آشغالدوني
اسدالله امرايي
رمان آشغالدوني نوشته غلامحسين ساعدي پس از سالها در انتشارات نگاه منتشر شده است. اين داستان كه انسان را ناخودآگاه به ياد محيط منحط پست مياندازد، در مورد پدر و پسري است كه در فقر زندگي ميكنند و پدر بيمار است و رفتار تندي دارد كه در همه جوامع و پاتوقهاي طبقات فرودست نظاير آن پيدا ميشود. پدر و پسر در خيابانها سرگردانند. شخصيت پرخاشگر پدر بيمار و گدا كه پسرش را مسبب همه دردهاي اجتماع، فقر و نداري خودش و عقدههاي خود ميداند و دق و دليهايش را سر او خالي ميكند. در زمان پسرك از هيچ كاري براي رسيدن به پول رويگردان نيست: «به كوچه بعدي كه پيچيديم، من حسابي دمغ و پكر بودم و كفرم از دست بابام دراومده بود و ويرم گرفته بود كه سر به سرش بذارم و حرصشو دربيارم و تن و بدنش رو بلرزونم. بابام آدم كله شقي بود. انصاف نداشت. حساب هيچي رو نميكرد. هميشه به فكر خودش بود تا ميتونست راه ميرفت. كوچهپسكوچههاي خلوت و دوست داشت. در خانههاي خالي را ميزد. از خيابانهاي شلوغ ميترسيد. از جاهاي ديدني فراري بود. خيال ميكرد رحم و مروت تنها در خرابهها پيدا ميشه. خسته كه ميشد مينشست و وقتي مينشست، بدترين جاها مينشست.» پسر با چرخي در محيط درمييابد براي پول درآوردن همواره راههايي وجود دارد و نهايت آن بدنامي است اما دستكم شكمش خالي نميماند. از فروش غذاي مانده بيمارستان به قيمت ارزان در محلههاي فقيرنشين و پاتوقهاي معتادان تا پاييدن و آمار دادن از پرستارها و دلالي خون و آدمفروشي. داريوش مهرجويي فيلم دايره مينا را با اقتباس از آن داستان ساخته بود. «كاغذ گرفتم و رفتم تو. احمد آقا كه جلو همه رو ميگرفت چيزي به من نگفت. زدم از وسط كاجها گذشتم و رسيدم به بخش چهار. جلو ساختمان شلوغ بود، رو پلهها عدهاي كاغذ به دست نشسته بودند و چند نفر هي غر ميزدند و بد و بيراه ميگفتند. پاي پلهها خانم جواني رو ديدم و گفتم: «خانم نجات؟ سرتاپاي منو ورانداز كرد و گفت برو طبقه اول، اتاق اول».
اين كتاب نمونه نگاه روشنفكران در نظام پيشين به حكومت مستقر بود كه در قالب داستان بيكاري و سرگرداني روزمره و انحطاط اخلاقي و سركوب سياسي را در داستانهايي تخيلي و در عين حال جهتدار به شلاق نقد ميگرفتند. ساعدي سوءاستفاده عوامل حكومتي را از فقيران و فرودستان در داستان به صورت كاملا تلويحي شرح ميدهد.