• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3765 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۹ اسفند

عكس يادگاري

شهرام كرمي نمايشنامه نويس

 


بچه بودم كه عمو از خونه قهر كرد و براي هميشه از جمع خانواده ما رفت. من عكس‌هاي عمو رو زياد ديدم. يه عكس عمو هنوز روي طاقچه خونه‌مون هست. جوون و چهارشانه با شلوار درپا گشاد و يه كت بلند. عمو كنار يه پل فلزي قوس‌دار وايساده و لبخند مي‌زنه. عكس زمانيه كه عمو براي كار رفته بود اهواز. وقتي براي نخستين بار اهواز رفتم و پل آهني رو ديدم اون ابهت رو كه هميشه تصور مي‌كردم نداشت. شايد براي اينكه عمو رو با پل آهني و يه بناي بزرگ تصور مي‌كردم!
مادربزرگ تا وقتي زنده بود هميشه از خاطرات عمو تعريف مي‌كرد. عمو براي من مث يه قهرمان واقعي بود كه بيشتر از قصه‌هاي سمك عيار و شاهنامه كه شنيدم دوست داشتم. آرزوم اين بود كه يه روز مثل عمو بشم. از مادربزرگ شنيدم كه عمو عاشق دختر رييس شهرباني شهر شده بود. دختر يه سرهنگ. از اون خرپولاي حسابي. دختر هم از عمو خوشش مي‌اومد. عاشق و معشوق هم بودن. ولي بابابزرگ از اين وصلت راضي نبوده و سر همين با عمو دعواش ميشه. مادربزرگ تا وقتي كه بابابزرگ مُرد هميشه اون رو نفريـــن مي‌كرد. اعتقاد داشت اگه بابابزرگ عمو رو اذيت نمي‌كرد پسرش قهر نمي‌كرد و نمي‌رفت.
همون سال‌هاي اولي كه عمو رفته بود يكي از دوستاش چند بار خونه ما اومد و از طرف عمو نامه آورد. مي‌گفت عمو تو بندرعباس كار مي‌كنه و حالش خوبه. بابا چند روز رفت بندرعباس دنبالش. ولي دست‌خالي برگشت و عمو رو پيدا نكرده بود. خانواده سرهنگ همون سال از شهر ما رفتند و ديگه كسي غيـر از مـادربــزرگ به عمو فكر نمي‌كرد. تنها يادگار هميشگي عمو چند تا عكس قديمي بود كه مثل يه جنس باارزش از اون عكس‌ها محافظت مي‌كردم. هر حس از گذشته براي من معناي عمو بود.
اما بعد از همه اين سال‌ها يه اتفاق باعث شد دوباره ياد عمو بيفتم. پدرم مريض بود. تا شنيدم از اداره مرخصي گرفتم و رفتم شهرستان ديدنش. بي‌حس و لاغر شده و روي يه تشك پهن و كهنه افتاده بود. بالاي سرش روي طاقچه قديمي خونه ما قاب عكس عمو با لبخند هميشگي همچنان خودنمايي مي‌كرد. وقتي به عكس نگاه كردم براي نخستين بار متوجه شباهت پدر و عمو شدم. اما نگاه خندان عمو با حالت چشم‌هاي دردمند پدر فرق داشت. با ديدن حال پدر و صورت بيمارش همه گذشته برام زنده شد. دلم به حالش سوخت. خم شدم و پيشاني پدر رو بوسيدم. يه وقتايي آدم قدر چيزايي رو كه داره دير مي‌فهمه! روز بعد بابا مرد. باورش سخت بود!
عموي كوچكم اصرار كرد كه بابا رو توي گورستان قديمي شهر دفــن كنيم. مامان قبول نمي‌كرد. گورستان قديمي وسط شهر افتاده بود و ديگه كسي اونجا مرده دفن نمي‌كرد. پدربزرگ آخرين مرده اون قبرستان بود. عمو ازم خواست كه با مامان حرف بزنم و هر طور شده قانعش كنم. عمـو گفت كه مجوز شهرداري رو گرفته. با مامان حرف زدم. بهش گفتم فرقي نداره كه كجا بابا رو خاك كنيم! مامان فقط گريه كرد. ولي انگار همه‌چيز بايد جور مي‌شد.
هوا داشت تاريك مي‌شد كه بابا رو توي قبرستان قديمي خاك كرديم. كنار قبر پدربزرگ. وقتي كار تموم شد همه جمعيت پياده راه افتاديم كه برگرديم خونه. عمو كنارم بود. معلوم بود كه از مرگ بابا خيلي ناراحته. با خودش حرف مي‌زد. بهش نگاه كردم. رو به من برگشت و گفت:
- خوش به حال داداش. حالا كنار بابا و برادرم براي هميشه راحته.
درست‌وحسابي متوجه منظورش نشدم. صداي پاي هماهنگ جمعيتي كه باهم راه مي‌رفتيم مثل يه موسيقي آرام افكار مغشوشم رو منظم مي‌كرد. به عمو گفتم:
- كدوم عمو؟!...
عمو دستم رو گرفت و از جمعيت جدا شديم. به‌آرامي راه مي‌رفتيم. عمو با صداي بغض گرفته‌اش گفت:
- سال‌ها پيش عمو مرد ولي ما به خاطر انتظاري كه مادربزرگ مي‌كشيد بهش چيزي نگفتيم. او سال‌ها فكر مي‌كرد كه پسرش زنده است.
هنوز گاهي وقت‌ها عكس عمو رو نگاه مي‌كنم. ولي ديگه چشم‌ها و لبخند و پل آهني حس قبل رو به من نميده! چشم‌هاي عمو و نگاهش غم عشق داره!
چند وقت پيش كنار پل آهني اهواز ياد عمو افتادم و عكس يادگاري انداختم. يه عكس غبار گرفته و پر درد عاشقي!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون