• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4074 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۶ ارديبهشت

چشم‌هاي دكمه‌اي من

جهانگير نيساري

صفحه داستان «اعتماد»، صفحه‌اي براي ارايه تجربه‌هاي تازه درحوزه داستان‌نويسي است؛ صفحه‌اي كه به همه دست‌اندركاران داستان تعلق دارد. اين صفحه بر آن است كه هم صداهاي تازه در اين حوزه را شناسايي و معرفي كند و هم آثار پيشكسوت‌ها را به نيت اطلاع‌رساني جايگاه كنوني ادبيات داستاني ارايه دهد. اين صفحه خارج از مرزبندي‌هاي رايج ادبي دركشور تلاش مي‌كند در درجه نخست، منعكس‌كننده آثاري باشد كه داراي رعايت اصول داستان‌نويسي باشند. دوستاني كه مايل به انتشار داستان اعم از ترجمه يا تاليف هستند مي‌توانند آثار خود را از 500 تا 1500 كلمه ازطريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com

يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.

 

 

 

پيچ است، پيچ در پيچ است. همين را گفت و آن يكي خودش را زد به نشنيدن اما بار چهارم يا پنجم كه تكرار كرد، خيره به نور چراغ ماشين نتوانست جلوي خودش را بگيرد و پرسيد: «چي پيچ است، كجا پيچ در پيچ است؟»

باز هم نگاهش كرد و گفت: «پيچ است، پيچ در پيچ است!»

كمي ديگر رفتيم و هر دو مرد انگار به چشمان دكمه‌اي و براق من نگاه مي‌كردند، كله‌ام مدام مي‌جنبيد. اين هم سرنوشت من است ديگر، اينجوري ساخته شده‌ام كه اختيار گردن و كله‌ام را هم نداشته باشم.

اولش خواست كه من كله لق را بيندازد بيرون. گفت عروسك بي‌ريختي هستم اما آن يكي صاف جلويش درآمد كه به تكان‌هاي احمقانه كله من عادت دارد و اگر نباشم از كار و زندگي مي‌افتد و مثلا خوابش مي‌گيرد و از اين حرف‌ها. بعدش هم كمي با آينه بالاي سرم ور رفت و انگار كه بخواهد قلقلكم بدهد با دو انگشت كمي نوازشم كرد و گفت از تنهايي درش مي‌آورم و بيشتر از ده‌سال است آويزانم به آينه.

بعد چند بار با كف دست‌هايش به دو طرف صورتم كوبيد و لپ‌هايش را پر از باد كرد و يك‌باره داد بيرون. از چين‌هاي پيشاني‌اش فهميدم كه حس كرد چه مسافر گندي به تورش خورده. مي‌شناسمش، سال‌هاست مقابلش آويزانم. گاهي ساعت‌ها با من حرف مي‌زند.

خوب مي‌دانم در اين وقت‌ها بايد كمي چين پيشاني را زيادتر كند تا حساب كار دست آن يكي بيايد.

از همان روزهاي اول فهميدم كه از تاريكي مي‌ترسد و توي يكي ديگر از همين سفرها از نگاه خيره‌اش كه فقط سعي مي‌كرد مركز شعاع نور را نگاه كند بيشتر مطمئن شدم.

دو، سه پيچ تند را رد كرديم، انگار علاقه‌اي نداشت به جز جاده به چيز ديگري نگاه كند چون در وقت پيچيدن، يعني وقتي كه نور چراغ‌هاي ماشين پهن مي‌شد توي قسمتي از بيابان، تمام‌قد به طرف من خم مي‌شد. تا آنجايي كه دودو سياهي ميان چشم‌هايش را مي‌ديدم، مي‌ديدم تا زماني كه ماشين در مسير راست نمي‌افتاد به همان حالت مي‌ماند.

كمي ديگر رفتيم، كوه‌ها لكه‌هاي سياهي بودند كه مدام مي‌جنبيدند و فقط به درد ترساندن او مي‌خوردند. مي‌ترسيد. اين را از لب گزه‌ها و سوت بي‌مقدمه‌اي كه معمولا در چنين مواقعي با دهانش مي‌زد، فهميدم.

- : «مي‌ترسي؟»

و آن يكي كه از خير اين گذشته بود كه خودش را بزند به شنيدن گفت: «از چي؟»

-: «مي‌ترسي ديگه!»

آن يكي لب‌هايش را به هم فشار داد، همانطوري كه در اينگونه مواقع به طرف مقابل مي‌گويد كه ساكت باشد و اجازه بدهد رانندگي‌اش را بكند.

-: «پيچ است، پيچ در پيچ است»

و آن يكي راست نگاه كرد توي چشمان من كه مدام توي كله‌ام لق مي‌خورد و گفت: «آره راست مي‌گي!»

مي‌دانستم كه حركات احمقانه كله‌ام عصبي‌اش مي‌كند، مخصوصا توي پيچ‌ها. شايد ماجرا از من شروع شد، مي‌توانست تمامش كند و من مسخره را بر دارد و جايي گم و گورم كند اما او چنان به پشتي صندلي‌اش فشار آورد كه صدايش درآمد و با كف دستش چند بار به فرمان ماشين كوبيد و لپ‌هايش را پر از باد كرد و يك‌هويي داد بيرون.

سردش بود، گفت: «منو مي‌بري؟»

گفت: «كجا؟»

گفت: «جايي در اطراف پيچ‌ ها»

گفت: «پيچ ها؟... نرفتم تا حالا»

گفت: «حالا با هم مي‌ريم، هستي؟»

گفت: «بيا بالا». و باز همه‌چيز دور سرم چرخيد. اين هم سرنوشت من است ديگر. اينجوري ساخته شده‌ام كه اختيار گردن و كله‌ام را هم نداشته باشم.

-: « پيچ است، پيچ در پيچ است»

بارها خواستم به ميانه ابروهايش نگاه كنم، يعني هميشه دلم مي‌خواسته به ميان ابروها نگاه كنم اما مگر اين حركات بي‌اراده و مسخره كله‌ام مي‌گذارد كه بر چيزي تمركز كنم. اولش كه راه افتاديم به كله لق من خيره شد. انگار كه بخواهد ميانه دو چشمم را نگاه كند و با چشماني كه مدام با حركات من تكان مي‌خوردند هي تكان خورد و تكان خورد و شايد از همين عصباني شد.

آن يكي از تاريكي مي‌ترسيد، بدجوري هم مي‌ترسيد. حالا حركات كله لق من به اوج خودش رسيده بود كه گفت: «پيچ است، پيچ در پيچ است» و آن يكي آب دهانش را با سروصدا قورت داد و با لبخندي زوركي گفت كه حق با اوست.

پيچيديم و باز پيچيديم و وقتي كه نور چراغ‌هاي ماشين پهن مي‌شد توي قسمتي از بيابان، تمام‌قد به طرف من خم مي‌شد، تا آنجا كه دودوسياهي ميان چشمانش را مي‌ديدم.

پيچ است، پيچ در پيچ است. مي‌خواهد سر به سرم بگذارد. سعي مي‌كند راست توي چشم‌هاي دكمه‌اي و شفافم نگاه كند. مي‌خواهد ادايم را دربياورد. كله‌اش را مدام مي‌‌جنباند. پشت سر تاريك است و گاهي شبح كوه‌هايي كه مدام مي‌جنبند از اين سر به آن سر مي‌روند. كله‌هاي لق هر دوشان در ميان سايه روشن مي‌جنبد و باز دودو چشم‌هايش را در وقت پيچيدن مي‌بينم.

از دو، سه پيچ تند رد شديم. انگار علاقه‌اي نداشت به جز جاده به چيز ديگري نگاه كند چون در وقت پيچيدن، يعني وقتي كه نور چراغ‌هاي ماشين پهن مي‌شد توي قسمتي از بيابان، تمام‌قد به طرف من خم مي‌شد و تا هنگامي كه ماشين در مسير راست نمي‌افتاد به همان حالت مي‌ماند.

لب‌گزه‌ها و سوت بي‌مقدمه‌اي كه معمولا در چنين مواقعي با دهانش مي‌زد انگار خودشان را تحميل مي‌كردند.

- : «مي‌ترسي؟»

- : «از چي؟»

- : «مي‌ترسي ديگه!»

پيچ است، پيچ در پيچ است.

-: نگفتي اين همه پيچ در پيچ است!

-: «پيچ است، پيچ در پيچ است»

دودو چشم‌ها، دودو چشم‌ها و سري كه انگار لق مي‌خورد و گاهي وقت‌ها نزديك است كه جدا شود، درست مثل كله من كه سال‌هاست بايد جدا شود و نمي‌شود.

شبح كوه‌ها تمام شده‌اند و باز مي‌پيچيم، مي‌پيچد و دودو سياهي چشم‌هايش را مي‌بينم، مي‌‌پيچيم و صداي سوت مي‌خواهد دل تاريكي را بشكافد، از تاريكي مي‌ترسد.

پيچ است، پيچ در پيچ است.

نگاهي مي‌كند: «نگفتي اين همه پيچ در پيچ است»

نگاهش مي‌كند: «پيچ است، پيچ در پيچ است»

-: «مي‌ترسي؟»

-: «از چي؟»

گفت: «مي‌ترسي ديگه»

مي‌پيچم و مي‌پيچم، دندان‌ها انگار قصد تكه پاره كردن لب‌ها را دارند و پشنگه‌هاي لزجي موقع پيچيدن مي‌چسبند به كله لق‌ام، به بدنم كه مال خودم نيست.

با دستش مي‌خواهد اداي حركات كله لق‌ام را در بياورد. مي‌پيچيم و كله‌ام لحظه به لحظه لق‌تر مي‌شود. مي‌پيچيم و دودو سياهي چشم‌ها را با وضوح بيشتر مي‌بينم. مي‌پيچيم و شبح كوه‌ها هم تنهاي‌مان گذشته‌اند. با حركات دستش پيچ و واپيچ‌ ما را نشان مي‌دهد كه از پيچ‌هاي كوچك شروع و آرام آرام بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شوند. گاهي حركات كله لق‌ام با مسير چرخش دست‌هايش هماهنگ مي‌شود و سرش درست در ميان خطوط نامرئي رسم شده در هوا قرار مي‌گيرد.

نعره مي‌زند: «پيچ است، پيچ در پيچ است»

كله لق‌ام كه انگار مي‌خواهد جدا شود، دودو بي‌رمق سياهي ميان چشم‌ها. مي‌پيچيم، مي‌پيچيم، از تاريكي مي‌ترسد. بدجوري هم مي‌ترسد، سوت‌هاي بي‌امان و كشدار مدام پشنگه‌هاي لزج را به كله لق‌ام مي‌كوبند.

يكي‌شان تكان نمي‌خورد و انگار زل زده ميان دو چشم دكمه‌اي من.

كله‌ام ديگر لق نمي‌زند. آن يكي هم ديگر تكان نمي‌خورد و انگار زل زده به ميان دو چشم دكمه‌اي من.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون