• 1404 چهارشنبه 1 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3158 -
  • 1393 يکشنبه 28 دي

گفت‌وگو با دكتر محمدمهدي اردبيلي، نويسنده، مترجم و مدرس فلسفه غرب

بايد بتوانيم فهم و برداشت خودمان را از هگل بنويسيم

شيوه ديالكتيكي هگل قابليت‌هاي بسياري براي مواجهه ما با وضعيت و مسائل ايرانيان دارد

  منوچهر دين پرست  / هگل از جمله فيلسوفاني است كه در ايران سرنوشت تامل‌برانگيزي داشته است. از سال 1320 كه محمدعلي فروغي كتاب سير حكمت در اروپا را منتشر  و هگل را به ايرانيان معرفي مي‌كند چندين دهه مي‌گذرد. طي اين سال‌ها هگل گاه در قامت يك ماركسيست براي چپ‌ها مطرح بوده و گاه در قامت شاعر و عارف. در اين ميان نيز عده‌يي سعي كرده‌اند از نحوه تفلسف هگل براي رفع برخي نابساماني‌هاي تاريخي و فرهنگي كشورمان بهره ببرند. البته بايد اذعان داشت كه در اين مدت كوشش‌ها در جهت فهم هگل، فهم نسبتِ انديشه‌هاي وي با فرهنگ مدرن، و استفاده از ميراث هگليان در فهم بهتر جامعه و فرهنگ ايراني بوده است. امروز هگل در كنار متفكراني چون ‌دكارت، كانت، هايدگر، نيچه و ويتگنشتاين و حتي فيلسوفان معاصر غربي از متفكران شناخته شده نزد ايرانيان است. اين شناخت واجد مراتب مختلفي است، اما در هر صورت هگل در خزانه دانايي اهل فكر، نقشي غيرقابل حذف دارد. طي اين سال‌ها كتاب‌هاي مختلفي از هگل يا درباره هگل منتشر شده است. به تازگي كتابي با عنوان «هگل و پديدارشناسي روح» اثر رابرت استرن توسط نشر ققنوس منتشر شده كه بهانه‌يي شد با يكي از مترجمان اين اثر گفت‌وگويي درباره سير هگل پژوهي در ايران - هر چند مختصر - و نگاهي به اين اثر داشته باشيم. دكتر محمد مهدي اردبيلي، نويسنده، مترجم و مدرس فلسفه غرب است. از وي تاكنون آثاري مانند «آگاهي و خودآگاهي در پديدارشناسي روح هگل»، «واسازي هگل»، «خودآگاهي هگلي و پساساختارگرايان فرانسوي»، «دفترهاي سياست مدرن 1 (منتخبي از نوشته‌هاي سياسي هگل) » و «نقادي نقدِ عقل محض» منتشر شده است. 

 

  نحوه رويارويي فرهنگ‌هاي غيراروپايي با متفكران غرب، موضوعي قابل تامل و آموزنده است. اگر فيلسوفان بزرگ غربي را راويان اصول فرهنگ مدرن و معاصر بدانيم، اين پرسش بسيار مهم است كه اهل فكر در فرهنگ‌هاي ديگر چه نسبتي با آنها برقرار كرده‌اند. آيا نسبت به آنها بي‌اعتنا بوده و از آنها اثري نپذيرفته، يا نسبت به آنها موضع دفعي گرفته‌اند، يا انديشه‌هاي آنها را در خود جذب و هضم كرده‌اند. مثلا مي‌توان با بررسي نحوه مواجهه ايرانيان با متفكراني چون دكارت، هيوم، كانت، هگل، نيچه، هايدگر، پوپر و ويتگنشتاين به بسياري از خصوصيات پنهان فرهنگ ايراني پي برد. بد نيست در ابتداي بحث اين پرسش را از شما داشته باشم كه نحوه مواجهه ما با هگل، اين فيلسوف نامدار آلماني چگونه بود؟

يادم هست كه نقل قولي از فيشته خوانده‌ام كه روزي به شاگردانش گفت كه «به ديوار بينديشيد. بعد به خودتان بينديشيد كه داريد به ديوار مي‌انديشيد. بعد به كسي بينديشيد كه دارد به كسي مي‌انديشد كه به ديوار مي‌انديشد و... ». البته فيشته از اين مثال براي توضيح مفهوم «منِ مطلق» استفاده مي‌كرد، اما من مي‌خواهم آن را در مورد بحث خودمان به كار ببرم. به نظرم اين خود يك رويكرد هگلي است كه ما در عين آنكه به هگل مي‌انديشيم، به خودمان نيز بينديشيم كه داريم به هگل مي‌انديشيم. حتي مي‌توان از اين هم فراتر رفت و گفت تا وقتي كه ما به خودمان و نوع مواجهه‌مان با هگل نينديشيم، حقيقتا نمي‌توانيم به خود هگل بينديشيم. بحث چگونگي مواجهه ما با هگل ابعاد گسترده‌يي دارد كه در اينجا، در مقام يك مصاحبه، نمي‌توان به كفايت به آن پرداخت. اما به هر حال، من هم به نوبه خودم مدتي است به اين مساله فكر مي‌كنم و دقيقا همين مساله را در ماهنامه «اطلاعات حكمت و معرفت» در قالب سلسله ويژه‌نامه‌هايي با عنوان «نسبت ما و هگل» در سه شماره مورد بررسي قرار داده‌ام كه دو شماره‌اش امسال منتشر شد و در اينترنت قابل دسترسي است و شماره سوم و آخر آن هم احتمالا بهار سال آينده منتشر خواهد شد. در آنجا تمام يادداشت‌ها، مقالات و مصاحبه‌ها مشخصا و دقيقا به همين مساله مواجهه ما و هگل اختصاص دارد. اگر بخواهم پاسخم به سوال شما را با طرح يك ايده كلي به پايان ببرم، به نظرم اين نسبت ميان ما و هگل واجد سه عنصر اساسي است كه انديشيدن درباره مساله را تنها مي‌توان با واكاوي آنها آغاز كرد.
اول آنكه وقتي مي‌گوييم «مواجهه ما»، يا «نسبت ما»، يا «فرهنگ ما» و غيره، منظورمان از اين «ما» چيست؟ به نظرم در اين خصوص ما دچار همان توهمي هستيم كه هايدگر در ابتداي «هستي و زمان»، به فهم ما از مفهوم «هستي» نسبت مي‌داد. ما واقعا فكر مي‌كنيم كه اين «ما» را به وضوح مي‌شناسيم، اما وقتي با پرسش «كدام ما؟» مواجه مي‌شويم، دچار ابهام مي‌شويم. آيا منظورمان «ماي ايراني» است؟ يا «ماي فارسي زبان»؟ يا «ماي مسلمان»؟ يا «ماي شرقي»؟ يا منظورمان يك طبقه روشنفكر تحصيل كرده فلسفه خوانده است؟ حالا روي هركدام از اين «ما»ها هم كه تمركز كنيم، باز مساله حتي مبهم‌تر هم مي‌شود. نهايتا خود را با يك «ما»ي مبهم، تكه‌پاره، گسسته و وهم‌آلود مواجه مي‌بينيم كه به ميانجي وصله‌پينه‌هاي تاريخي، سياسي، فرهنگي، قومي و مذهبي مي‌كوشيم تا به آن وحدت ببخشيم و بارها هم در اين خصوص شكست خورده‌ايم.
عنصر دوم خود «هگل» است. منظور ما كدام هگل است؟ برخي اساتيد وقتي نام هگل را مي‌برند، انگار با يك ذات منسجم واقعي روبه رو هستند كه خب حالا در توبينگن درس خوانده و در ينا نخستين آثار فلسفي جدي‌اش را نوشته و نهايتا در برلين به اوج شهرت رسيد. انگار با يك شخصيت تاريخي واحد طرف هستند. اين اسطوره دقيقا بعد از مرگ هگل در همان آلمان هم زير سوال رفت. ما وقتي مي‌پرسيم «كدام هگل؟»، بايد بدانيم كه با هگل تكه‌پاره‌يي طرف هستيم كه يك تكه‌اش به كتاب آشفته و منسوخ استيس درباره هگل برمي‌گردد كه متاسفانه هنوز يكي از پرخواننده‌ترين آثار در مورد هگل است و حتي اساتيد دانشگاه هم همچنان به آن ارجاع مي‌دهند؛ يك تكه‌اش ترجمه فاجعه‌بار زيبا جبلي از پديدارشناسي روح است كه با نوعي هگلِ مهمل‌گو و بي‌معني مواجهيم؛ يك تكه‌اش آن اثر ژرژ پوليتزر درباره هگل است كه اصلا ربطي به هگل ندارد و نهايت تلاش حزب توده براي معرفي هگل در ايران بود. پس مساله اين است كه ما وقتي مي‌گوييم هگل، بايد بدانيم از كدام هگل سخن مي‌گوييم؟

 عنصر سوم هم خود مفهوم «مواجهه» است. منظور ما از مواجهه چيست؟ آيا مواجهه يعني شنيدن نام هگل كه احتمالا به 150 سال پيش يعني اندكي بعد از مرگ هگل بازمي‌گردد كه در گزارشي كه هنوز براي من قابل باور نيست، كنت دو گوبينو مي‌نويسد كه برخي شاهزادگان قاجاري در مهماني شبانه‌يي از او درباره فلسفه اسپينوزا وهگل پرسيده‌اند؟ يا حضور نام هگل در تمام جزوات سازماني چريك‌هاي چپ در سال‌هاي دهه 40 و 50 به عنوان مقدمه‌يي براي ماركس؟ يا منظورمان از مواجهه، «ترجمه» آثار هگل به فارسي است كه از زمان مرحوم عنايت تاكنون پيشرفت چنداني نداشته است؟ يا منظورمان از مواجهه، «فهم» هگل است؟

پس ما در خود مساله اصلي‌مان، يعني مواجهه‌مان با هگل، در حقيقت مي‌كوشيم تا به بررسي دو امر مبهم و تكه‌پاره، يعني «ما» و «هگل» بپردازيم. به نظر من پيش از هر پاسخ و هر اظهارنظري، بايد تكليف‌مان را با خود پرسش‌مان روشن كنيم، تازه در آن زمان است كه خود سروكله زدن ما با اين مسائل، ما را به سمت فكر كردن به مواجهه‌مان با هگل سوق مي‌دهد. البته نهايتا رويكرد من هم در اين خصوص ذات‌انگارانه نيست و مثلا معتقد نيستم كه حتما ما بايد همه مفاهيم‌مان را روشن كنيم و بعد آنها را به كار‌گيريم. اتفاقا به نظرم مي‌توان با تحليل و واكاوي خود اين مفاهيم، آنها را نه منفك از يكديگر، بلكه با اتكاي به يكديگر بازخواني و تحليل كرد و البته اين شيوه ديالكتيكي را هم خود هگل به ما آموخته است.

  با توضيح مختصري كه اشاره كرديد خالي از لطف نيست به اين نكته اشاره كنم كه وضع هگل‌پژوهي در ايران را بايد در ذيل وضع فلسفه و تفكر در ايران معاصر فهميد. فلسفه مدرن اروپايي نيز مانند ساير پديده‌هاي مدرن هرگز با تفكر پيشين، و برنامه گروهي از متفكران و بر اساس تحليل عميق شرايط فرهنگ ايراني و عالم مدرن وارد ايران نشده است. علايق شخصي و برداشت‌هاي تك افراد يا جريان‌هاي خاص اجتماعي و سياسي، اراده قدرت‌هاي حاكم و گاهي هم انگيزه‌هاي محققاني كه قصد دفاع از عناصر فرهنگي را داشته‌اند، عوامل موثر در جريان آموزش و پژوهش‌هاي فلسفي بوده است. سير هگل پژوهي در ايران، نمونه‌يي از اين سير است. به تازگي شما به همياري سيدمحمد جواد سيدي كتاب «هگل و پديدارشناسي روح» اثر رابرت استرن را ترجمه كرديد. به عبارتي هم مي‌توان شما را در زمره همان افرادي دانست كه به سبب علاقه شخصي اين اثر را ترجمه كرديد. رابرت استرن واجد چه ويژگي‌اي بود كه به اين كتاب در ميان كتاب‌هاي بسياري كه درباره شرح‌هايي كه به هگل نوشته‌اند پرداختيد؟
پيش از پرداختن به اثر استرن، لازم مي‌دانم حرف شما را تصديق كنم كه در فضاي فعلي ما قضيه بيشتر شخصي و فردي است. مثلا آقاي داريوش آشوري شخصا اقدام به ترجمه آثار نيچه مي‌كنند و تصور كنيد كه اگر ايشان اين كار را نمي‌كردند، اين تشتت و تنوع عجيب و غريب در ترجمه آثار نيچه به كجا مي‌رسيد؟ يا مرحوم لطفي كه به واسطه تعلق خاطرشان به يونان، شخصا تمام آثار افلاطون و ارسطو را ترجمه كردند. اگر ايشان نبود، به نظرم هر رساله افلاطون و ارسطو در دست مترجمان مختلف پراكنده مي‌شد و احيانا غير از ترجمه مرحوم دكتر شرف از متافيزك ارسطو، چيز دندان‌گيري نصيب علاقه‌مندان نمي‌شد. اما اين امر خود نشانه وضعيت نامطلوب ترجمه آثار فلسفي در ايران است. ما بايد منتظر حوادث بمانيم تا مثلا يكي مانند دكتر جهانگيري پيدا شود كه اخلاق اسپينوزا را ترجمه كند، وگرنه معلوم نيست سرنوشت اين كتاب‌ها چه شود؟ اما اين رويه دايما ما را به بن بست مي‌كشاند. بعد از اين همه سال بحث و گفت‌وگو درباره كانت و هگل، هنوز يك ترجمه مطلوب و قابل استفاده در زبان فارسي زنده، از پديدارشناسي روح هگل و نقد عقل محض كانت منتشر نشده است. مشكل اصلي اين است كه ترجمه‌هاي ما فردي و با انگيزه‌هاي شخصي انجام مي‌شود. نهايتا من از ترجمه جمعي دفاع مي‌كنم، به ويژه اينكه دست‌كم در ترجمه آثار كلاسيك و اصلي فلسفه، بايد اين ترجمه تحت حمايت و مديريت يك نهاد انجام گيرد كه خب طبيعتا بايد مانند كشورهاي ديگر نهادي آكادميك باشد. اما فعلا آكادمي‌هاي ما چنان سرگرم امور بي‌ارزش، امتياز جمع‌كردن، رزومه پر كردن و صرف بودجه‌ها بر سر مسائل كاذب هستند كه فرصتي براي اين كارها ندارند. البته در مورد ترجمه‌هاي خود من هم اين انتقاد وارد است كه به دليل انگيزه‌ها و دغدغه شخصي‌ام به هگل چسبيده‌ام و بخش اعظم ترجمه‌ها و تاليفاتم به وي اختصاص دارد، اما به نظرم نهايتا اينكه يك مفسر يا مترجم به دليل علايق شخصي‌اش روي يك متفكر متمركز شود، عملا بهتر از آن است كه «از هر دري سخني» بگويد و به هر متفكري «نوكي بزند.»
در مورد كتاب استرن هم به جرات مي‌توانم بگويم كه اهميت و ارزش اين كتاب مرا به ترجمه‌اش كشاند. اين كتاب به قول فردريك بيزر «سرراست‌ترين شرح پديدارشناسي روح در زبان انگليسي است» و نويسنده با دقت و جديت تمام تلاش كرده تا شرحي شسته‌رفته، منسجم و پيوسته از مراحل مختلف پديدارشناسي روح هگل عرضه كند كه تمام مراحل و فصول كتاب را دربرگيرد. البته انتقاداتي هم به كار استرن وارد است كه من در مقدمه‌ام آنها را حتي الامكان توضيح داده‌ام و تفاوت موضع خودم را با استرن روشن كرده‌ام. اما از آنجا كه سال‌هاست روي پديدارشناسي روح كار مي‌كنم و يكي از منابع جدي در اين حوزه همين كتاب بوده، از سال‌ها پيش قصد ترجمه و انتشارش را داشتم تا بالاخره اين مهم با همراهي و كمك دوست و همكارم جناب آقاي سيدي محقق شد.

 بد نيست قدري به بحث پديدارشناسي روح نزد هگل بپردازيم. پديدارشناسي روح هگل از جمله موضوعات مهمي است كه تاثيري جدي در فلسفه پس از هگل داشته است. اما در كتاب رابرت استرن ما مواجهه همدلانه و نقادانه‌يي از پديدارشناسي روح هگل مي‌بينيم. آيا شما هم اين نظر را قبول داريد و معتقديد رابرت استرن توانسته شرحي از پديدارشناسي ارايه دهد كه نقادانه نيز باشد؟

شرح رابرت استرن از كتاب پديدارشناسي بيشتر شرحي آكادميك به شمار مي‌رود و وي در اين كتاب كوشيده است تا با نگاه به منابع تفسيري و اصلي متعدد، در حدود 250 منبع، آنها را به صورت منسجم و در يك پيوستار مفهومي عرضه كند. اما البته همان‌گونه كه در مقدمه‌ام توضيح داده‌ام، در برخي موارد استرن به دليل موضع و رويكردش، برخي شرح‌ها را ناديده گرفته يا كمتر به آنها پرداخته است كه شايد در اين زمينه با وي اختلاف نظراتي هم داشته باشم. اما روي هم رفته مي‌توان آن را يك شرح درخشانِ آكادميك دانست. در مورد همدلانه و نقادانه بودن شرح استرن هم مي‌توان در جاي جاي كتاب همدلي استرن را با هگل مشاهده كرد و هرچند گهگاه انتقاداتي نسبت به هگل مطرح مي‌كند، اما به نظرم نمي‌توان، در معناي حقيقي كلمه، اين شرح را شرحي نقادانه دانست، بلكه تلاش استرن بيشتر شرح و توضيح معناي خود انديشه هگل بوده است، نه نقد هگل.

 آيا به نظر شما، اساسا انتشار شرح‌هايي از فلسفه هگل به روايت استادان ايراني مي‌تواند در اين مسير كمك‌رسان باشد؟ اصلا نويسندگان ايراني حق دارند و مي‌توانند به خودشان اجازه دهند در مورد هگل شرح بنويسند؟

بله، من قويا از نگارش شرح و تفسير درباره فلسفه هگل به زبان فارسي استقبال مي‌كنم. ما بايد بتوانيم فهم و برداشت خودمان از هگل را بنويسيم. اما در اين خصوص چهار قيد وجود دارد كه نبايد از آنها غفلت كنيم: اولا، لزومي ندارد كه ما به سراغ شرح كل فلسفه هگل برويم. در اين خصوص منابع درخشان در زبان‌هاي انگليسي، آلماني و فرانسوي آنقدر زياد است كه اولويت اصلي ما بايد ترجمه آنها باشد. انتقاد من به آثار اساتيدم درباره هگل همين است. هرچند سه كتاب دكتر مجتهدي، دكتر مصلح و دكتر ذاكرزاده، واجد ارزش‌هايي هستند و طرحي كلي و اجمالي از هگل براي دانشجويان و علاقه‌مندان مبتدي ترسيم مي‌كنند، اما واقعا در مقابل آثار بزرگ تفسيري معرفي هگل، كه تعداشان هم كم نيست، واقعا چه توجيهي وجود دارد كه ما بياييم كل فلسفه هگل از بيوگرافي تا شرح همه آثار او را در يك كتاب جامع به نام «فلسفه هگل» يا «افكار هگل» يا «هگل» جمع كنيم؟ آيا بهتر نيست كه به ترجمه تفاسير دسته اول و جامع‌تر و دقيق‌تر در همين حوزه‌ها اقدام كنيم؟ اين مشكل نه تنها در كتاب‌ها، بلكه حتي در خود پايان نامه‌هاي دانشجويي در مقاطع ارشد و دكترا هم به چشم مي‌خورد. هنوز شما عناويني كلي نظير «مفهوم اخلاق نزد فلان فيلسوف» يا «معرفت‌شناسي بهمان متفكر»، يا مثلا «بررسي عقل در قرون وسطي» و امثالهم را در گروه‌هاي فلسفه مشاهده مي‌كنيد. پس به نظر من بايد تاليف كرد، اما نبايد سراغ كليات رفت، بلكه بايد يك دقيقه خاص و مشخص را انتخاب كرد، در مورد آن انديشيد. تنها در اين صورت ممكن است حرفي تازه زد و البته ندرتا، ايده‌يي هم توليد كرد.
ثانيا، نبايد دچار «توهم توليد» شد. برخي اساتيد وقتي يك ايده به ذهن‌شان مي‌رسد جوري آن را مطرح مي‌كنند، انگار نه انگار كه مثلا در طول دو قرن اخير اين ايده در بيش از 20 كتاب مطرح شده است. به نظرم بايد همواره حواس‌مان باشد كه اگر ايده‌يي به ذهنمان مي‌رسد، اگر خلقي هم صورت مي‌گيرد، اين توليد در واقع محصول «ديگري» است.
ثالثا، بايد تلاش كنيم كه در تاليفات‌مان از منابع تفسيري دست اول استفاده كنيم. الان شما يك مقاله را مثلا در مورد ماركس مي‌خوانيد كه حتي به يك نوشته از خود ماركس يا يك شرح دست اول ارجاع نداده است و مثلا به يك مقاله بي‌ربط‌تر و ناشيانه‌تر از خودش رجوع كرده و مثلا از زبان او خواسته ماركس يا هر كس ديگر را معرفي كند. مولف بايد نسبت به منابع اصلي موضوع مورد بحثش اشراف داشته باشد، و نمي‌توان با مطالعه يك كتاب يا دو مقاله، دچار توهم شد و دست به تاليف زد.
رابعا، مولف بايد موضع خود را اول براي خودش و سپس براي ديگران روشن كند. اين شعار رايجِ «مفسر بي‌طرف» از اساس توهم است. بديهي است كه مولف با تكيه به سنت فكري خاصي و با انگيزه‌هاي مشخص دست به تاليف مي‌زند. مولفي كه موضعي نداشته باشد و بادي به هر جهت باشد و به همه جا سرك بكشد و در نهايت فقط نقل قول‌ها را بي‌هيچ منطقي كنار هم بچيند، در واقع تاليف نكرده است. مولف بايد در اثر مداخله كند، برخي رويكردها را نقد كند و جهت‌گيري مشخص داشته باشد. مولف و حتي مترجم، بايد بداند چه مي‌خواهد و مساله يا پروبلماتيك خود را بشناسد.
در اين صورت است كه مي‌توان از نگارش شرح درباره متفكران غربي دفاع كرد. من در پايان مي‌خواهم حتي از اين هم فراتر بروم و خوشبيني خودم را نسبت به اين نكته اعلام كنم كه در اين صورت است كه شايد ما بتوانيم نه تنها با استفاده از تفاسير دسته‌اول فيلسوفان غربي، آثاري تاليفي در مورد آنها بنگاريم، بلكه حتي شايد بتوانيم با تكيه بر عوامل منحصر به فرد تاريخي-فرهنگي خود شرحي جديد از آنها را حتي به خود جهان غرب نيز عرضه كنيم. براي مثال آيا نمي‌توان با تكيه بر سنت فلسفي وحدت تشكيكي وجود صدرايي و نظريه حركت جوهري يا با تكيه بر عرفان ابن عربي، به فهمي تازه از هگل دست يافت و آن را به خود جهان غرب تاباند؟ البته اين كار هم بايد با وقوف به تفاوت‌هاي بنيادين سنت ما و مدرنيته، يعني تفاوت بنيادين ملاصدرا و هگل، و همچنين نقد ريشه‌يي و مستمر سنت خودمان و اجتناب از وصله‌پينه‌هاي مرسوم صورت گيرد. هرچند متاسفانه در اين خصوص، دست‌كم تا اين لحظه، من نمونه‌هاي چندان رضايتبخشي در اين همه آثار تاليفي و پايان‌‌نامه‌ها و رساله‌هاي تطبيقي ميان فلسفه صدرا و هگل نديده‌ام.

 به عنوان پرسش پاياني مي‌خواستم از شما بپرسم كه طي سال‌هاي اخير به خصوص در 10 سال اخير افراد مختلفي سعي كردند با توسل به هگل به برخي مشكلات تاريخي و فرهنگي پاسخ گويند. نظر شما درباره همين رويكرد استفاده از هگل براي مشكلات خودمان چيست؟

اگر به بخش پرسش شما بازگردم، يعني «بحث مواجهه ما با مسائل و مشكلات خودمان با استمداد از هگل»، بايد بگويم كه اين شيوه از مواجهه با هگل نسبت به بحث قبلي، بسيار مهم‌تر است. من شخصا باور دارم كه شيوه ديالكتيكي هگل قابليت‌هاي بسياري براي مواجهه ما با وضعيت و مسائل خودمان دارد. از يك سو، وضعيت هگل از حيث تاريخي- فرهنگي شباهت‌هايي با وضعيت ما دارد. تقابل‌ها و جدال‌هايي در زمان هگل وجود داشت كه بدون آنكه بخواهيم دچار توهم اينهماني شويم، مي‌توانيم مشابهتي ميان آنها و مسائل زمانه خودمان بيابيم. از قبيل تقابل سنت و مدرنيته، دين و روشنگري، ليبراليسم و استبداد، جزم‌انديشي و دين‌ستيزي، دولت‌گرايي و فردگرايي و... شيوه ديالكتيكي هگل مواجهه جالب توجهي با اين تقابل‌ها داشت كه ما همچنان مي‌توانيم از آن بهره بگيريم. اما از سوي ديگر، ما مي‌توانيم از اين هم فراتر برويم و كاري را كنيم كه هگل با سنت و تاريخ خودش كرد. يعني هگل توانست به كمك فلسفه «وحدت وجود ايده‌آليستي» خاص خودش، كل تاريخ غرب را اعم از اقتصاد، سياست، فرهنگ، هنر، دين، فلسفه، ادبيات و حتي فيزيك را در يك كل نظام‌مند جاي دهد و همه را در عين آنكه نقد و نفي كند در سطح ديالكتيكي بالاتري حفظ و رستگار سازد. به نظر من، ما مي‌توانيم همين كار را با تاريخ خودمان، با سنت خودمان، با تمام داشته‌هاي فرهنگي خودمان انجام دهيم. اگر من بخواهم رسالتي را براي جريان‌هاي هگل‌پژوه ايراني ترسيم كنم، بيش و پيش از هر چيز همين مواجهه نقادانه و ديالكتيكي با سنت‌مان، تاريخ‌مان، آرمان‌هاي‌مان، شكست‌هاي‌مان و در يك كلام «مواجهه با خودمان» است و البته جالب است كه با توجه به اين تمثيل هگلي كه «آغاز در پايان قرار دارد»، بحث ما نيز در پايانش به همان پرسش آغازين شما درباره «مواجهه ما با هگل» بازگشت. پرسشي كه بايد بارها و بارها از آن آغاز كنيم و به آن بازگرديم.

برش 1

من شخصا باور دارم كه شيوه ديالكتيكي هگل قابليت‌هاي بسياري براي مواجهه ما با وضعيت و مسائل خودمان دارد. از يك سو، وضعيت هگل از حيث تاريخي- فرهنگي شباهت‌هايي با وضعيتِ ما دارد. تقابل‌ها و جدال‌هايي در زمان هگل وجود داشت كه بدون آنكه بخواهيم دچار توهم اينهماني شويم، مي‌توانيم مشابهتي ميان آنها و مسائل زمانه خودمان بيابيم .

برش 2

شرح رابرت استرن از كتاب پديدارشناسي بيشتر شرحي آكادميك به شمار مي‌رود و وي در اين كتاب كوشيده است تا با نگاه به منابع تفسيري و اصلي متعدد، حدود 250 منبع، آنها را به صورت منسجم و در يك پيوستار مفهومي عرضه كند. اما در برخي موارد استرن به دليل موضع و رويكردش، برخي شرح‌ها را ناديده گرفته يا كمتر به آنها پرداخته است كه شايد در اين زمينه با وي اختلاف نظراتي هم داشته باشم. اما روي هم رفته مي‌توان آن را يك شرح درخشانِ آكادميك دانست .

جمله‌هاي كليدي

    نسبت ميان ما و هگل واجد سه عنصر اساسي است كه انديشيدن درباره مساله را تنها مي‌توان با واكاوي آنها آغاز كرد.
   بعد از اين همه سال بحث درباره كانت و هگل، هنوز يك ترجمه مطلوب و قابل استفاده در زبان فارسي زنده، از پديدارشناسي روح هگل و نقد عقل محض كانت منتشر نشده است.
 لزومي ندارد كه ما به سراغ شرح كل فلسفه هگل برويم. در اين خصوص منابع درخشان در زبان‌هاي انگليسي، آلماني و فرانسوي آنقدر زياد است كه اولويت اصلي ما بايد ترجمه آنها باشد.
 نبايد دچار «توهم توليد» شد. برخي اساتيد وقتي يك ايده به ذهن‌شان مي‌رسد جوري آن را مطرح مي‌كنند، انگار نه انگار كه مثلا در طول دو قرن اخير اين ايده در بيش از 20 كتاب مطرح شده است.
 هگل توانست به كمك فلسفه «وحدت وجود ايده‌آليستي» خاص خودش، كل تاريخ غرب را در يك كل نظام‌مند جاي دهد و همه را در عين آنكه نقد و نفي كند در سطح ديالكتيكي بالاتري حفظ و رستگار سازد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون