معجزه در كفِ دستهاي من
شيوا ارسطويي
محلهاي كه در آن زندگي ميكنم، پيش از اين همه باغ بوده و باغات. حالا همه درختهاي همه آن باغها، با خاك يكسان شده و در زمين آنها مجتمعهاي بيقواره و بلند و لانه زنبوري ساخته شده. ولي يك درختِ پرو پيمان از پرنده و چهچهه، از آن قتل عامِ درختهاي تنومند جان سالم به در برده و شده نصيبِ پنجره خانه كوچك من و به آن
معني داده. به منظره شهر بيقوارهاي كه از پنجره پيدا است، معني داده. به طلوع و به غروب خورشيد معني داده. به شكلهايي كه شاخههايش با هم ساختهاند، معني داده. به شب. به هرچه كه مربوط است به آسمان، معني داده. به زندگي در اين محله دِق، معني داده. شكل كلمهاي را نوشته پشت پنجره كه من آن كلمه را دوست دارم ولي نميتوانم
تلفظش كنم.
آدم اگر آدم اميدواري باشد به درخت و به درختكاري و به هرچه كه مربوط به آن است علاقهمند ميشود. آدم اگر آدمِ اميدواري باشد به انجام يك كارِ ديگر هم علاقهمند ميشود. به خيساندنِ دانههاي گندم در پارچههاي نمدار. به مواظبت از آنها براي جوانه زدن. يك روز ميروي كه دوباره با كف دست و سرِ انگشتهايت آب بپاشي رويشان و آنها را تر نگه داري كه ميبيني معجزهاي رخ داده كه انگار تو انتخاب شدهاي هر سال شاهدِ وقوعِ آن در اين ظرفِ كوچكت باشي. دانههاي گندم جلوي چشمهاي تو، به اين نزديكي، دارند جوانه ميزنند و از حجمِ كمِ اين ظرف قد ميكشند. اين
عالي نيست؟