نقد و نظري بر رمان «شورآب» اثر كيوان ارزاقي
دلتنگ ربنا در بندر هامبورگ
شراره شريعتزاده
زندگي آدم مثل معادله چند مجهولي است كه گاهي تعداد مجهولاتش آنقدر زياد است كه خودخواسته تسليم آنها ميشود، قلم زمين ميگذارد و در گوشهاي تنها اجازه ميدهد مجهولات دورهاش كنند. آن وقت است كه تنهايي به قيمت مهاجرت، انتخابش ميشود و دست كشيدن روي رسوب خاطرات، تفريحش و فنجان قهوه، همدمش كه ردي از آيندهاي روشن در لِردهايش پيدا كند. گاهي رسوب خاطرات كه روي هم تلنبار ميشوند يك دست و صاف نيستند و تيزي رسوب، زخمِ بسته را باز ميكند. زخمهايي كه فكر ميكرده درمان شدهاند اما به حرف افتادهاند و او را در رديفِ اول دادگاهي مينشانند كه وكيل، قاضي و متهم خودش است، كسي كه همهچيز برايش بيمفهوم شده و اعتراف ميكند: «من، خسرو زكريا، پسر هوشنگ و ماه خاتون، چهل و هشت ساله، متولد تهران، اعتراف ميكنم گلرخ را كشتهام.» و با اين جمله محكم رمان «شورآب» كيوان ارزاقي شروع ميشود. نويسنده كه گويا از قدرت قصهگويي خود و جذابيت قصهاش اطمينان دارد در خط اول رمان، كل داستان را تعريف ميكند اما چنان در طول راه توانسته، خواننده را همراه رمان كند كه در آخر با دانستن پايان آن، همچنان تعليق را دارد. «شورآب» قصه تنهايي، مهاجرت، عشق، دلتنگي، خاطرهبازي و مرگ است. داستان زندگي خسرو، كه به خاطرات تلخِ زندگياش در ايران پشت كرده و به آلمان مهاجرت ميكند. «فكر كردم بيام اروپا ميتونم قلاب بندازم طبقه چهارمِ جدولِ مازلو سه تا يكي طبقهها رو بالا برم. نميدونستم آدمِ جهان سوم هر جا بره بدبختي و مصيبتهاش رو با خودش ميبره.» خسرو واليباليست قديمي، آناليزور تيمي در آلمان كه همه عمر از پشت يكسوم اسپك ميزده سالها ميجنگد تا ياد بگيرد به تنهايي بلند شود، بايستد و با ليسيدن زخمهايش خودش را درمان كند. مثل اغلب مهاجرها با خاطرات كوچه پسكوچههاي تهران زندگي ميكند و فكرميكند زمستانِ زندگياش رفته و خورشيد طلوع كرده و برفي نمانده سرش را در آن كند تا حقايق را نبيند. حتي دوباره عاشق ميشود و با «پرندههاي دور و نزديك» عشق را تجربه ميكند. همه اينها تا وقتي است كه سرنوشت لاي كتابي قديمي در كارتني كه از ايران رسيده مخفي شده است. عكسي كه با افتادنش از لاي كتاب وسط زندگياش مثل جرقه همهچيز را به آتش ميكشاند و يكباره كوه خاطرات، فوران ميكند. تا جايي كه ديگر نميتواند ذهن سركشش را دهنه بزند و به سمت اتفاقات خوب و مثبت ببرد. آنقدر كه زخمِ دهن بازكرده سوراخي عميق ميشود و كمكم غاري بزرگ كه خسرو و دردش را ميبلعد. شورآب قصه من، تو و هركسي نيست، قصه خسرو مردي است كه قبل از رفتن به استقبال مرگ، خط ريشاش را با وسواس بيشتر از هميشه صاف ميكند، عطر خنكي ميزند، رنگ كراواتش را با پيراهن، كت و شلوار گوچياش سِت ميكند و با پيراهن آبي آسماني به استقبال مرگ ميرود. ميگويد: «وقتي هيچ طنابي نداشته باشي تا در موقع خطر آن را بگيري و از مهلكه فراركني راه ديگري برايت نميماند جز سقوط به دره مرگ.» خسرو نمونه آدم تنهاي امروز است كه به هيچكدام از دنياهاي مدرن و سنتي تعلق ندارد. از يك طرف دلش لابهلاي بندر و درياچه و جنگلهاي سرسبز هامبورگ گيركرده و از طرف ديگر با شنيدن ربناي شجريان و اذان موذنزاده تنگِ ايران ميشود. مثل پروانه گيرافتاده ميان توري پشت پنجره، بال بال ميزند كه يا بايد به زندگي تكراري «از روي دست هم» ادامه دهد يا نه خسرووار آخرين اسپك عمرش را بزند و با مرگ خودخواسته (اتانازي) خودش را نجات دهد و پرواز كند. به قولش: «اي كاش آدمي كه توانايي خوب زندگي كردن ندارد، شهامت خوب مردن داشته باشد.» اتانازي موضوعي كه كمتر نويسندهاي به آن پرداخته است و كيوان ارزاقي در شورآب توانسته زندگي شخصيت رمانش را با يك جرقه از گذشته، تا زير چراغ سبز «provisional green light» در اتاق خودكشي بكشاند و تابوشكني كند. بُعد ديگر رمان پرداختن به مهاجرت به طور غيرمستقيم است. اينبار انگار نوچ بودنِ مهاجرت دغدغه اصلي نويسنده نيست و تنها گريزي به آن زده است. آدمي كه ميخواهد پشت كند به گذشته و همچون پرندگان مهاجر ترك ديار كند. جا و مكان برايش مهم نيست و ساعتش كه به وقت كدام كشور تنظيم شود. او فقط ميخواهد برود و فراموش كرده آسمان، همه جا يك رنگ است و آن آسمان دل است كه بايد آبي باشد. هرچند بعد از مدتي پي ميبرد و اينبار نه قاره و نه كشور بلكه از دنياي آدمها مهاجرت ميكند. آنچه به جذابيت قصه توانسته كمك كند فضاسازي رمان است كه همسو با رمان است. مثلا تابلوي نقاشي موج نهم آيوازوفسكي كه روبهروي تخت خسرو در اتاق خودكشي بيمارستان به ديوار است كه چند مرد به تختهپارههاي شكسته يك كشتي آويخته و در ميان موجهاي بلند اقيانوس سرگرداناند. خورشيد با طيف نورهاي زرد و نارنجي در دوردستها در حال غروب است. مرداني كه در ميان موجهاي بلند اسير شدهاند تلاش ميكنند رو به خورشيد حركت كنند. فضاي تابلو نشاندهنده سرنوشت شومي است كه گريبان آنها را گرفته اما گويا خالق اثر با استفاده از رنگهاي گرم سعي كرده اميد را حتي در ميان هجوم امواج اقيانوس در دلها زنده نگه دارد. نويسنده از جغرافياي واقعي و نه خيالي براي فضاسازي مكانهايش و همچنين وقايع تاريخي براي بُعد زماني آن استفاده كرده است. مثلا توصيفات دقيق از اماكن، از جمله شهر هامبورگ آلمان، خيابانهاي تهران، جاي خالي ساختمان پلاسكو يا منطقه شورآب، يكي از مكانهاي كمتر ديده شده كه چنان با جزييات مسير را از تهران تا آنجا شرح ميدهد كه خالي از لطف نيست، ايستادن وسط پل شورآب ميان روستاي مه گرفته، رو به سينمايي كه روسها در ارتفاع دوهزارمتري ساخته بودند تا كارگران در اوقات بيكاري بتوانند از سينما استفاده كنند (ساختماني سنگي شبيه بناهاي ساختهشده در اروپا) جايي كه صداي سوت قطار از دوردستها به گوش ميرسد و ديگر هيچ. شورآب خواندن يعني به جاده زدن و لذتِ مسير بردن. منتظر رسيدن نباشي كه نويسنده در خط اول خواننده را به پايان رسانده. پياده راه بيفتي در قصه و از نثر روان، تصويرها و جملات لذت ببري، فقط مراقب باشيد موقع خواندن رمان چاي يا قهوه كنار دستتان سرد نشود.