خيلي از كارگردانها مقيد هستند و ترجيح ميدهند پلانها متناسب دلخواهشان باشد. همكاري با كدام فيلمساز براي شما لذتبخش بوده و جاي مانور به شما بيشتر داده ميشده؟
يا من خيلي خوششانس بودم، يا بخت با من يار بوده يا خودم درست انتخاب كردم. با غالب فيلمسازها رابطه خوبي كه بر اساس اطمينان آنها به من بوده، داشتم. اگر بخواهيد در يك كار بيش از محدوده وظايفي كه برايتان تعريفشده قدم برداريد اين مستلزم اين است كه شما با كارگردان به هم وابسته باشيد و به هم اعتماد و اطمينان كنيد؛ در اين زمينه تعداد آدمهايي كه با آنها رابطه خوبي داشتم زياد بوده، موارد اندكي از رابطه بد هم بوده كه در حال حاضر در ذهن من اصلا وجود ندارد. با همه آنها ارتباط نزديك و خوبي داشتم. به همين جهت به اين فكر كردم كه بايد حداكثر استفاده را كنم تا كمك كنم به غنيتر شدن ذهنيت فيلمساز و رابطه متكي بر اعتمادمان را تقويت كنم تا نهايتا احساس پشيماني در ذهن فيلمساز از من شكل نگيرد. حتي از خواستههاي خودم كوتاه آمدم تا آن اعتماد بين من و فيلمساز صدمه نخورد و رابطه خراب نشود؛ اما مواردي هم بوده كه احساس كردم فيلمساز چنان اشراف به كارش دارد و فيلم را بيش از آغاز در ذهن خود شكل داده كه اين سفري كه با اين فيلمساز شروع كردم قطعا به نتيجه و مقصد خوب و قابلاعتنايي خواهد رسيد.
خودتان را به او سپرديد؟
كاملا. در مشخصترين حالت از اصغر فرهادي ميتوانم نام ببرم. بهروشني احساس ميكردم آنچه فرهادي ميخواهد، در باب فضاي بصري برآمده از زمينه آگاهانه و خلاقانه او است و بر اساس ظرافت و انديشه و بينش سينمايي و خلاقانه تصويري كه دارد يا همينطور داريوش مهرجويي در «سارا»، «ليلا» يا «درخت گلابي». فيلمساز آنچنان مسلط است به آنچه در ذهن شكل داده كه من ميتوانم خودم را راحت در اختيار او قرار دهم.
بيشك داريوش مهرجويي يكي از فيلمسازاني است كه فيلمهايش كلاس درس براي دانشجويان ميتواند باشد.
براي شما مثال بزنم. در «درخت گلابي» مواردي داشتيم كه از نظر من تعبير نقص فني تلقي ميشد، يعني اينكه مهرجويي ميگفت آن پلاني كه روي شاخ و برگ درختها حركت ميكرديم با لنز بسته بگيريم درنهايت ممكن است دو برگ در تصوير فوكوس باشد بقيه بايد فلو باشد و اين خواست مهرجويي بود يا در سفره شام در خانه ييلاقي كه من با دوربين روي دست ميرفتم روي سفره، مهرجويي اصرار داشت تصوير نه محو بلكه فلو باشد. در آن لحظه فكر ميكردم بعدا اشكال فني باشد. آنقدر به انديشه مهرجويي اعتماد داشتم كه ميدانستم اين خواسته او برآمده از ذهنيتي است كه در اين لحظه اين زيباييشناسي از ديدگاه اوست و من كاملا اعتماد ميكردم و خودم را به او ميسپردم و مطمئن بودم اين خواستهها ريشه در ذهنيت و ساختاري دارد كه در كليت فيلم خود را به نمايش بگذارد. اين به شما اعتمادبهنفس و آرامش خيال ميدهد اينكه نترس، خودت را به فيلمساز بسپار، او تو را جاي بدي نميبرد.
روحيه محجوب بودن و مأخوذبهحياي شما هم برميگردد به اينكه به دنبال ثابت كردن خود نيستيد و ذهن باز و آرامي داريد.
واقعا اهل مجادله نيستم. در زندگيام هم اهل مجادله نبوده و نيستم. حتي اگر لازم باشد تلاش اساسي در اثبات مطلبي كنم بهراحتي كوتاه ميآيم. تا آنجايي كه ميدانم اين به تربيت و شخصيتم برميگردد. يادم ميآيد پدرم هم اهل مجادله نبود. در مناسباتم به اين فكر ميكنم اگر قرار باشد به كشمكشي دست بزنيم كه هم از ما زمان بگيرد هم انرژي و هم حالمان را بد كند حتي بدانم نظر من درست است، اگر بدانم نظر درست من باعث رنجش ميشود و موردپذيرش قرار نميگيرد پافشاري نميكنم به همين جهت خيليها ميدانند كه اگر نظري را بدهند من بلافاصله اجرا ميكنم روي نكتهاي كه طرح ميشود تامل ميكنند چون ميدانند نظري كه آنها دارند را اجرا ميكنم و واقعا اگر فيلمسازي ازنظر من استقبال نكند مجادله نميكنم.
خيليها اينگونه نيستند و مدام بين درگيري و كشمكش دستوپا ميزنند.
بايد بدانيم سينما يك عرصه تبادلنظر متكي به باور و پيشينه ذهني و شناخت درك زيبايي شناسانه است. بابت اين چيزها نبايد مجادله كرد. سلايق آدمها ذهنشان، دركشان از هر چيزي ميتواند شكلدهنده خواستگاهشان باشد. من اگر بدانم در موقعيتي قرار دارم كه با توجه به نظرم جرياني كنار من قرار دارد كه آن را برنميتابد، پافشاري نميكنم.
اين از گستاخي ناشي ميشود.
من بهحساب ديدگاه، سلائق و تلقي او ميگذارم. اينكه هركسي هر جور دلش ميخواهد فكر كند شايد چيزهايي وجود داردكه آن شخص نميتواند با آن كنار بيايد برداشتهاي خاص خود رادارد كه شما برحسب تجربه ميداني اگر او انجام دهد نتيجهاي در پي نخواهد داشت اما دلش ميخواهد خودش تجربه كند. پس بايد به او اين فرصت را داد شما برحسب تجربه نتيجه را ميداني ولي به او هم بايد اين فرصت و آزادي را بدهيم اين به عدم كارآمدي آن ذهن برميگردد كه دوست دارد تا از مسيري كه خودش ميداند به آن برسد.
اين روحيه جوانگرايي در شما بهواسطه حضور يك فرد جوان همچون كوهيار كلاري هم ناشي ميشود...
من بههرحال سالهاست فكر كردم يك تفكر جوان ديدگاه مرا ميتواند تعديل كند. اگر اين تفكر جوان پسرم باشد اين امكان دارد كه با او به تبادلنظر و بگومگو بپردازم كه اين بهمراتب براي هردوي ما بهتر است. كوهيارخيلي كاركرده در فيلم «جدايي نادر از سيمين» ايدههايي داده براي طراحي نور كه بينظير بوده همينطور در فيلم «ماهي و گربه». هر دو به اين نتيجه رسيديم كه امكان اينكه يك نفر تا پايان صدوبيست دقيقه فيلم دوربين را با خود حمل كند و اينهمه عنوان و موقعيت و ميزانسن را به ذهن بسپارد وجود ندارد. به همين جهت بايد دوربين دستبه دست شود بدون اينكه كسي متوجه شود و دو بار در طول فيلمبرداري دوربين بين ما جابهجا شد.
و شيوه ابداعي منحصربهفردي بود.
فكر ميكنم شيوه ابداعي خوبي بود كه در فيلمي دو آدم موضوع را دنبال ميكنند. مقاطعي دوربين بين ما دستبه دست شد و من قطعا از ذهنيت كوهيار استفاده كردم.
شما هم در رشد و شكوفايي او قطعا تاثير داريد.
بده، بستاني بين ما شكل ميگيرد كه هم به رشد او كمك ميكند و هم من خودم را اصلاح ميكنم.
تفريح شما چيست؟
زندگي و شيوه و گذران اموراتمان متكي به فكر كردن است، اساسا ما ايرانيان مدام در حال فكر كردن هستيم. اين فكر كردن سبك و سنگين كردن ذهن را به كار مياندازد و هوش ما ايرانيان براي همين است. ما هميشه داريم فكر ميكنيم حتي مكالمه ميخواهم بكنم فكر ميكنم. تفريح من اين است كه راه بروم و فكر كنم. كمي در كتاب خواندن تنبل هستم يك هفته طول ميكشد تا يك كتاب دويستصفحهاي را بخوانم. ورزش فقط استخر بهصورت روتين انجام ميدهم، اما فيلم زياد ميبينم. مثلا هر شب يك فيلم ميبينم هر فيلم مال يه روز. خسته باشم يا دلخور باشم فيلمهايي كه مرا آرام ميكند ميبينم. ممكن است يك فيلم را بيست بار ببينم ولي همچنان برايم تازگي دارد. يك جمله يك شات موقعيت يا يك نگاه يك هفته با من است بعضي فيلمها اصلا هميشه با من و در ذهن و فكر من است.
وقتي فيلم ميبينيد قاببندي و نماها توجه شمارا به خود جلب نميكند و اين نكته باعث نميشود كه موضوع فيلم را دنبال نكنيد؟
اصلا. شايد باورتان نشود فقط به موضوع و موقعيتها فكر ميكنم. يكجاهايي از من ميپرسند ديدي آن فيلم چه فيلمبرداري درخشاني داشت؟ (ميخندد) با تعجب ميگويم كجا؟ درصورتيكه با ديدن فيلم چيزهايي در ذهن من بوده يا موقعيتهايي را لمس كردم و با آن كلنجار رفتم كه به فيلمبرداري توجه آنچناني نداشتم. سينما براي من مثل كشف است، قطعهاي بازسازيشده از زندگي است.
در طول مسير حرفهاي كاري؛ شما تقريبا با كارگردانان بزرگي كاركرديد. ولي با بيضايي همكاري نداشتيد...
گاهي پيش ميآيد به اين فكر كنم كه باكسي كاركنم تا بدانم او سر صحنه چگونه برخورد ميكند. با آقاي بيضايي در موقعيتي قرار گرفتم و قرار بود در فيلم «مسافران» با ايشان همكاري داشته باشم ولي شرايطي پيش آمد كه من بايد تعدادي از پلانهاي «دلشدگان» را در مجارستان ميگرفتم و به همين جهت نشد كه باهم همكاري كنيم. فارغ از موقعيت كاري؛ گاهي دوست داري باكسي كاركني تا اينكه بداني اوسر صحنه چه ميكند؟ ويژگي كاري او چيست؟ چه برخوردي با شكلدهي اتفاق سر صحنه دارد؟ و از چه مسيري براي كار پيش ميرود؟ شانس همكاري با آقاي بيضايي را نداشتم اما به همين جهت فرهادي هميشه برايم جذاب بوده و در شكلدهي اتفاقها تفاوت اساسي دارد.
در فيلم «همه ميدانند» باهم همكاري نكرديد.
معتقدم نميشود كه هميشه بخواهي باكسي كاركنيد. هر فيلم ويژگي خاصي را طلب ميكند و بايد از كسي استفاده كرد كه در آن مسير و موقعيت نتيجه بهتري داشته باشد. در فيلم «گذشته» ما با مشكل مواجه بوديم بر طبق تعرفه آنها اين نكته استفهامي برايشان وجود داشت كه چرا وقتي فرانسه فيلمبردار دارد از نقطه ديگر جهان عوامل را براي اين فيلم بياوريم. من اينجا واقعا بايد تقدير كنم از فرهادي كه پاي حضور من در فيلم «گذشته» ايستاد چراكه ميدانم اين مطلب كار سختي است چراكه در اروپا بخش قابلتوجهي از بودجه فيلم از بازار مشترك اروپا ميآيد و آنها قوانين و محدوديتهاي خودشان را در طول كاردارند.
بعد از دو فيلم «رقص با رويا» و «ابر و آفتاب» كه ساختيد ديگر در فيلمسازي فعاليتي نداشتيد؟
به دو دليل اصلي. اول اينكه آن سينمايي كه من دوست دارم به عنوان فيلمساز كمي متفاوت است. من ژانرهاي متفاوت سينما را ميبينم و با بخشهاي مختلف شكل ساختاري ارتباط برقرار ميكنم. آن سينمايي را كه من دنبال ميكنم در ساختار ويژه قرار ميگيرد. نميتوانم به خودم دروغ بگويم و خودم را سركار بگذارم. پدرم هميشه ميگفت بدترين كار در دنيا اين است كه آدم خودش را سركار بگذارد. وقتي ديگران را به بازي ميگيري و سركار ميگذاري؛ آدم زبل و باهوش يا ناكسي هستي؛ اما كسي كه خودش را سركار بگذارد هيچ توضيحي برايش نيست و اين بلاهت است. من نميخواهم خودم را سركار بگذارم. آن سينمايي كه من دوست دارم و به سمتش بروم و به عنوان فيلمساز با آن روبهرو شوم سينمايي است كه عليالقاعده مخاطبي ندارد و در چارچوب خاص قرار ميگيرد. فيلم اول من هم اين مساله را نشان داد كه در چه مسيري حركت ميكنم. از بازيگر استفاده نميكنم و بانابازيگر ارتباط راحتتري برقرار ميكنم و برايم نتيجه قابلقبولتر ميشود. چندين طرح بعدازآن نوشتم در همان دوران هم چند طرح نوشتم. همه برآمده از واقعهاي كه براي خودم اتفاق افتاده يا در كنار خودم آن را لمس كردم. من توانايي خلق داستان كه زاييده تصورات و ذهنيت من باشد را ندارم و از پس آن برنميآيم. من نميتوانم قصه و داستان بسازم و به همين جهت اين نكات علاقهاي در تهيهكنندهاي ايجاد نميكند كه اين نوع فيلمها را بسازد.
ساخت فيلم باعث ميشود شما از فعاليت اصلي خود فيلمبرداري هم دور شويد.
دقيقا. گاهي شده تمايل فيلمسازي در من وجود داشته اما ديدم اين مساله دوره و زمان قابل تامل ميطلبد. اينكه بايد زمان بگذارم تا طرح را بسط دهم و بعد پيشتوليد و توليد و مونتاژ و... اين يعني يك سال زمان بگذاري و در آنيك سال من پيشنهادات فيلمبرداري خوبي را از دست ميدهم. بهخصوص در آن چارچوبي كه من را براي فيلمسازي تحريك ميكند به عنوان سرمايه يا عايدي يا درآمد سهمي براي من نميتواند باشد. من بايد هزينههاي زندگي را بگذارم و از كار اصلي فاصله بگيرم؛ اما يواشيواش ميخواهم پا به اين عرصه بگذارم و اين گناه را دوباره مرتكب شوم. (ميخندد)
شما به مقوله بازي هم گريزي زدهايد. برنامه خاصي براي حضور مداوم نداريد.
هيچوقت باور نداشتم بتوانم بازيگر شوم ولي اطرافيان به من ميگفتند ميتواني و هر بار حاصل برآورد ذهني كارگردان بوده كه من ميتوانم در آن هيبت ظاهر شوم به همين دليل بازي كردم. نمونه كامل فيلم «بانو» بود.
چطور شد كه براي مهرجويي بازي كرديد؟
داستان ازاينقرار است كه مهرجويي به من گفت در فيلم جديدم نقش دكتري دارم كه فكر ميكنم تو براي اين نقش انتخاب درستي هستي. من تا آن زمان هيچ پيشينه بازي نداشتم و ميدانستم كار سختي است. آنهايي كه در فيلم مهرجويي بازي كردند همه درخشيدند. از آقاي انتظامي گرفته در فيلم «گاو» كه بعد از سالها با گاو مش حسن او را ميشناختند يا آقاي نصيريان در فيلم «آقاي هالو» كه اين نقش برايش ماندگار بود يا خسرو شكيبايي در «هامون». اين آدمها آنقدر خوب بودند كه اصلا نميشود در فيلم مهرجويي بد بود. ضمن اينكه من اصلا بازيگري نكرده بودم و هيچچيز نميدانستم اگر در فيلم مهرجويي بد باشي آبروريزي ميشود. به همين جهت از تيررس و زاويه آقاي مهرجويي خودم را دور نگاه ميداشتم. تا اينكه آقاي انتظامي به من زنگ زد چرا نميآيي بازي كني؟ گفتم مگه فيلمبرداري شما تمام نشده؟ گفت نه بابا اينها قرارداد با بازيگر ديگر دارند آن بازيگر درگير شده و منتظر او هستند. تو در ذهن مهرجويي رفتي بيا حداقل سكانسهاي تو را بگيريم. براي آقاي انتظامي توضيح دادم كه بازي در فيلم مهرجويي بسيار سخت است، اگر بد بازي كنم هر چه هم بخواهم به ديگران توضيح دهم من به خواسته آقاي مهرجويي آمدم گناه به گردن من است. ميترسم از اينكه كار را خراب كنم و آبروريزي شود. آقاي انتظامي گفت: تو بيا اما بد بازي كن آقاي مهرجويي منصرف ميشود. انتظامي گفت: من چند بار است كه براي صحنههاي تو گريم سنگين ميشوم ولي تو نميآيي و صحنههاي تو را نميگيرم و من خسته شدم. من آن موقع ريش داشتم. اين را بگويم از آن موقع تا الان ريش نگذاشته بودم. رفتم سرصحنه و مهرجويي به گريمورم گفت اصلا به گريم صورت كلاري كاري نداشته باشيد. با خودم گفتم الان بد بازي ميكنم و او منصرف ميشود.
ولي نتيجه چقدر خوب شد...
(ميخندد) شايد باورتان نشود هر كاري كه مهرجويي گفت، انجام ندادم اصلا به حرفهايش گوش ندادم، هر كاري دلم ميخواست در فيلم كردم. بايد با بازيگران هماهنگ ميشدم ولي من براي خودم بازي كردم. بهيكباره آقاي مهرجويي كات... عالي بود. گفت تو عالي بودي من همين را دقيقا ميخواستم. از تعجب نميدانستم چه بگويم. گفتم: واقعا خوب بودم يا در رودربايستي ماندي؟ آنجا بود كه فهميدم چقدر بازيگري كار سختي است. ما پشت دوربين بهراحتي زندگي ميكنيم ولي بهمحض اينكه مقابل دوربين ميرويم انگار تمام جهان به شما نگاه ميكند. دنيا دگرگون ميشود صدا تغيير ميكند خيلي كار دشوار ميشود.
و فيلم معادي چطور؟
من با پيمان خيلي دوست هستم. يكشب وسط فيلمبرداري «بمب» بوديم كه آقاي معادي آمد گفت با چند نفر صحبت كرديم كه اين نقش را بازي كنند ولي نشد شما بيا چند صحنه كوتاه بيشتر نيست تو بيا. ليلا حاتمي هم آنجا نشسته بود، گفت: عمو محمود بيا بازي كن. با خودم گفتم كه چقدر ليلا براي من عزيز است. من از «دلشدگان» ليلا را ميشناختم و اساسا او مثل دختر من است. به تعبيري ليلا را از بچگي ميشناختم.
شما هم كه دختر خيلي دوست داشتيد...
(ميخندد) ... دقيقا... بدون اينكه كوچكترين فكري كنم، گفتم باشه. به پيمان گفتم اگر تو ميگويي كه من بايد بازي كنم و ميتوانم، پس ميتوانم.
و نظرتان در مورد نحوه بازيتان چيست؟
ببينيد هيچ جواب قطعي برايش ندارم. در مورد فيلمبرداري قضيه فرق ميكند. فيلمهايي كه ميبينم اصلا به كار خودم نگاه نميكنم و تنها به موقعيتها و كليت كار نگاه ميكنم اما بازيگري كاملا متفاوت است. دايم در حال نقد بازيات هستي. انگار جلوي آينه ايستادهاي و خودت، خودت را نگاه ميكني ولي در شخصيت ديگر. حس عجيبي است كه نميشود توضيح داد. در فيلم «بمب» بهمحض اينكه كات داده ميشد من از ايرج شهزادي يا بچهها ميپرسيدم بازيام خوب است واقعا؟ كلاه گيس هم سرم گذاشته بودم... ميخندد...
آقاي كلاري هيچوقت به اين فكر نكرديد كه در اوج فعاليت و درخشش كه قرار داريد كار را كنار بگذاريد؟ به عنوان نمونه تدريس كنيد يا كارهاي ديگر... تا دچار پس رفت نشويد.
باور نميكنيد چند بار اين فكر را كردم، يكبار اوايل دهه هشتاد با خودم فكر كردم كه ديگر كار كردن كافي است.
آن زمان كه خيلي زود بود.
بيست سال از فعاليتم ميگذشت و من با خودم گفتم بيست سال گذشته ديگر بس است. الان در ميانه دهه پنجاه هستي و ميتواني كار را كنار بگذاري در همين ذهنيت بودم و كارم را ادامه ميدادم تا اينكه اواخر دهه هشتاد اين فكر دوباره به سرم زد. يك سالي از كشور به خاطر موضوعي كه درگيرش بودم دور بودم و به همين نسبت از فعاليت و كار هم دور بودم. به ذهنم رسيد مگر ميتوانم كه كار نكنم. دلم لكزده بود براي اينكه سر صحنه بروم. با خودم فكر ميكردم اگر من كار نكنم ديگر چه چيزي به من انگيزه زندگي ميدهد. اصلا مگر ميشود. زندگي بدون كار كردن برايم بيمعني است. سرصحنه بودن اعتياد هولناك و وابستگي شديد ميآورد و بعد به اين فكر كردم كه مگر ميشود اصغر فرهادي به من پيشنهاد كار بدهد و من قبول نكنم. به اين راهكار رسيدم كه اگر يك روز كار نكنم يا عكاسي كنم يا فيلم مستند بسازم. با خودم فكر كردم با دوربين عكاسي پشتصحنه فيلم دلخواهم ميروم، عكاسي ميكنم و اينجوري از صحنه دور نيستم و حضورم در پشتصحنه فيلمي بيجهت نيست.
البته به اين نكته بايد افزود كه مجموعهاي در كنار هم قرار ميگيرد تا فيلمي چون «جدايي نادر از سيمين» ساخته ميشود؛ درواقع ساخت فيلم همچون پازلي است كه اصغر فرهادي قطعات پازل را بهخوبي كنار هم قرار ميدهد. موفقيت يك فيلم به مجموعه عوامل آن بستگي دارد و قطعا آقاي فرهادي به اين نكته اشراف دارند.
همينطور است كه ميگوييد و موافقم.
الان هم عكاسي ميكنيد؟
تقريبا عمده زمان اضافهاي كه دارم با دوربين ميچرخم و عكسهايي كه دوست دارم را ميگيرم. به اين نتيجه رسيدم كه عكاسي يكجور استحاله است. ثبت واقعيت و هستي در يكلحظه كه خيلي براي من جذاب است.
نكتهاي كه دوست داشتم به آن اشارهكنم باوجود سن و سالي كه از شما گذشته و از حرفهايهاي فن فيلمبرداري هستيد همچنان نابغه سينماي ايران هستيد و توقفي طي اين سالها نداشتيد.
باور كنيد اين از خوششانسي من است كه بازخورد خوبي از زندگي ميگيرم.
و بهزعم همه اهالي سينما شما هميشه ساطع انرژي مثبت هستيد.
باور كنيد زندگي من هم خالي از سختي و مرارت نيست؛ اما من به روي خودم نميآورم. معتقدم همانقدر كه انرژي بدهي؛ همانقدر انرژي ميگيري. يادم ميآيد وقتي فيلم «جدايي نادر از سيمين» را ضبط ميكرديم لحظاتي را با اصغر روي بالكن با فرهادي حرف ميزديم و با هم پيشبيني ميكرديم كه نتيجه كار چه ميشود؛ اصغر خيلي دلشوره داشت كه مضموني در ذهنش دارد موفق ميشود يا خير. بااينكه يك روز اصغر به من گفت ما با اين فيلم اگر بتوانيم روي تعداد معدودي تماشاگران تاثير بگذاريم و آنها قدر خوشبختيهاي كوچك خود را بدانند ما به آن نتيجهگيري دلخواهمان رسيدهايم. واقعا اين سوال براي من وجود دارد كه ما آدمها چرا قدر خوشبختيهاي كوچك خود را نميدانيم درحالي كه در پيرامون ما چيزهاي كوچك زيادي وجود دارد كه اگر از آنها لذت ببريم زندگي خيلي برايمان شيرين ميشود؛ مثلا اينكه فكر كنيم فرزندمان سالم است و... من از اين چيزهاي كوچك خوشحال ميشوم و هستي هم متقابلا جواب خوشحالي مرا از همين چيزهاي كوچك ميدهد.
زندگي است و بايد اين توانايي را داشت كه از بعضي موانع با درايت عبور كرد.
در كشاكش روزهاي زندگي بعضي وقتها ما آدمها با چيزهايي مواجه ميشويم كه به نظرم بهتر است با خوشبيني به آن نگاه كنيم و اين بهتر است از هر بدبيني. با اتفاقهايي روبهرو ميشويم كه نتيجه معمولا به ضرر آدم باشد اما من مفهوم باخت را روي آن نميگذارم. يك نوع عدم درايت و آگاهي و تمركز را روي پارهاي مسائل ميگذارم كه براي ما در مقطعي روي ميدهد كه خوشبيني باعث ميشود كه بعدها ببينيم نتايج خوبي برايمان حاصل شود.
اينكه ميگويند در پس اتفاقات بعضا تلخي كه در زندگي ما روي ميدهد قطعا حكمت و خيري نهفته است. در لحظه؛ تلخي آن اتفاق همچون زهر است اما باگذشت زمان متوجه ميشويم كه اين تلخي به نفع خودمان بوده.
دقيقا همينطور است. آن را بهحساب عدم آگاهي خودش بگذارد و اينكه اشراف ندارم حتما خيرش در آن چيزي است كه بعدها پيش ميآيد و صلاح در اين است. نبايد شكست تلقي شود. يك نوع عدم موفقيت مقطعي در همان مرحله خاص.
با چنين چالشهايي چقدر در زندگي و مسير كاريتان مواجه شديد؟
طبيعتا زياد تجربه كردم من مسير پرپيچوخم و دستاندازهاي زيادي را در زندگي پشت سر گذاشتهام.
اما به نظر ميرسد به لحاظ كاري با سختي كمتري مواجه شديد و از ابتدا مسير برايتان هموار بوده است.
ميخندد... انگار همهچيز ايدهآل بوده، كه قطعا هم اينگونه بوده. ولي از كودكيهايم اگر بخواهم صحبت كنم زندگي سختي را تجربه كردم. خيلي دلم ميخواست دختر داشته باشم. من خيلي زود ازدواج كردم.
چرا؟
پدرم حالش وخيم بود و دكترها گفته بودند شرايط خوبي ندارد بيشتر از شش ماه زنده نميماند. پدرم ميخواست قبل فوتش عروسي مرا ببيند، من پدر خوبي داشتم و به خاطر خواست او بيستوچهارسالگي ازدواج كردم. من آشنايي قبلي با خانمم داشتم و از قبل يكديگر را ميشناختيم به همين جهت زندگي جديدم سريع اتفاق افتاد وقتي ديدم زندگيمان به اين سرعت شروعشده به اين فكر ميكردم كه شايد دوام نداشته باشد اما پيوندمان چهلوسه سال است كه ادامه دارد.
چه عالي...
دوست داشتم دختر داشته باشيم به اين آگاهي رسيده بوديم كه انگار پسرها خيلي مهم نيستند و اين دخترها هستند كه با خانواده ميمانند و ميديدم كه چقدر خواهرم مراقب پدر و مادرم است. هرچند آدم عاطفيآي هستم ولي يكصدم خدمتي كه خواهرم به مادر و پدرم داشت من نداشتم. كاميار و كوهيار با اختلاف دو سال به دنيا آمدند و خدا به ما دختر نداد. بعد از 10 سال دوباره تصميم گرفتيم و گفتيم شايد خدا به ما دختر دهد اما سومين فرزندمان مهيار هم پسر شد. خيلي دوست داشتيم كاش دختر بود ولي بعد راضي به خواسته خدا شديم الان وقتي نتيجهاش را ميبينم چقدر خدا ما را دوست داشته كه مهيار را به ما داده است. اخيرا مهيار از مهمترين دانشگاه هنر دنيا در نيويورك فارغالتحصيل شده و بهزودي وارد كار در مراحل پست پروداكشن ميشود؛ همين چيزها باعث فخر و مباهات من است.
پدرم هميشه ميگفت بدترين كار در دنيا اين است كه آدم خودش را سركار بگذارد. وقتي ديگران را به بازي ميگيري و سركار ميگذاري؛ آدم زبل و باهوش يا ناكسي هستي؛ اما كسي كه خودش را سركار بگذارد هيچ توضيحي برايش نيست و اين بلاهت است.
آن سينمايي كه من دوست دارم به سمتش بروم و به عنوان فيلمساز با آن روبهرو شوم سينمايي است كه عليالقاعده مخاطبي ندارد و در چارچوب خاص قرار ميگيرد. فيلم اول من هم اين مساله را نشان داد كه در چه مسيري حركت ميكنم.
هيچوقت باور نداشتم بتوانم بازيگر شوم ولي اطرافيان به من ميگفتند ميتواني و هر بار حاصل برآورد ذهني كارگردان بوده كه من ميتوانم در آن هيبت ظاهر شوم به همين دليل بازي كردم.
اگر بخواهيد در يك كار بيش از محدوده وظايفي كه برايتان تعريفشده قدم برداريد اين مستلزم اين است كه شما با كارگردان به هم وابسته باشيد و به هم اعتماد و اطمينان كنيد.
در مورد فيلمبرداري قضيه فرق ميكند. فيلمهايي كه ميبينم اصلا به كار خودم نگاه نميكنم و تنها به موقعيتها و كليت كار نگاه ميكنم اما بازيگري كاملا متفاوت است. دايم در حال نقد بازيات هستي.
به اين نتيجه رسيدم كه عكاسي يكجور استحاله است. ثبت واقعيت و هستي در يكلحظه كه خيلي براي من جذاب است.