• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4074 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۶ ارديبهشت

پيرمرد

كاظم رستمي- زنجان

 

 

پيرمرد در را كه باز كرد، دست‌هايش مي‌لرزيد. نگاهي به پشت سرش انداخت و چراغ‌هاي اتاقي را كه ديوارهايش مزين به عروسك‌هاي جور واجور بود روشن كرد. كفش‌هايش را در آورد و شروع كرد به توضيح دادن. تكه كارتني كه رويش نوشته بود سوييت اجاره‌اي را در دستش داشت و با كمك آن بخش‌هاي مختلف خانه يعني همان مهد كودك را شرح مي‌داد.

«جونم بگه براتون اين از حمومش؛ ‌تر و تميز. اين از آشپزخونش؛ اوكازيون. اينم از دستشويي و پذيرايي و اتاق. خداييش شصت تومن بيشتر مي‌ارزه يا نه؟ جاي‌تر و تميز بهتون دادم.»

مصطفي كه بزرگ‌تر بود، گفت: «حاجي خوشمون اومد. خانوما هم بيان ببينن. ما مي‌خوايم فقط يه شب اينجا بمونيم. فردا صبح ساعت هشت تخليه مي‌كنيم و راهي مي‌شيم.»

پيرمرد با دست راست سبيل‌هايش را تاب داد و تكه كارتن را به زانوي چپش زد و گفت: «بايد زودتر خالي كنين. ساعت حدود هفت. چون اينجا مهد كودكه. بچه‌ها ميان بد ميشه. البته به دختر دوستم كه مدير اينجاست سفارشتونو مي‌كنم.»

مصطفي رو به محمود كرد و گفت: «چيكار كنيم؟»

محمود گفت: «حالا خانوم‌ها بيان ببينند ببينيم چي مي‌شه.»

پيرمرد كه داشت به حرف‌هاي بين داماد و پدرزن گوش مي‌داد با عصبانيت گفت: «خانوما، خانوما. ولمون كنيد آقا. خانوما ديگه كي‌‌ان؟ مهم شمايين كه ديدين. وسايلتونو بيارين؛ انعام من بدبختم بدين برم سركار و زندگيم.»

مصطفي گفت: «چرا داغ كردي؟ دخترم هر حرفي بگه همونه. اون نور چشم منه. اگه قبول نكنه منم قبول نمي‌كنم.»

پيرمرد سريع سمت در خروجي رفت و رو كرد به خانم‌ها و گفت: «نور چشم بابا بيا تاييد كن منم برم سر بدبختيام.»

به وضوح دست‌هايش مي‌لرزيد و از رمق افتاده بود. با همان حالت گفت: «از صبح در گير يه لقمه نونم» و زير لب كسي را نفرين كرد.

بالاخره خانم‌ها تاييد كردند و قرار بر همان شصت تومان شد كه صحبت كرده بودند. مدير مهد بلافاصله خودش را رساند و او نيز مشغول توضيح دادن جاهاي مختلف مهدي كه شب‌ها محل اسكان مسافرين بين راهي و روزها محل گذراندن اوقات بچه‌ها بود، شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون