️ ️مِثل داريم و مثال. «مِثل»؛ همتاست و «مثال»؛ چيزي كه شبيه به آن نمونه اصلي است. مثال؛ سايهاي است از مِثل و مُثُل. مولانا در مثنوي شريف نيز هرگاه ميخواهد تفكيكي قائل شود ميانِ اصيل و غير، از همين دو واژه ياري ميگيرد: «مثل آن نبود، مثال است اين سخن»...
️از قرنِ هشتم به اين سو، بارها گفتهاند و شنيدهايم كه دچارِ زوال و انحطاطِ فرهنگي شدهايم و در بهترين وضعيت، فرهيختگاني داشتهايم كه نمونه مثالي بزرگانِ پيشينمان بوده و هستند. امّا در اين ميانه، من با يك مثالِ نقض مواجه شدهام. استثنايي كه قاعده پيشين را نسخ كرده است. شگفت استادي كه قرنهاي نوري را طي كرده و در روزگارِ ما آرام گرفته است. اگر مولانا؛ نابغه تبارِ انساني است (كه هست) و شمس؛ نادره موجودي كه غريب بود و ماند، او نيز پارهاي از وجودِ اينان است كه همچون وحي بر غارِ روزگارِ ما باريده: استاد دكتر محمّدعلي موحّد.
️دكتر موحّد را هيچگاه نتوانستهام، صرفا امتدادِ منطقي و فرزندِ خلفِ مولانا و شمس در نظر آورم. او پارهاي است از وجودِ اينان. موحّد، نمونه مثالي مولانا و شمس نيست، بلكه مِثل و عينِ ايشان است. شعلهاي است از آن «آتشِ افروخته در بيشه انديشهها» كه بيتابانه سماع ميكند و جهاني را روشنا و گرما ميبخشد. او از روزگارِ شكوه و آسمانِ بلندِ معرفت، به سياره خاكآلودِ ما پرتاب شده است.
او را چه وصف كنم؟ به كدامين خصلتش بستايم كه «نبضِ عاشق، بيادب برميجهد.»
استادِ حقوق؟ مترجمي بيبديل؟ نويسندهاي زبردست؟ عرفانپژوهي كامل؟ شاعري توانا؟ زبانداني قهّار؟ شنوندهاي مطمئن؟ ناصحي مشفق؟ كاملي جامع؟...
️استاد دكتر محمّدعلي موحّد؛ خورشيد است و بيدريغ. ميتابد و ميتاباند. دوم خرداد؛ زادروزِ اوست.
دل را مجال نيست كه از شوق، دم زند
جان سجده ميكند كه خدايا، مبارك است...
و اين ناچيز، پيشكشي است به او:
«بختِ جوان»
خيره در آينه و سخت هراسان بودم
كرمِ ابريشمِ در پيله زندان بودم
برف باريد به تاريكي گنگِ برهوت
برف من بودم و من فصلِ زمستان بودم
گيج ميخورد درونِ سرِ من دود ودروغ
چون غريبي عربي در شبِ يمگان بودم
« خوابِ آشفته نفت » است كه تعبير شده
اينكه ميبينم و ترسنده از آن بودم
سعي كردم برسم تا به بيابانِ شهود
سالها بود گرفتارِ خيابان بودم
خواب ديدم كه رسيدم به شبِ فروردين
خواب ديدم كه پسرخوانده باران بودم
«همه ذرّاتِ وجودم متبلور شده» بود
نتوانم كه بگويم چه و چندان بودم
گاه موسي شدم و گاه شدم ابراهيم
عازمِ خانقهِ «پيرِ لواسان» بودم
چشم بر هم زدم و شمس رسيد از تبريز
خيره در مولوي دوّمِ دوران بودم
بغض ميخورد گره در قفسِ حنجرهام
من گره خورده به عرفانِ خراسان بودم