شبنشيني مرضيه برومند و رسول صدرعاملي در نشستي با طعم كتاب
خاطرههايي از معلم شيمي تا غلامحسين ساعدي و مجله فردوسي
كمي بعد از افطار در شب دوشنبه، مرضيه برومند و رسول صدرعاملي به شهركتاب مركزي رفتند تا در يك نشست ساده و صميمي از كتاب و كتابخواني بگويند؛ نشستي كه تمام بهانهاش صحبت درباره كتابخواندن بود و اينكه چطور دو كارگردان مهم سينماي ايران، كه البته هيچوقت نويسنده رمان نشدند، تمام زندگي حرفهاي خود را مديون كتاب و كتابخواني هستند. مرضيه برومند نخستين راوي اين مراسم بود؛ راوي كه پيش از روايت از كتاب، از بازخواني آهنگ «خانه مادربزرگه» در شهركتاب و توسط گروه پالت گفت و اينكه اشكهايش سرازير شده. اما بعد از اين خاطره، برومند خاطرات مربوط به كتابو كتابخوانياش را روايت كرد. خاطرات روزگاري كه يك معلم شيمي او را به كتاب خواندن علاقهمند كرده. برومند تعريف كرد: «يادم ميآيد 14-13 بودم كه با سوسن تسليمي همكلاس شدم و چون مادرش، بازيگر بود، به بازيگري و تئاتر علاقه داشت و طبيعتا كتاب هم ميخوانديم. خانواده من مثل خانواده سوسن، هنري نبودند، من بچه حاجي بودم و اصلا نميدانم چرا اينجوري شدم! ولي به هر حال خانواده و به خصوص پدرم، كتابخوان بودند و كتابخانه داشتند. من هم از اين فرصت براي مطالعه استفاده ميكردم اما كتاب خواندنم كاناليزه و مرتب و همراه با آگاهي نبود. به هر حال كلاس هشتم، نهم دبيرستان بوديم كه خانمي به نام منظر هاشمي سياهپوش، دبير شيمي ما شد و كتابخانه مدرسه را ديد، كتابها را ارزيابي كرد و گفت كه اين كتابخانه نيست. شما بايد كتابهاي ديگري بخوانيد و براي اين كار، بايد پول جمع كنيد. من هم در محله ميدان كلانتري و سمت دروازه دولاب زندگي ميكردم و خيلي هم شر و شيطان بودم، از فرداي آن روز، خودم را به آب و آتش زدم كه براي كتاب خريدن، پول جمع كنم. جيب همه را ميزدم! پدرم، مادرم، بچههايي كه ميخواستند از بوفه خوراكي بخرند... بالاخره با پولهاي جمعشده به خيابان شاهآباد آن زمان و راسته كتابفروشان رفتيم و آنجا بود كه عالم كتاب را ديدم. وقتي خانم هاشمي كتابهاي خوب را براي ما انتخاب كردند و خريدند و كتابخانه شكل گرفت، گفتند كه هركس نمره شيمي ميخواهد بايد كتاب بخواند و درباره كتابي كه خوانده صحبت كند. از آن زمان به بعد، جهان عجيبي در برابرم شكل گرفت و سراغ نويسندههاي بزرگي همچون رومن رولان، شلوخوف، سارتر، كامو و... رفتم. اما كمي بعد، يكي از بچهها راپرت خانم هاشمي را به مديريت داد و بعد هم ايشان را اخراج كردند ولي خانم هاشمي هميشه در ياد و خاطره من بود و ذهنم را درگير كرده بود. زمان گذشت و من دانشجو شدم و يك بار كه در تالار مولوي، كاري را اجرا ميكرديم، دوستانم به من گفتند كه يك خانمي در سالن نشسته و گريه ميكند و ميخواهد تو را ببيند. وقتي كه به سالن رفتم، خانم هاشمي را ديدم و مرا در آغوش گرفت و گريه كرد. حالا هم غيرممكن است محفل و مجلسي، راجع به كتاب باشد و ياد خانم هاشمي نيفتم». بعد از اين روايت برومند، نوبت به رسول صدرعاملي رسيد. كارگرداني كه پيش از ورود به سينما روزنامهنگار بوده و خاطراتش هم آميخته به دنياي كتاب و روزنامهنگاري: «من در محله عجيب و غريبي بزرگ شدم و زندگي كردم، خلافترين، نويسندهترين و فوتباليستيترين محله بود. دكتر غلامحسين ساعدي هم آنجا مطب داشت و هفتهاي دو روز مجاني طبابت ميكرد اما دوست دارم. در راه كه ميآمدم ياد شعري از سهراب افتادم كه ميگويد: بالش من پر آواز پر چلچلههاست و به اين فكر ميكردم كه اين شعر چهقدر زيبا و پر از تصوير و شعر و قصه است و شما را به جهان لايتناهي ميبرد. براي همين هم ميخواهم به جوانان بگويم كه قدر تنهاييتان را بدانيد و به جاي شكايت كردن از آن، از فرصتي كه داريد براي خواندن، نوشتن، موسيقي گوش كردن و... استفاده كنيد، لذت ببريد و جهان فوقالعاده اطرافتان را تجربه كنيد. يادم هست فروغ، تازه فيلم خانه سياه است را ساخته بود و من ميدانستم كه جزامخانهاي نزديك مشهد هست. آنجا رفتم و گزارشي درباره اين جذامخانه نوشتم و براي مجله فردوسي، روشنفكريترين مجله آن زمان پست كردم و مطلبم را 11 روز بعد منتشر كردند. باور نميكردم كه مطلبم را منتشر كرده باشند و اين اتفاق برايم بسيار مسرتبخش و جذاب بود و همان هم سرآغاز كارم در مطبوعات بود چون بعد به روزنامه اطلاعات رفتم. بعد از چند سال كار در روزنامه، براي تحصيل در رشته جامعهشناسي در فرانسه بورسيه گرفتم. بعد از اينكه امام خميني به نوفل لوشاتو آمد، چون كارمند روزنامه بودم، بايد براي پوشش اخبار ميرفتم و سه ماه در آنجا ميماندم و بعد هم با همان پرواز به تهران ميآمدم و پس از مدتي، فيلمي ساختم به نام خونبارش». در انتهاي اين روايتها و خاطرهها بحث دو كارگردان با شركتكنندگان اين نشست درباره كتابها آغاز شد و در نهايت اين نشست ساده و صميمي با طعم كتاب، با سلفي دستهجمعي اهالي آن به پايان رسيد.