مهر و داد و گريه رايگان
سيد علي ميرفتاح
در مثنوي داستاني هست كه به حال و روز ما شباهت دارد... مثنوي كتاب عجيبي است. هر كس با آن انس بگيرد باور ميكند كه پاي الهامات قوي و موثر الهي دركار بوده است. القاي رحماني است كه باعث صدور چنين كتاب شريفي از سينه فراخ جلالالدين محمد ميشود و عنايت خداوندي است كه اين كاخ باشكوه را از باد و باران در امان ميدارد و جلوي كهنه شدنش را ميگيرد. ما امروزمان فردا نشده، نوشتهمان سرد ميشود و از دهن ميافتد. حتي داغش هم سرد و بيمزه است. خودمان هم رغبت نداريم برويم نوشتههاي ديروز و پريروزمان را بخوانيم. اما لطف خدادادي حساب و كتابش با كار و بار ما فرق ميكند. لطف خداست كه مثنوي را نو نگه داشته و كلماتش را طراوت بخشيده.
اگر با مولانا رفيق شويد و با آثارش اِلف بگيريد ميبينيد كه حرف خيلي از كار و كردارهاي ما را جلوتر از اينها زده است. او كتابي بيرون از تاريخ نوشته و بهظاهر چيزي از حوادث و سوانح روزگار در آن يافت نميشود، اما كافي است به دور و بر خود نگاه كنيد و خبرها را بخوانيد و دنيا را ببينيد تا قصههاي مثنوي برايتان تداعي شود... البته فقط مثنوي اينطور نيست. كليله و دمنه، كليات سعدي، بعضي از تواريخ و سير كه خوب و حكيمانه نوشته شدهاند و شاهنامه فردوسي و چند كتاب ديگر از اين جنسند و رفقاي دانايي را ميمانند كه وقتي خبرها را ميشنوند، مناسبخواني ميكنند و از آستينشان امثال و حكم بيرون ميآورند. اين مناسبخوانيها الزاما راه و چاه نشان نميدهند و ما را از انديشيدن بينياز نميكنند اما در عين حال قابل تاملند و پند و اندرز به ضميمه دارند. در واقع حكماي بزرگوار ما داستانهايي ازلي و ابدي تعريف كردهاند و به ما گفتهاند كه با وجود گذر زمان، با وجود تازه شدن رسم و آيين جهان و با وجود تغيير دنيا، «ما» چندان فرقي نميكنيم و تمناهايمان هم فرقي نميكنند و نفسمان هم عوض نميشود... اين چند روز كه تحريك شدن احساسات و عواطف و هيجانات عام و خاص را ديدم و شنيدم ياد حكايتي در مثنوي افتادم؛ در دفتر پنجم، در حكايت آن اعرابي كه سگ او از گرسنگي ميمرد و او زاري هميكرد.
اعرابي را عرب معني نكنيد. منظور از اعرابي چه در متون عربي و چه در ادبيات فارسي باديهنشينان متواري از مدنيت است. «آن سگي ميمرد و گريان آن عرب/ اشك ميباريد و ميگفت اي كرب»... شعر ساده است و كلمات سخت ندارد اما جسارت كرده خدمتتان عرض ميكنم كه «كرب» معني غم و اندوه و اضطراب و وحشت ميدهد و فراوان به كار خوشذوقي شاعران ميآيد. لابد شنيدهايد كه در بعضي اشعار كربلا را كرب و بلا خواندهاند؛ منظورشان همين بوده كه بگويند در آنجا غم و دشواري و حزن با بلا در هم آميخته بوده... برگردم به حكايت. «سائلي بگذشت و گفت اين گريه چيست/ نوحه و زاري تو از بهر كيست؟» اينجا سائل گدا نيست بلكه همان «سوالكننده» است. در جواب اين سوال، اعرابي گريان ميگويد سگي نيكخو داشتم كه دارد ميميرد؛ اين سگ روزها برايم شكار ميكرد و شبها برايم پاسباني ميداد و با چشمان تيزش دزدها را ميشناخت. «گفت (همان سوالكننده گفت) رنجش چيست؟ زخمي خورده است؟/ گفت جوع الكلب زارش كرده است». يعني از شدت بينوايي و گرسنگي دارد ميميرد طفلك. احساسات و هيجانات و عواطف سائل هم مثل صاحب سگ تحريك شد و دلش سوخت اما محض التيام و تسلي «گفت صبري كن برين رنج و حرض/ صابران را فضل حق بخشد عوض.» حرض را هم جسارتا عرض كنم خدمتتان كه بيماري و هلاكت و حتي مرگ معني ميدهد... اما سائل متوجه كيسهاي در كنار اعرابي ميشود و ميپرسد كه در اين انبان چه داري؟ «گفت نان و زاد و لوت و دوش من/ ميكشانم بهر تقويت بدن». يعني اين مردكي كه سگش دارد از گرسنگي ميميرد و برايش اشك ميريزد كيسه پر از نان و لوت (طعام) دارد كه حاضر نيست لقمهاي به سگ محتضرش بدهد. «گفت چون ندهي بدان سگ نان و زاد/ گفت تا اين حد ندارم مهر و داد»... نكته هم همين است. چون گريه هزينه ندارد، چون پُست نوشتن و لايك كردن در شبكههاي مجازي هزينهاي روي دستمان نميگذارد، چون حرف زدن و شلوغش كردن و نامه نوشتن رايگان است، هيچكدام از آن دريغ نداريم اما مهر و داد و عاطفهمان آنقدر نيست كه بخواهيم از جيب خرج كنيم. «دست نايد بيدرم در راه نان/ ليك هست آب دوديده رايگان»... به كسي بر نخورد كه از قديم گفتهاند در مثل مناقشه نيست، هزينهاي هم ندارد.