پستمدرنيسم و فرهنگ
به روايت حسينعلي نوذري
از شهروند مدرن تا مصرفكننده پست مدرن
محسن آزموده
از ميانه دهه 1370 خورشيدي بود كه مباحث موسوم به پستمدرن و پستمدرنيسم در ايران رواج بسيار يافت، اگرچه ايرانيان از چند دهه پيش جسته و گريخته با متفكران جديدي كه درست يا غلط با اين صفت خوانده ميشدند، آشناييهايي داشتند. در اين سالها آثار بسياري از يا درباره انديشمنداني چون فوكو، ليوتار، بودريار، جيمسون و... ترجمه و تاليف ميشد و بحث از پسامدرنيته سكه روز بود، هر كس نيز مراد خود را از اين مباحث ميجست، برخي براي نفي تجدد و دستاوردهاي آن، گروهي براي رد خوانشهاي تماميتخواه و سياستزده و عدهاي براي آنكه به هر طريق حرفي نو بزنند و مطابق مد روز باشند و در نتيجه مواجههشان از سر تفنن فراتر نميرفت. البته در همان سالها نيز بودند محققاني كه جديتر انديشه پستمدرن را دنبال و آثاري در اين زمينه تاليف و ترجمه ميكردند. با گذر زمان اما مد روشنفكري عوض شد، يعني نخست مكتب فرانكفورت و نظريه انتقادي و اسمهايي چون آدرنو و بنيامين و هابرماس محل توجه قرار گرفت و بعد گرايش به نوچپگراياني چون ژيژك و بديو و رانسير رواج يافت. حسينعلي نوذري، پژوهشگر و استاد علوم سياسي اما از همان سالها به شكلي جدي به پست مدرنيسم پرداخت و آثاري چون صورتبندي مدرنيته و پستمدرنيته، مدرنيته و مدرنيسم، پست مدرنيته و پستمدرنيسم، پستمدرنيسم به زبان ساده و وضعيت پستمدرن (نوشته مهم و تاثيرگذار ژان فرانسوا ليوتار) را در اين زمينه ترجمه و تدوين و تاليف كرد، ضمن آنكه در معرفي مكتب فرانكفورت و سپس تاريخ نگاري جديد (دو اثر مهم فلسفه تاريخ و تاريخ و نظريه اجتماعي پيتر برك) نيز گامهاي موثري برداشت. او هفته گذشته در يكي ديگر از يكشنبههاي انسانشناسي و فرهنگ كه در پژوهشگاه فرهنگ و هنر و ارتباطات برگزار ميشد، به بحث از پستمدرنيسم و فرهنگ پرداخت و به طور تفصيلي انديشههاي بودريار را تشريح كرد. او همچنين در پايان بحث معرفي كوتاهي نيز از ديدگاههاي فردريك جيمسون ارايه كرد كه به دليل حجم بالاي مطالب تنها بخشي از آن را بازتاب ميدهيم:
چرخش فرهنگي
حسينعلي نوذري
پژوهشگر و استاد علم سياست
چرخش فرهنگي در زمره يكي از چرخشهاي اساسي قرن بيستم است. قرن بيستم سده جابهجاييهاي پارادايمي اساسي چون چرخش زبان شناسانه، چرخش تاريخ مند، چرخش بسترمند و... است. اين چرخشها بيانگر تغيير و تحولاتي است كه هم در صورت بنديهاي اقتصادي- سياسي رخ داده و هم در الگوهاي نظري و باورها و اعتقادات روي داده است. يكي از چرخشهايي كه زمينه را براي ساير چرخشها فراهم كرد، چرخش بين رشتهاي بود كه زمينه تعامل و همكاري گرايشها و ديدگاهها و رشتههاي مختلف را فراهم كرد، يعني اين بحث كه رشتههاي گوناگون معرفتي به تنهايي نميتوانند به آنچه دارند، اكتفا كنند و زمينه تعامل و همگرايي رشتههاي مختلف معرفتي از دهه 1960 به اين سو مطرح شد. براي مثال فرناند برودل مورخ و نظريهپرداز فرانسوي در حوزههاي معرفتي اقتصاد و تاريخ و علوم اجتماعي به رابطه ميان اين رشتهها پرداخته است. او گفت تا پيش از اين گفتوگوي ميان اصحاب شاخههاي گوناگون علوم اجتماعي با يكديگر، گفتوگوي ناشنوايان بوده است و از ضرورت گشايش باب استماع سخن گفت.
البته سابقه چرخش زباني قديميتر از چرخش بين رشتهاي است، اما به هر حال اين مباحث زمينه را براي چرخش فرهنگي فراهم كرد. چرخش فرهنگي از ضرورت بازنگري در نظريهها و توانمنديهاي فرهنگ و نقد فرهنگي و الگوهاي فرهنگ سخن ميگفت و بر به كارگيري اين الگوها براي تحليل مسائل اجتماعي- سياسي و اقتصادي تاكيد ميكرد. در نتيجه چرخش فرهنگي به عنوان يك پارادايم روش شناختي مطرح شد. براي مثال كساني چون ليوتار و دريدا و بودريار در آغاز در چارچوب نظريات كلاسيك حركت ميكردند اما از سالهاي دهه 1970 شاهد يك چرخش پارادايمي در ديدگاه ايشان هستيم. يعني اين هر سه چهره در سنت كلاسيك ماركسيستي حركت ميكردند و بر مبناي نظريات ماركسيستي به تحليل مفاهيم و دادهها ميپرداختند، اما بعدا بر اهميت فرهنگ و نقش عامل آن در تحليل مسائل پي بردند، اگرچه هنوز گرايشهاي ماركسيستي در آثار بعدي ايشان نيز محسوس و غيرقابل انكار است و ايشان بهطور كامل نتوانستند از زير سايه ماركسيسم به در آيند. اما به هر حال به ويژه در جنبشهايي دانشجويي كه در دهه 1970 به وقوع ميپيوندد، شاهد قوت گرفتن اين رويكرد فرهنگ مدار هستيم.
همچنين چرخش فرهنگي بيانگر سرشت و خصلت بين رشتهاي و تاثيرپذيري آن از چرخش بين رشتهاي است. يعني در چرخش فرهنگي از يكسو شاهد تاكيد بر مولفهها و الگوهاي ساختارگرايي هستيم و از سوي ديگر شاهد تاثيرپذيري از رويكردهاي تفسيري و هرمنوتيكي و پساساختارگرايانه هستيم. بنابراين اين رويكردهاي مختلف زمينه قوت گرفتن چرخش فرهنگي را فراهم آورد؛ به عبارت ديگر چرخش فرهنگي به مثابه يك جعبه ابزار اساسي در اختيار نظريهپردازان و تحليلگران قرار ميگيرد و ميتوانند در رابطه با هر موضوعي از آن بهره بگيرند. چرخش فرهنگي در دهههاي 1970 و 1980 زمينه ساز يك جريان آكادميك گسترده با عنوان مطالعات فرهنگي (cultural studies) شد كه در دهه 1990و سالهاي آغازين سده بيست و يكم به صورت يك رشته درآمد. الان نيز در برخي دپارتمانها و محافل آكادميك ايران به صورت يك گرايش يا واحد درسي تدريس ميشود. همچنين چرخش فرهنگي بر رويكردهاي فلسفي و نگرشهاي تاريخگرا تاثير گذاشته است. هدف بحث از چرخش فرهنگي، روشن شدن بستري است كه در آن ليوتار و جيمسون ميانديشند.
ژان بودريار، جامعه مصرفي و تحليل فرهنگ
ژان بودريار (2007- 1929) متفكر فرانسوي در حوزههاي گوناگون علوم اجتماعي و انساني از جمله فلسفه، سياست، نقد فيلم، تحليل رسانهها ميانديشد. او از شرايط كنوني تحت عنوان جامعه پسامصرفي و سرمايهداري متاخر ياد ميكند. او در بيشتر آثارش به جاي جامعه سرمايهداري متاخر به زعم من متاثر از دنيل بل، از جامعه پسامصرفي استفاده ميكند. بودريار وقتي جامعه سرمايهداري مصرفي را در جلوههاي روزمره آن تحليل ميكند، مجددا به همان الگوهاي ماركسيستي نقد سرمايهداري بازميگردد. يعني همچون ساير نظريهپردازاني كه ياد شد، نميتواند از مولفههاي ماركسيستي كه در پيوند با آن بودهاند، به طور كامل بگسلند. همانطور كه فوكو در آثارش مثل مراقبت و تنبيه (تاريخ زندان) يا زايش درمانگاه و تاريخ جنسيت، اگرچه ميكوشد در قالب دو الگوي ديرينهشناسي دانش و تبارشناسي قدرت مفاهيم را تحليل كند، اما در هر سه اثر شاهد رويكرد ماركسيستي پيشين او هستيم. در آثار بودريار نيز شاهد اين رگههاي فكري هستيم.
بودريار در بحث از جامعه مصرفي جهاني مفاهيم وانمودگي و وانمودهها را به كار ميبرد. اين مفاهيم اشاره به عرضه تصاوير يا ايماژها يا اموري است كه بيش و پيش از آنكه تصوير واقعي از پديدهها باشند، تصويري جعلي ارايه ميكنند. بودريار همچنين بر افراط يا شدت در وانمايي تاكيد دارد و پيشوند hyper را به كرات به كار ميگيرد. در اين جا ميتوان به نوعي شباهت و تاثيرپذيري متقابل بودريار و پساساختارگرايان و حتي پسامدرنيستها از رويكردهاي نظريهپردازان انتقادي نسل اول فرانكفورتيها اذعان كرد. براي مثال ميتوان شباهتي با بحث والتر بنيامين در مقاله معروف اثر هنري در دوران بازتوليدپذيري ماشيني آن در مورد از دست رفتن هاله يافت. او ميگويد در دوران مدرن بسياري از نيات و اهداف از خلق اثر هنري دستخوش روند توليد و تكثرپذيري آن ميشود و آنچه از ميان ميرود، هدف اصلي فعاليت هنري است.
آنچه در جامعه مصرفي جهاني سيطره مييابد، تلاش براي توليد و بازتوليد وانمودهها يا تصاوير قلب و شباهتهاي جعلي و برساختهاي است كه توسط رسانهها، به ويژه رسانههاي جمعي و تودهوار تبليغ و اشاعه ميشود. اين جامعه يك شاخصه مهم ديگري نيز دارد كه سيطره و غلبهاي است كه رسانهها در ابعاد و وجوه و جنبههاي مختلف دارند و هيچ جايي از اين جامعه را نميتوان يافت كه از چنبره حضور سراسربين رسانهها در امان باشد.
همچنين در اين جا خصلت بده و بستان يا همسايه كاسگي كه پيتر برگ در كتاب تاريخ و نظريه اجتماعي در خصوص همكاريهاي رشتهاي مطرح ميكند، خود را نشان ميدهد. يعني ميبينيم كه مثلا فوكو يا ديگر نظريهپردازان دوران مدرن مقدار زيادي از تئولوژي و كلام سنتي براي تعريف مفهوم سياست وام ميگيرند. بودريار نيز از اين مفاهيم تئولوژيك براي تعريف رسانههاي عصر پساصنعتي ياري ميگيرد. او از دو مفهوم حاضر همه جا و ناظر همه جا كه در تئولوژي كاربرد دارد براي اشاره به رسانههاي جديد ياري ميگيرد. يعني امروز هيچ جايي نيست كه از ديد رسانهها مصون باشد و رسانهها همه جا حاضر و ناظر اعمال و كردار و گفتار انسانها هستند. البته بودريار اين بحث را در دهههاي 1980 و 1990 مطرح ميكند، اما هرچه پيش ميرويم، ابعاد اين حضور همه جايي رسانهها با توجه به پيشرفت تكنولوژي گستردهتر ميشود و به همان ميزان دامنه آزاديها و حركتهاي سوژهها يا شهروندان كاهش مييابد.
مبادله نمادين و مرگ
بودريار در كتاب مبادله نمادين و مرگ تحليل ماركسيستي درمورد سرمايهداري معاصر را با ديدگاههاي نشانهشناسي انتقادي تركيب ميكند. بيشتر نگاه بودريار و جيمسون به جوامع سرمايهداري صنعتي پيشرفته متاخر
(late advanced industrial capitalist societies) است. باب اين بحث را پيش از چهرههايي چون بودريار يا بل، بايد به ليوتار بازگرداند، يعني كسي كه زمينه نظري تحليل روش شناسانه مفهوم پست مدرن را نظريهپردازي كرد. او در سال 1976 به گونهاي مدون اشاره ميكند كه اين جوامع صنعتي پيشرفته متاخر وارد مرحلهاي شدند كه آن را ميتوان بياعتمادي و ناباوري به فراروايتها يا كلان روايتها خواند. او حتي نظام سرمايهداري را نيز در گروه نظامهايي ميداند كه بر اين روايتهاي كلان مبتني است.
بودريار اما عامدانه به اين نكته نميپردازد. بودريار سرمايهداري مصرفي را به عنوان الگويي مطرح ميكند كه ويژگي عصر نو است. در اين جا اين نظام بر خلاف گذشته در چارچوب مرزهاي خودش محصور نميماند، هم از نظر توليدات صنعتي و كالايي و هم از نظر فرهنگي كه توليد ميكند. بنابراين بودريار يك خطر اساسي اين فرهنگ مسلط خطرناك غربي را اين ميداند كه اين فرهنگ به اين قانع نيست كه در محدوده مرزهاي جغرافيايي و ملي خودش باقي بماند زيرا اين محدود ماندن با خصلت ديگر سرمايهداري يعني جهاني شدن هماهنگي ندارد بنابراين كساني كه در آن سوي مرزها قرار گرفتهاند، مثل جوامع جهان دوم و سوم نميتوانند از تبعات و دستاوردهاي جهاني شدن خود را دور بدارند.
اطلاعات: بستر گسترش سرمايهداري متاخر
به زعم بودريار بستري وجود دارد كه گسترش منطق سرمايهداري را به طور دايمي ممكن ميكند. آن بستر، بستر اطلاعات است. در سالهاي دهه 1970 نظريهپردازان ارتباطاتي چون آلوين تافلر (موج سوم) و مارشال مك لوهان (دهكده جهاني) در اين زمينه بحث ميكردند. ويژگي اين بستر اطلاعاتي، رشد و گسترش بيش از حد ابزار اطلاعرساني است. بودريار معتقد است پيامدهاي جامعه مصرفي سرمايهداري، تنها دامن جامعه سرمايهداري را نخواهد گرفت، بلكه جوامعي نيز كه به طور مستقيم يا غيرمستقيم در معرض سرمايهداري هستند نيز دستخوش آن خواهند شد زيرا در گذشته اين امكان بود كه بسياري از جوامع درهاي خود را به روي كالاهاي فرهنگي و مادي ببندند، اما در زمان ما چنين كاري امكانپذير نيست، زيرا اطلاعات خصلت سياليت و رسوخپذيري دارد. شبكهاي شدن بسترهاي زندگي روزمره چنان در حال بسط و گسترش است كه هيچ مانع و رادعي نميتواند جلوي آن را بگيرد و نظامهاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي ناگزيرند خود را با آنها وفق دهند. يعني دوران توسل به قوه قهريه سپري شده است و دولتها ميكوشند به جاي بهره گرفتن از قوه قهريه، با كنترل و نظارت بر اطلاعات، از دامنه تاثير آنها بكاهند. بودريار با بهره گرفتن از مباحث نشانه شناختي تاكيد ميكند كه آنچه در اين ميان خود را به گونهاي مقاومتناپذير تحميل ميكند، سلطه و سيطره وانمودهها به جاي نشانهها است. وانمودهها، ايماژهايي هستند كه امر واقع نيستند و در اندازههاي فراواني توليد ميشوند، اما به مدد يك ابزار قابليت جذب و رسوخ شان بيشتر از قابليت جذب و رسوخ امر واقعي است. آنها از قوه جاذبه رسانهها و فريبندگي آنها استفاده ميكنند. رسانهها از طريق به كارگيري شگردها و روشهاي مختلف، اين امور وانموده را به صورتي در انظار افراد (مصرفكننده) به نمايش ميگذارند كه تاثير آن از امر واقعي بيشتر است.
از شهروند تا مصرفكننده
در بحث بودريار همچنين شاهد دگرديسي شهروندان به مصرفكنندگان هستيم. يعني همان طور كه در تحول از نظام كهن به عصر جديد، شاهد جانشيني مفهوم شهروند به جاي رعيت بوديم، حالا ميبينيم كه در عصر پسامدرن شهروند به جايي ميرسد كه آنچنان مسحور جلوههاي جالب ميشود كه موضع انتقادي خود را از دست ميدهد و به صورت ماشيني مصرفكننده بدل ميشود. اين نكته را به وضوح در عصر جديد چارلي چاپلين ميبينيم. در صورتبندي پسامدرن اين ويژگي گسترش مييابد. اين شرايط مطلوب نظامهاي سياسي و ساختارهاي قدرت نيز هست. به همين خاطر است كه مفاهيم فشن و برند و مارك به عنوان مولفههاي شناساگر مصرفكنندگان در ميآيند. اين دالها افراد يا مصرفكنندگان را به سمتهاي خاصي هدايت ميكنند و در نهايت نيز اين برندها جنبه همگاني پيدا ميكنند، به طوري كه بودريار از آن تحت عنوان «تشخص» (distinction) ياد ميكند.
تحليل بودريار در ضرورت توجه به چرخش فرهنگي از همين جا ناشي ميشود. يعني نظام صنعتي ديگر به الگوها و قاعدههاي كلاسيك خودش نيز وفادار نيست، بنابراين توجه به مولفههاي فرهنگي با رويكرد انتقادي ضرورت مييابد. او ميگويد كه براي اينكه بتوانيم معناي چرخش فرهنگي را بيابيم، ضرورت دارد كه به گذاري كه در سالهاي دهه 1960 ميلادي به اين سو از وجه توليد كالا به سمت صورتبندي يا وجه توليد نشانه رخ داده، توجه كنيم. در اين سالها نشانهها هستند كه به جاي كالاها به عنوان عوامل يا انگيزههاي حركت افراد به شمار ميآيند، با يك تفاوت اساسي. يعني در صورتبندي كلاسيك كالاها شمايل و وجه عيني و ملموس دارند و بنابراين تاثيرگذاريشان نيز ملموس است. به همين خاطر در برخورد با كالا به راحتي ميتوان مقاومت كرد و كالاها را كنار گذاشت اما وقتي به صورتبندي جديد يعني صورتبندياي مبتني بر توليد نشانه است، ميرسيم، نشانه وجه تجريدي دارند و بر اذهان بشر تاثير ميگذارند و به سادگي نميتوان در برابر آنها مقاومت كرد. بودريار مواجهه با اين وانمودهها را زوال و نابودي نمادين همه مناسبات اجتماعي ميخواند، زوالي كه به واسطه مالكيت بر ابزار توليد، بلكه در نتيجه نظارت و كنترل دقيق و همهجانبهاي است كه توسط كدها و نشانگان در قالب قوانين، مقررات و نظامنامهها بر ذهن مخاطب تلنبار ميشود. بودريار اين فرآيند را انقلابي اساسي در نظام سرمايهداري ميخواند.
انقلاب در سرمايهداري متاخر
در سالهاي دهه 1950 شاهد انقلابي اساسي در نظام سرمايهداري هستيم، زماني كه فشار و تهديد سرخ از جانب تحليلگران نظام سرمايهداري مطرح شد وپديدههايي مثل مك كارتيسم و سر كارآمدن محافظهكاران در انگليس براي جلوگيري از آن به وجود آمد. در نتيجه بحث ضرورت خلع سلاح ايدئولوژيك از جريانهاي چپ و به خدمت گرفتن مفاهيم ايشان در راستاي ترميم سرمايهداري در همين زمينه مطرح شد و از دل آن جريان دولت رفاه (welfare state) پديد آمد. اين انقلاب دومي كه صورت گرفت، به زعم بودريار انقلابي است كه همسنگ و همعرض با انقلاب صنعتي است. در جامعه سرمايهداري ديگر از فرد كارويژههاي سابق انتظار نميرود، بلكه كارويژههاي جديدي از او انتظار ميرود و فرد ديگر كارگر نيست و قدرت، قدرت كار نيست. در شرايط پيشين فرد به مثابه كارگزار (agent) مطرح ميشد، اما در شرايط جديد اين تمايل براي فرد ايجاد ميشود كه در قالبها و نقشهاي مختلف برود. اين تمايلها به تدريج درون ماندگار (immanent) و ذاتي فرد ميشود. از سوي ديگر اين تمايل در فرد ايجاد ميشود كه همه مقولات را ردهبندي كند. به تعبيري فرد به جايي ميرسد كه قابليت يك نظام جديدي را مييابد كه اين نظام، نظام اشيا است. يعني تمام آنچه حول او وجود دارد، به عنوان ابژه قابل شناسايي است. يعني فرد به راحتي ميتواند با اين پديدهها ارتباط برقرار كند و در اين جريان نامگذاري (nomination) هويت زايي پيش ميآيد و قابليت تمايزگذاري (differentiation) ايجاد ميشود. اين دو فرآيند نامگذاري و تفكيك و تمايز، به فرآيند هويتسازي (identification) منجر ميشود. افراد در نظام جامعه مصرفي سرمايهداري از طريق قرار دادن كالاها در قالب نظام اشيا به آنها هويت ميدهند، ولو اين اشيا تجريدي و از طريق امواج فراهم آمده باشند. يعني خود فرد به طور ناخواسته به ابزار ايجاد هويت يا هويت بخشيدن به چيزي بدل ميشود كه از طريق ساختار قدرت به ذهن او هجوم ميآورد. در نتيجه بودريار ميگويد كه در اين انقلاب قدرت كار و خلاقيت توليد كالا جاي خود را به قدرت مصرف ميدهد و نيروي كار جاي خود را به نيروي مصرف ميدهد.