رضا اميرخاني
نويسنده
بعد از زلزلهی منجیل که نرفتم، به باقیِ زلزلههای ایران سرکی کشیدهام. این زلزله فیلترین زلزلهای بود که دیدم. و این نیست مگر به سبب گستردهگی شبکهی اجتماعی در فقدان اثربخشی رسانهی ملی. پیل را در اتاق تاریک رسانه هر کسی جوری دیده است.
بادبیزن:
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن براو چون بادبیزن شد پدید
اولْ صوتی که در شبکهی اجتماعی ارسال میشود، صدای زنی جوان است که مویه میکند و ضجه میزند که اینجا حتا یک پتو هم نیست برای کودکان...
تصویر بعدی هنرپیشهایست که به درستی میگوید در مصائبی از این دست، امور بهداشتی خاصه مربوط به بانوان فراموش میشود... مردم «وسایلِ بهداشتیِ بانوان» بفرستید.
بعدتر ندایی عاقلانهتر در میپیچد. بعضی از مصدومان زلزله را فرستادهاند بیمارستان هزارتختخوابی. غذا بفرستید برای خانوادههاشان...
در هیچکدام از پیامها عدد وجود ندارد. هر پیام استمدادی باید چند مشخصه داشته باشد. «اینجا به این وسیله نیاز داریم.» این عبارت ناقص است. اینجا یعنی کجا؟ به این وسیله یعنی چند تا؟ و سوال دیگر چرا؟ و سوال مهمتر شما؟ (هرگز نباید به امدادگر بدون شماره و بدون نسب و بدون اتصال اعتماد کرد.)
من امدادگر بودهام. یادمست که پزشکی از ما نگهدارندهی ستون فقرات خواست. اگر امروز بود چه میکردم؟ تلگرام را باز میکردم و وویس میفرستادم که اینجا حتا یک بکبن گاردِ ساده هم نیست! کمی هم ضجه-مویه میکردم. اما آن روز در بم با مقوای کارتن سرم چنان نگهدارندهای درست کردیم که پزشک کلی تشکر کرد. ده مجروح را هم به بهترین شکل با همین وسیله جابهجا کردیم.
خانمی که صوت میفرستد اینجا پتو نیست، اگر امدادگر باشد، باید اینقدر بلد باشد که از زیر سنگ پتو پیدا کند برای کودکان سرمازدهی مصیبتزده. وگرنه اینکاره نیست. هیچ معلوم نیست که در نزدیکترین انبارهای اطرافش پتو نباشد. این صوت، فقط نشان میدهد که ارتباط این خانم با مرکز قطع است. مگر میشود یک سرباز از افکار عمومی درخواستِ مهمات کند؟!
از روز سوم زلزله، در بسیاری انبارها وسایلِ بهداشتیِ بانوان را «اسمش را نبر» صدا میزدند بس که اضافه آمده بود... مجموع جمعیت سر پل ذهاب حدود ۱۰۰ هزار نفر است. قطعا زلزلهزدهگان تعدادشان کمتر است. نیمی از این تعداد بانوان هستند که میشود ۵۰ هزار نفر. از این ۵۰ هزار نفر قطعا تعدادی به دلیل سنِ بالا یا پایین، چنین مسالهای ندارند. طبق آمار هرم جمعیت ایران، دستِ بالا ۷۶درصد این تعداد، با مسالهی بهداشتیِ خاص روبهرو هستند که رقم میرسد به حدود ۳۸ هزار نفر و این یعنی دست بالا چند خاور از این جنس، به شرط توزیع درست.
مجموع مصدومان بستریشده در بیمارستان امام، کم از صد نفر بودهاند، با این پیامی که در تلگرام چرخید فقط یک قلم ۲۵۰۰ پرس غذا به بیمارستان رسیده بود!
فردای زلزلهی بم جوانی را دیدم مصیبتزده، پدر و مادر و خانواده از دست داده، در کوچهها راه میرفت و به آسمان و زمین ناسزا میگفت. از ذات حضرت باری بگیر تا امامزاده زید بم، همهی مقدسات را دشنام میگفت.
امروز اگر بود، گوشی را میگرفتم روبهروش و خبررسانی میکردم. بعد میپرسیدم نظر شما راجع به دکتر ظریف چیست؟ آیا برجام به درد این زلزله خورد؟ راجع به احمدینژاد؟ راجع به دولت، راجع به حکومت، راجع به مدیران نظام و سردارانِ نظامی، راجع به همدردی مردم و کمکِ مردمی... روشن است که یک مصیبتزده چه خواهد گفت... خاصه اگر فکر کند، با این کار به سایر مصیبتزدهگان سودی میرساند.
شاید اخذ کمک (نقدی و غیرنقدی) امری غیر تخصصی باشد؛ اما امداد، یک امر تخصصی است؛ خبررسانی نیز. این دو را مثل بسیاری امور دیگر غیرتخصصی فرض کردهایم... و این یعنی بیاعتباری هلالِ احمر و صدا و سیما...
بگذریم که سبقت در خیر هم اگر کمی قیقاج برود مثل مسابقهی علم ده تیغه و بیست تیغه میشود در هیاتها... حالا میشود وانت و کامیون و تریلی در کمکها...
تخت:
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بُدست
زلزله، اتاق تاریک نیست. تخت هم نیست که مسوول لم بدهد روش و برایمان شرح مستوفای پیل دهد! ما به یک و فقط یک سخنگو نیاز داریم از ستاد بحران. همان یکنفر باید همهی آمار و اطلاعات و اخبار بحران را برای ما روایت کند. سردار و فرماندار، فرمانده و نماینده –خاصه وقتی روزاروز تغییر میکنند و با جریانهای سیاسی جابهجا میشوند- هرگز نمیتوانند سخنگوی درد یک منطقه باشند. مردم به کسی اعتماد میکنند که از صحنه گزارش دهد و از لباسش گرد و خاکِ میدان بلند شود. مردم بیش از سردار سپاه به پاسداری با لباس خاکی اعتماد میکنند و بیش از فرماندهِ ارتش به سربازی که در صحنه کمک میکند... اصالتا من برای چه باید در این حادثه سردار و فرماندار و فرمانده و نماینده را ببینم؟!
آیا رسانه چنین سخنگویانی داشته است؟ بله... در همان حادثهی ملی پلاسکو، آتشنشانی را به عنوان سخنگوی بحران پذیرفتیم و به مددِ پوششِ درستِ رسانهی ملی به او اعتماد کردیم. آنروزها آن آتشنشان که در خون و عرق و آتش سخن میراند، نه صدای یک بحران، که صدای یک ملت بود. فضای مخوف تاکسیوارِ کشور را فراموش نکنیم؛ یکی فروریختنِ پلاسکو را ناشی از آزمایشِ هستهای میدانست و دیگری موشکِ داعش و آنیکی خرابکاری منافقان و آخری کاسبکاری بنیاد برای گرفتن حقِ بیمه را عامل میدانست... در چنین فضای اثیری، این آتشنشان مجسمهی اعتماد ملی شد. او میتوانست تا همین امروز نماد بحران باشد برای این ملک. صدایش شنیدنیتر بود از صدای شهردار و رئیسجمهور و هر مقامِ مملکتی. او در زلزلهی ازگله کجاست که دوباره از میدان برایمان گزارش کند؟!
او، مثل بسیاری دیگر، قدر این اعتمادِ ملی را ندانست و افسارش را داد دستِ چهار سیاستمدارِ مالخر که به امید عضویت شورای شهر بگذارندش نفر تهتغاریِ لیست و عاقبت هم رای نیاورد و الخ... او نفهمید که قیمتش در آن روزها، از هر شهردار و شهریاری بالاتر بود... پس رفت و وارد بازیِ دیگری شد و سوخت... به ستارهگانی که مردم به آنها در بحرانها اطمینان کردند و برایشان پول فرستادند دقت کنید! فقط یک ویژهگی دارند. از خودشان و از کارشان راضی هستند و نمیخواهند جای دیگری بروند... و البته در فضایی که شهردارش نفهمد که اگر در همان جایگاه درست کار کند، بسیار مقبولتر است از هر رئیسجمهوری و نویسندهاش نفهمد که لذت نویسنده بودن بسیار بالاتر است از نمایندهی مجلس بودن و الخ، از این آتشنشان هم انتظاری نمیرود.
از آن سو باید به رسانه هم حق داد که احساس کند هر که را بر میکشد، به دنبال شغلی بالاتر است و از کار خود راضی نیست...
در این زلزله به چهرهی امدادگری نیاز داشتم که هر ساعت مردم ببینندش و گزارش بدهد و... مردم به یک چهره اطمینان میکنند. تکرارِ تایید فرمایشات، از این سردار به آن فرمانده و از این بخشدار به آن نماینده هرگز اطمینان بخش نیست. گذشته از این، پرشهای مکرر گزارشگرانِ رسانه قطعا بیاعتمادی ایجاد میکند.
زمین زلزله جای بازی سیاسی نیست. این یعنی ستاد بحران جای هیچ عنصر سیاسی نیست. بارها این موضوع را همهگان نوشتهاند و باز هم رسانهها بیتوجهند... اصولگرایی که با زلزله، روحانی را میزند، نمیفهمد که در اصل کل نظام را میزند و بیاعتمادی بیش از روحانی، انقلاب اسلامی را ملکوک میکند و اصلاحطلبی که با زلزله احمدینژاد را میزند نمیفهمد که هر اشتباه محاسباتیش به تقویت او کمک میکند!
عمود و ناودان
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
بخواهیم و نخواهیم برای برخی زلزله عمودیست برای بالا کشیدن و برای بعضی ناودانیست برای فروافتادن. مهم این است که بتوانیم این را به زبان تخصصی بیان کنیم. استاد گزارشگرِ فوتبال هرگز در این مقام نیست که ترسیمکنندهی عمود و ناودان زلزله باشد، آنچنان که هر مسوولِ سیاسی دیگری نیز. همانگونه که برگهی آزمایشِ خاکِ مسکن مهر به عنوان سند تخلف میتواند مورد استناد حقوقی باشد و همانگونه که مجری والپستها باید دادگاهی شود، همانگونه نیز پیمانکار بتن مجتمع شهید شیرودی باید تمجید شود و از نویسندهی آییننامهای که با سختگیریش، اسکلت بتنی را جایگزین اسکلت فلزی –با مشکلات عدیدهی اتصالات- کرد بایستی تقدیر شود. همانگونه که حکم دستگیری پیمانکار بیمارستان نوساز سرپل امضا شد، در برنامهای باید برویم سراغ آن ساکن روستای صددرصد تخریب کوییک محمود که حتا شیشهی خانهاش نیز نشکسته بود در حالی که از خانهی همسایه جنازه بیرون میکشیدند از آوار؛ وقتی از او پرسیدم که چهگونه خانه ساختی؟ گفت خودم ساختم و خودم جوش دادم و حتا یک جوش کرمو هم نداشتم...
مردم و کمکِ مردمی را که مثل همهجای دنیا از کمک دولتی بیشتر بود، شاید ناودان دیده باشیم به دلیل توزیع نادرست و آمار نادقیق؛ اما واقعیت این بود که با دید «نفحات نفتی» حرکت مردم، به شدت امیدوارکننده بود و نشان میداد که از این قدرت همدلی باید بیشتر استفاده کرد. عمود زلزله، حرکت درست مردم در کمکرسانی بود. فراموش نکنیم که بدنهی بسیاری از سازمانهای درگیر را نیز مردمِ داوطلب ساخته بودند. چندین اداره و نهاد در سرپلذهاب را مردم کمکرسان مدیریت میکردند.
الم تر کیف فعل ربک باصحاب الپیل؟!
در یک بحران این چنینی، هیچ کس نمیتواند خارج از فرماندهی ستاد بحران باشد. بزرگترین فرماندهِ نظامی نیز بایستی گوش به فرمان ستاد بحرانی باشد که بالاترین و کاملترین درک از پیلِ زلزله را دارد. در فقدان ستاد بحران مقتدر، جوِ بیاعتمادی که البته به دلایلِ پیشینی در کشور وجود دارد، تشدید میشود.
برای تحویل کمکها به ستادی مطمئن، به یکی از اداراتِ سرپلذهاب رفتم. کارمندِ اول مرا کنار کشید و گفت: «در این اداره ۹۰درصد دزدند... اگر کمکی داری به من بده که خودم توزیع کنم.» رفتم سراغِ کارمندِ دوم. او نیز چنین باوری داشت، فقط با این تفاوت که خودش را سالمترین فردِ مجموعه میدانست. بیرون زدیم. نتیجه گرفتیم که همهی اداره ناسالمند. اما واقعیت چیز دیگری بود. ۹۰درصد اداره سالم بودند و حتما کم از ۱۰درصد مشکل داشتند. مشکل این بود که ۱۰۰درصد جو بیاعتمادی وجود داشت...
در سرپلذهاب و اطرافش معالاسف چادرِ فروشی با آرم نهادهای موزع وجود داشت. این نشاندهندهی عدم سلامت بود؟! بله... اما نه در کارمندانِ هلال و امداد و سپاه و ارتش. فروشِ چادرها عمدتا برمیگشت به توزیع نادرست و مازاد و در بسیاری از موارد به افرادی که غیرمستحق بودند اما خودشان را سریعتر به ستادها میرساندند.
عدم اطمینان مردم به دستگاهها نیز از همین توزیع بیبرنامه ناشی میشود. مردم باید بدانند سکهای که در صندوق کمیتهی امداد میاندازند چه مسیری را طی میکند و این مسیر بایستی شفاف باشد.
ستادِ بحران، بایستی پیش از بحران شکل گرفته باشد. در ستاد بحران افراد باید یا متخصص باشند و یا معتمد افکار عمومی. حتما در ستاد بایستی یکی از همین ستارهگانی که مردم به او اعتماد کردند، صندلی داشته باشد و از آنسو مدیری که در زلزلهها و سیلها و بحرانهای قبلی تجربهای نداشته است، هرگز نباید –حتا به دلیل پست سازمانی- صندلی داشته باشد. به این ترتیب آرام آرام ستاد بحران میتواند بخش غیردولتی فعالتری داشته باشد.
انداختن بار بر دوش گرفتاران بحران، دو خطای بزرگ دارد. اولین خطا، تصمیمات نادرست و هیجانزده است و دومین خطا هم منافع کسانی است که گرفتارِ بحران هستند.
(نمونهای از اولین خطا را هیچگاه فراموش نمیکنم. سه مبایل ماهوارهای به سه مسوول هر شهرستان داده بودند برای اطلاعرسانی فوری زلزله و سیل. در بم یکی از آن سه نفر زیر آوار جان سپرده بود. با یکی از دو نفر دیگر که صحبت کردم، میگفت گرفتار فرزندانم بودم که از زیر آوار بیرون بیاورمشان که این هم نمونهی سالمی از دومین خطاست... همین باعث شد که خبر زلزلهی بم به صورت کاملا بدوی روستا به روستا به کرمان برسد و بعد هم به مرکز...)
امروز بزرگترین مشکل فروش دوبارهی کمکهای مازاد است که بسیاری از آنها تاریخ مصرف کاربردی دارند...
شمع نه... تبلت
در کف هر کس اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
و در نسخهی زلزلهی مثنوی باید اینگونه نوشت که در کف هر کس اگر تبلت بدی، اختلاف از گفتشان بیرون شدی! پس از این در هیچ بحرانی نباید سخن کسی را که تبلت در دست ندارد، باور کرد! مهمترین مسالهی این زلزله در دنیای جدید و جهان مسطح و حضور فراگیر شبکههای اجتماعی، فقدان سیستم مدیریت اطلاعات است.
بیدرنگ باید برویم سراغ طراحی یک سیستم مدیریت اطلاعات که به راحتی نقاط آسیبدیده را از فایلهای آمایش سرزمینی به دست آورد. بعد عدهای –که کارشان هیچ کم از کار امدادگران نیست- با این سیستم آمارگیری رسمی کنند و دیگران نیازها را برآورد کنند. هر کمکی که وارد مرز زلزله میشود، رصد شود و به هر کسی که داده میشود، ثبت گردد. از آن سو لحظه به لحظه آمار به روزرسانی شود در سامانهای که در اختیار همهگان است. حالا همه میدانند که چند تخته چادر کم داریم و با بررسی سامانه متوجه میشوند که چه باید کنند. از آن سو، به راحتی میتوان با همان گروه سیستم مدیریت اطلاعات، کمکها را ثبت کرد تا هر لحظه آمار درستی داشته باشیم. به راحتی میتواند این سامانه در یک اپلیکیشن کاربردی روی گوشی همراه زلزلهزده و امدادگر و داوطلب کمک باز شود...
در همان ستاد بحران قطعا بایستی عضو ارشد همین سیستم مدیریت اطلاعات صندلی داشته باشد. فرداروز البته خواهند گفت که آمار داریم... اما قطعا آمار وجود ندارد وانگهی آمار در اختیار عموم نیست... دریغ از یک فایل اکسل... که اگر مدیران این مملکت اکسل بیاموزند، وضع اینگونه نخواهد ماند. واقعیت این است که اگر سیستم مدیریت اطلاعات درست کار کند، صندلیِ ستاد بحران نیز امری تشریفاتی میشود. چرا که ستاد بحران یعنی همین سیستم مدیریتِ اطلاعات که اتفاقا میتواند با تکنولوژیِ جدید اولا متمرکز نباشد و در ثانی دولتی نباشد.
شاید به نظر شدنی نیاید اما موضوع خیلی پیچیده نیست. در تهران با این عظمت امروز همهی ما میتوانیم نزدیکترین اتومبیل کرایه را پیدا کنیم و به مقصد برسیم. اما در زلزله دو سالن دپوی اجناس، در فاصلهی ۳۰۰۰ متری هم، هیچ اطلاعی از یکدیگر ندارند... فراموش نکنیم با هزار تغییر مدیریتی در تاکسیرانی تهران هرگز به همین سامانهی ساده نمیرسیدیم... سامانهی مدیریت اطلاعات زلزله نیز با تغییر اعضای ستاد بحران ساخته نمیشود.
فیل زلزله اینجور رام میشود...
اين مطلب به درخواست نويسنده بدون تغيير رسمالخط منتشر شدهاست.