• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4074 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۶ ارديبهشت

مار و مرد شترسوار

بازنوشت داستاني يك حكايت از جوامع الحكايات- محمدرضا بيگي

روزي روزگاري مردي شترسوار در بيابان مي‌گذشت. به محله‌اي رسيد كه كاروان‌ها در آن جا اطراق مي‌كردند. كاروانسرا خالي بوداما پيدا بود كه تازه كاروان گذشته است. بادشعله اجاق را گيرانده وبه خرمن هيزم‌هاي گوشه كاروانسرا انداخته بود. مرد چوب كشيد و به جان آتش افتاد تا آتش را از خرمن هيزم جدا كند. درست وسط آتش چشمش به مار بزرگي افتاد كه گرفتار شده و از هيچ طرف راه فرار ندارد. دل مرد به رحم آمد. با خودش گفت: شايد عمر اين فلك زده به سر نيامده است كه من سر راهش سبز شده‌ام. خدا را خوش نمي‌آيد همين طور او را به حال خودش بگذارم. توبره‌اش را از كول گرفت. آن را به سر چوب بلندي گره زد و داخل آتش برد. مارخزيد و رفت توي توبره. چوب را از دل آتش بيرون كشيد و در آن را باز كرد. به مار رو كرد و گفت: عمرت به سر نيامده بود. حالا راهت را بكش برو. مار چرخي زد و خودش را كشيد طرف مرد ودور مچ پايش چنبره زد وگفت: چرا خلاصم كردي؟

- گفتم درحقت خوبي كرده باشم.

- من هم درحقت خوبي مي‌كنم؟ كمك‌ات مي‌كنم راحت شوي. حالا وقت آن است كه غزل خداحافظي را بخواني.

- آخر اين چه رسمي‌است؟ خوبي كجا رفته!

- حرفي نيست تو در حق من خوبي كردي؟ تا حالا اگر چيزي از رفاقت مار با آدميزاد شنيده‌اي براي من هم بگو! هيچ مي‌داني تا حالا چند نفر را خاكستر كرده‌ام؟

- كار ديگري نداري؟!... حالا بيا واز خيرِ ما يكي بگذر.

- از قديم گفته‌اند سزاي خوبي بدي است.

- والله ما جور ديگري شنيده‌ايم. آخركجا ديده‌اي جواب كار خوب را با بدي بدهند؟

- همين ديگر!... تو چوب حماقتت را مي‌خوري.

مرد كه ديد راه فراري نيست، گفت: در مرام ما براي اينكه حرفت به كرسي بنشيند بايد سه تا شاهد بياوري.

مار گفت: روي حرفت كه هستي؟!

مرد گفت: تو شاهد بياور گردن من از مو باريك‌تر.

مار دوروبرش را نگاه كرد. گاوميش را ديد كه داشت مي‌چريد. مار كش آمد و خزيد طرف گاوميش و پرسيد: تورا به خدا حالي اين آدميزاد بكن كه سزاي كارخوب چه چيزي است.

گاوميش گفت: در مرام شما آدم‌هاي دوپا اين طور است ديگر. شما جواب خوبي را با بدي مي‌دهيد. من مال يكي از همين آدم‌ها بودم. هرسال برايش يك گوساله مي‌آوردم. دم ودستگاه او را پر از روغن وسفره‌اش را پر از روزي كرده بودم. از دولتي سرِ من به نان و نوايي رسيده و آدمِ خودشان شده بودند. اما، روزي كه پير شدم واز كار افتادم مرا به حال خودم نگذاشت. چون چاق و چله شده بودم و به كار ديگري نمي‌آمدم، رفت و يك قصاب آورد و مرا به او فروخت.

مار گفت: شنيدي حالا؟! اين را داشته باش.

مرد شتر سوار گفت: با حرف يك نفر كه نمي‌شود حكم داد.

مار دور و بر خود را نگاه كرد. درخت تنومند و پر بروباري را ديد. نزديك درخت رفتند. مار رو به درخت فيشي كرد و گفت: ببين با تو هستم! جواب ما را بده! عاقبت خوبي كردن چه چيزي است؟!

درخت گفت: نمي‌دانم چه بگويم... از اين موجود دوپا هرچه بگويي بر مي‌آيد. همين كه توي اين بيابان برهوت به من مي‌رسند و تو سايه‌ام لم مي‌دهند، شروع مي‌كنند به نقشه كشيدن. يكي مي‌گويد شاخه‌هاي اين درخت جان مي‌دهد براي تير وكمان درست كردن. يكي مي‌گويد از شاخه‌ها وتنه‌ام يك دروپيكر درست و حسابي در مي‌آيد. آن يكي تبر مي‌كشد به جان من كه هيزم اين درخت حرف ندارد. خب حالا چه مي‌گويي؟مرد شترسوار پاك نااميد شد. توي فكر رفت. با خودش گفت: از اين ستون به اون ستون فرج است. به مارگفت: آقا جان حرف تو درست. بيا و يك شاهد ديگر هم پيدا كنيم كه خيال من راحت بشود.

روباهي آن دوروبرها داشت آنها را مي‌پاييد و گوش خوابانده بود. مرد زبان باز نكرده بود كه روباه سر او جار زد: آخر مرد تو چه طور نمي‌داني كه مكافات عمل خوبي، بدي است!

مرد شتر سوار رنگ از صورتش پريد. مار چنبره زد و آماده خيز شد. روباه رو به مرد كرد وگفت: بگو ببينم تو چه خوبي در حق اين مار زبان بسته كرده‌اي؟

مرد كه ديگر رنگ به صورت نداشت، گفت: من‌‌ِ فلك‌زده آمدم ثواب كنم. اين مار وسط آتش گير كرده بود. دستم بشكند كه او را بيرون آوردم.

- اين چه حرفي است؟ مي‌خواهي باور كنم؟ نكند فكر مي‌كني با دسته كورها طرف هستي؟ اگر راست مي‌گويي بگو كه او را چه طور از آتش بيرون كشيدي؟

مرد گفت: توبره‌ام را سر اين چوب بستم و بردم تو آتش. مار رفت تو توبره بعد كشيدمش بيرون.

- آخر مرد حسابي اين حرف را چه كسي باور مي‌كند؟ آخر مار به اين گردن كلفتي تو اين توبره كوچك جا مي‌گيرد؟ تا به چشم خودم نبينم حكم خودم را نمي‌دهم.

مرد درتوبره را باز كرد. مار وارد توبره شد. روباه روبه مردكردوگفت: مهلت نده.

مرد سر توبره را محكم گرفت و به زمين كوبيدو مار را كشت.

روباه گفت: آخر مگر عقل به كله‌ات نيست. دشمن را اگر ديدي گرفتار شده امانش نده. اگر خلاص

شد ديگر از عهده‌اش برنمي‌آيي!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون