اين مرد را نميشناسم
بنفشه سامگيس
در دفتر تلفنم، صفحه «دوستان و همكاران»، شماره تلفن حسين قندي را بالاي سر كاوه گلستان نوشتهام. شماره تلفني كه حتما امروز 118 هم از فهرستش خارج كرده. قندي را زودتر از كاوه شناخته بودم و امروز هردوشان رفتهاند. كاوه با مين رفت و قندي با فراموشي. هردوشان، يك جورهايي دنيا را خسته كرده بودند... هيچوقت دوست ندارم زوال قهرمانهايم را ببينم. دلم ميخواهد قالب وجودشان، همانطور كه يادم مانده، همانطور در اوج و بيبديل، روي صفحه خاطراتم حك شود. هيچ تصويري از حسين قندي پشت چشمهايم نگه نداشتهام جز مردي كه ظاهرش ابهت غريبي نداشت، ظاهر آراستهاي بود برازنده رسم يك سردبير، يك روزنامهنگار كهنه كار، راز اما هرچه بود، در قدرت آن خندهاي بود كه مثل بازتاب آفتاب بر صفحه درياچهاي آرام، به چشمهايش راه پيدا ميكرد، به تك به تك عضلات صورت، به نگاه، و جاري ميشد در دستها، در انگشتها، در آن خودنويس جادويي.... آخرين بار كه قندي را ديدم، يادگار آن آخرين بار، يك لبخند محزون است، خيلي خيلي محزون. لبخندي كه بيشتر، پر از بغض است. بغضي با طعم خجالت، طعم گناهكاري... شنيده بودم گرفتار فراموشي شده. شنيده بودم يادش نميآيد خيلي از يادها و نشانيها را. فقط «شنيده» بودم. حتي زحمت نكشيدم شنيدههايم را مصور و مستند كنم... سردبير «اعتماد»، دلش براي تنهايي اين همكار قديمي، براي فراموش شدنش، براي يتيم شدن قلمش سوخت. دعوتش كرد بيايد و يادداشت هفتگي بدهد. ايمان داشت كه هر واژهاي با قلم «حسين قندي» متولد شود، اعتبار «اعتماد» را تضمين ميكند. همانطور كه براي «ابرار» و «اخبار» و «جامعه» و «توس» و «جامجم» و «انتخاب» چنين كرده بود. آن روز وقتي به اتاق سردبير رفتم، در آستانه در، مكث كردم، هميشه در مواجهه با بدترين اتفاقات زندگيام، مكث كردهام، انگار براي ذخيره كردن يك نفس عميق. پشت به در نشسته بود. سردبيرم بود، هميشه سردبيرم هست. هر آمد و شدي هم كه باشد، حسين قندي سردبير من است... سلام كردم و جواب سلامم، همان خنده آشناي سالهاي دور بود. خندهاي كه با تار و پود «زندهگي» بافته شده بود. چه كسي ميگويد قندي دچار فراموشي شده؟
- اسمت چي بود ؟
فراموشي به نگاهش رسيده بود، به آن چشمهاي روشن. انعكاسي محو از گذشتهاي دور، از گذشتهاي كه همهچيز خوب بود و همهچيز سرجاي درست بود، در آن چشمها سايه انداخت.
- يه حموم برو سفيد بشي...
خندهاش به حريف باخت. من در آن نگاه، رد قدمهاي گل آلود موريانه موذي فراموشي را ديده بودم كه پي مغز قندي را زير دندان ميساييد و ميجويد. بغض، عضلات گلويم را به درد آورده بود. اين آخرين باري بود كه «حسين قندي» را ديدم و شنيدم... . يادداشتي كه براي «اعتماد» نوشت، انگار چركنويس يك كارآموز خبرنگاري، انگار مزه مزه كردن اولين آزمون و خطاهاي گزارشنويسي. يادداشت، فقط به احترام نامش، نام بزرگ و تحسينبرانگيزش چاپ شد...
ديگر نديدمش. نميخواستم ببينمش. دروغ را دوست داشتم. نميخواستم ببينم كه پير شده. نميخواستم بدانم كه قلمش از پا افتاده. نميخواستم بشنوم كه سهراب و جلال و نيما را از ياد برده... .
خاطرات، مثل عكس، شايد هم خود عكس. دير به دير سراغ آلبوم عكسم ميروم. از آن صفحهاي كه عكس يادگاري همكاران روزنامه جامعه را گذاشتهام فرار ميكنم. عكسي كه در ميدان جوانان انداختيم آخرين روز پيش از نوروز 1377. همه آدمهاي آن عكس را ميشناسم جز يك نفر. فقط يك نفر را نميشناسم. يك نفري كه وسط جمع ايستاده و رو به دوربين لبخند ميزند. اين يك نفر، با آن نگاه مقتدر، صاحب آن انگشتاني كه به وقت انتظار براي جاري شدن كلمه درست، به قول خودش «گزگز ميكرد»، با آن جذبهاي كه هر ترديد نسبت به پا سست كردن و پشت گوش انداختن و تنبلي كردن و از زير كار دررفتن و كم كاري كردن را محكوم به درك ميكرد، اين يك نفر، با همه اين ويژگيها مركز ثقل حضور همه آن جمع است. نباشد، پيوستگي اين جمع هم از هم ميگسلد. اين يك نفر، سردبير من است. و من نميشناسمش. من اين مرد را نميشناسم. اين قهرمان را...