محمد آذري مسوول هيات بيت الزهرا :
بيت الزهرا را
خدا به ما بخشيد
وي نيز از بنيانگذاران بيت الزهرا است. هياتي در خيابان وحدت اسلامي در مقابل پارك شهر. هياتي كه سالهاست يكي از هياتهاي نامدار آذريزبان پايتخت است. محمد آذري، در 20 سالگي و در سال 64 به همراه تعدادي ديگر از همشهريان خود تصميم به احداث اين هيات ميگيرد و براي تحقق اين آرزو كمر همت ميبندد. خودش حكايت آن روزها را اينچنين نقل ميكند: بعداز راهاندازي هيات تصميم گرفتيم براي آن ساختماني را تدارك ببينيم و بخريم. در يكي از مراسمهاي روز تاسوعا، من در اوج مراسم، رو به حضار گفتم: وهابيان ملعون، بيتالاحزان حضرت زهرا (س) را ويران كردند، حالا ما ميخواهيم آن نام را اينجا دوبار احيا كنيم. به يكباره چند نفر از بين جمع بلند شدند و اعلام كردند كه هر كدام بخشي از بودجه خريد ساختمان را تقبل ميكنند. بعد از سوم اما در حالي كه هنوز پولي جمع نشده بود، براي انتخاب محل به بنگاه رفتم و درنهايت محل فعلي آن به ما معرفي شد. ساختماني كه مالك اصلي آن مرحوم ظهوري، از هنرمندان قديمي بود كه به فردي ديگر فروخته بود. خلاصه قرار شد مالك آن را براي 35 روز به كسي نفروشد اما 35 روز ما شد 75 روز و وقتي براي خريد ملك رفتيم، گفتند كه مالك خانه 5/5 ميليوني را 5/7 ميليون فروخته است. تصميم گرفتيم مالك را پيدا كنيم ولي وقتي هم كه وي را پيدا كرديم، ديديم كه وي هم خانه را به 9 ميليون به فرد ديگري فروخته است.
اما با اين وجود حاج محمد و دوستانش دستبردار نبودند. گشتند و گشتند تا به هر زحمتي كه بود مالك جديد خانه را پيدا كردند و پس از مذاكره با وي، هر دو مالك واسط قبول كردند كه معامله را فسخ كنند. در نهايت اين ملك با 500 هزار تومان تخفيف به نام بيتالاحزان مكتبالزهرا سند خورد خود حكايتي شد براي تاريخچه اين محزون سرا.
حاج محمد خاطرات بسياري از سالها خادمي بيتالاحزان دارد. ولي خودش از بين تمام آنها يكي را بيشتر دوست دارد. خاطره مربوط به يكي از همولايتيهايش در روستاي باسمنجي اردبيل: در يكي از سفرهايي كه ميخواستم تعدادي از عاشقان اهل بيت را به سوريه ببرم، ميرعلياكبر هم براي بدرقهام آمده بود. ميدانستم كه وي هم در كار خريد و فروش مشروبات الكلي است و هم خودش شرب خمر ميكند. با اين وجود حسي به من ميگفت كه وي را با خود ببرم. همين كار را هم كردم و از وي دعوت كردم تا با من به سوريه بيايد. اول قبول نميكرد ولي هر طور كه بود راضياش كردم و همان روز ساكش را بست و همراه ما راهي سوريه شد. آنجا بعد از چند روز ديدم حال و هواي عجيبي دارد. مثل اينكه سيمش به آن بالايي وصل شده بود و حضرت زهرا (س) به وي نظري كرده بود.
اين سفر مقدمهاي شد براي ايجاد تحولي عظيم در روح ميرعلي اكبر. سه ماه بعد از اين سفر حاج محمد تصميم ميگيرد گروهي ديگر از زايران را به كربلا ببرد. براي همين به سراغ ميرعلياكبر ميرود تا او را هم با خود ببرد: ديدم مريض حال است. پرسيدم با دكترت مشورت كردهاي؟ تلفن را برداشت و به همسرش زنگ زد و گفت: من در خانه به شما چه گفتم: همسرش گفت: گفتيد كه وقتي من در كربلا مردم، خردهاي به حاج آذري نگيريد و وي را مقصر ندانيد.
اما هيچ كس اين سخنان ميرعلياكبر را جدي نميگيرد و او همراه كاروان راهي كربلا ميشود. حاج محمد ادامه داستانش را اينگونه روايت ميكند: بعد از سه، چهار روز، يك روز از رسيدنمان به كربلا، يكبار به من گفت حاجي اگر من مردم من را در كربلا دفن نكنيد چون گناهانم زياد است. فرداي آن روز من براي خريد به بازار رفتم. وقتي برگشتم ديدم دم در هتل شلوغ است. گفتم: چي شده؟ گفتند: ميرعلي اكبر مرده است...
اين اتفاق چنان حاج محمد را تحت تاثير قرار ميدهد كه پيكر ميرعلي اكبر را به نجف ميبرد و آن را در واديالسلام دفن ميكند و چنان مراسم باشكوهي برايش برگزار ميكند كه تمام ايرانيان حاضر در عراق در آن شركت ميكنند.