظر را نگريسته بود كه از نگاهشان اضطراب ميجهيد... چشم گردانيده بود و علي (ع) را ديده بود، نگاه در نگاهش دوخته بود، دمي درنگ... آنگاه به نگاه مردمان بازگشته بود:
اي مردم نسبت به مومنان از خودتان سزاوارتر به تصرف در امور و سنجش مصلحتها كيست؟
و پاسخ مردمان يكصدا كه: خدا و رسول (ص) داناترند. پس رسول (ص) منشورآسماني امامت را بر مردمان عرضه داشته بود:
«من كنت مولاه فهذا علي مولاه...»
تيرۀ پشت مردمان لرزيد. لبها آهسته نجوا كردند: علي(ع)؟ علي (ع)؟ علي(ع) كه در «اُحُد» يكتنه در برابر دشمنان ايستاده بود تا رسول(ص) را محافظت كند از تيغ دشمنان؟ علي(ع) كه رسولش(ص) گفته بود: لافتي الا علي(ع) ... كه شمشيرش را رسول (ص) يگانه شمشير اسلام خوانده بود؟ آري علي (ع) ... .
***
و چنين بود كه دستهاي سرنوشت، مظلوميت همواره تشيع را به تاريخ سپرده بود. كه دستهاي تقدير شيعه را در مسيري همواره خونين نهاده بود... كه اسلام آن لوايي شده بود كه مدام با دستهاي شهيد، با جانهاي شهيد و سرهاي شكافته بر فراز دارها پاس داشته ميشد.
و مردمان با على (ع) چه كردند؟ آنها كه سنگ اسلام را به سينه ميزدند. علي(ع) را كهرسول(ص) در حديث منزلت، او را هارون خود خطاب فرموده بود، بيست و پنج سال استخوان درگلو و خار در چشم نگه داشتند. مردي كه پيامبر خدا دستانش را برفراز غدير برافراشت تا اعلام كند كه:
«اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا» تنها گذاشتند، تا در كوچههاي تنگ و غمگين مدينه بار سكوت و امامت بر دوش، آمد و شد كند و ببيند كه با امانتهاي پيامبر(ص) چه ميكنند: قرآن و عترت را چگونه پاس ميدارند. آن دو چيزي را كه پروردگار به رسول (ص) بشارت داده بود كه هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا در رستاخيز دركنار كوثر به لقاي خداوندي نايل شوند...
هيهات! مردماني علي (ع) را تنها گذاشتند، فراموشش كردند و حتي دشمن داشتند، كه بارها از زبان پيامبر (ص) شنيده بودند: «الحق مع علي و علي مع الحق يدور معه حيث دار» حقبا علي(ع) و علي (ع) با حق است و حق دور ميزند با او، هرجا كه او دور ميزند.
و... اينك ما ماندهايم... ما كه به نام علي (ع) انقلاب شكوهمندي در جهان آكنده از ظلم و جور برپا كردهايم، ما كه به نام علي (ع) جنگيدهايم، ما كه او را در سختترين روزگارها صدا كردهايم و به حضرتش متوسل شدهايم؛ اينك ما هستيم... پرچم آلعلى(ع) بردوش از جادههاي علويت ميآييم... پيشانيمان را بنگريد: سرخ است. اين سرخى.