• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4054 -
  • ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۸ اسفند

تكه فيلم‌هاي فراموش‌نشدني

حسن لطفي

جثه ‌ريزي داشت اما آنقدر ‌تر و فرز بود كه همه او را سعيد قرقي صدا مي‌كردند. وقتي با هم آشنا شديم كلاس دوم راهنمايي بوديم. من فقط درس مي‌خواندم اما او از مدرسه كه برمي‌گشت، كتاب و دفترها را گوشه‌اي مي‌انداخت و مي‌رفت سينما. نه براي اينكه فيلم ببيند. آنجا كار مي‌كرد. توي آپاراتخانه كنار دست برادرش مي‌ايستاد و مواظب بود فيلم وقت عبور از جلوي دندانه‌هاي آپارات پاره نشود. وقتي وارد آپاراتخانه مي‌شد برادرش تنهاش مي‌گذاشت و توي راهروي ورودي كنار كنترلچي جلوي در مي‌نشست و با هم گپ مي‌زدند. بعضي وقت‌ها هم از سينما خارج مي‌شد. يكي از اين روزها سعيد مرا با خودش به آپاراتخانه برد. حس كسي را داشتم كه وارد قشنگ‌ترين و باشكوه‌ترين كاخ دنيا شده باشد. از دور به آپارات نگاه مي‌كردم كه تلق‌تلق‌كنان فيلم را از حلقه بيرون مي‌كشيد و از جلوي نور رد مي‌كرد. نوري كه وقتي از دريچه به بيرون مي‌پاشيد پخش مي‌شد روي پرده و رويا مي‌ساخت. چند بار ديگر هم با سعيد وارد آن مكان شوق‌برانگيز شدم. همانجا بود كه فهميدم بعضي وقت‌ها قسمت‌هايي از فيلم را به دلايل مختلف از جمله مميزي درمي‌آورند. قسمت‌هايي كه گاه فراموش مي‌كردند وقت برگشت به صاحبش، سرجايش برگردانند. من عاشق اين تكه فيلم‌ها بودم.آنها را توي نور مي‌گرفتم و تك‌فريم، تك‌فريم نگاه‌شان مي‌كردم. شايد سعيد از نوري كه هنگام تماشاي اين قسمت‌هاي فيلم توي چشمم مي‌آمد فهميده بود من عاشق اين نوارهاي سلولوييدي هستم و لمس‌شان حالم را بهتر مي‌كند به خاطر همين يك روز كه از سينما بر مي‌گشتيم، قول داد در اولين فرصت مناسب اين تكه‌هاي نازنين را به من بدهد. اما از بخت بد، چند روز بعد با هم حرف‌مان شد. توي چهارشنبه سوري، چادر سركرده بود و براي قاشق‌زني به سراغ همسايه ديوار به ديوارمان رفته بود. همسايه‌اي كه دختري همسن و سال ما داشت. آن روزها من و سعيد مثل فيلم‌هايي كه توي سينما مي‌ديديم عاشق او شده بوديم. وقتي از شكلات‌هايي كه دختر همسايه توي كاسه‌اش گذاشته بود، برايم آورد، با مشت و لگد به جانش افتادم و تا مي‌خورد زدمش. سعيد مات و مبهوت زير مشت و لگدهام ماند و هيچ نگفت. خسته كه شدم بلند شد، شلوارش را تكاند و رفت. مدتي با هم حرف نزديم. عيد كه شد دل تنگش شدم. روز سوم يا چهارم عيد رفتم سر كوچه‌شان. آنقدر ماندم تا پيدايش شد. مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: براي منت‌كشي آمدي؟ دلخور از حرفش به راه افتادم. جلوم را گرفت و صورتم را بوسيد. پرسيد: عيدي تو برداشتي؟ گفتم عيدي؟ تعريف كرد كه چطور صبح اول فروردين پاكتي پر از تكه‌هاي فيلم را جلوي خانه ما گذاشته است. البته زنگ هم زده بود. اما نمانده بود و سريع ‌رفته بود. سعيد كه در زده بود مادرم رفته بود جلوي در. پاكت را هم ديده بود. اما گمان كرده بود آشغال است. آن را برداشته و كنار تير چراغ برقي گذاشته بود كه هميشه آشغال‌هامان را كنارش مي‌گذاشتيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها