• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4176 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۴ شهريور

درباره عطا صفرپور؛ سياه‌بازي كه رفت

گنج سياه

پوريا ذوالفقاري

مرگ سياه تلخ است. انگار رنجوري و انزوا را بر پيشاني‌اش مهر كرده‌اند. سياه بودن كار راحتي نيست. بايد فرهنگ و ادبيات كوچه و بازار را بشناسي، خواندن و رقصيدن بلد باشي، تكيه‌كلام‌ها را بداني و به قابليت بداهه‌پردازي و سرضرب گويي هم مجهز بشوي كه بتواني اين داشته‌ها را سر صحنه در زمان درستش به كار ببري. بعد از همه اين مجهز‌شدن‌ها، تازه مي‌شوي يك سياه درجه يك كه باز كسي تو را به اندازه بازيگر درجه ده درام‌هاي شناخته شده شرقي و غربي جدي نمي‌گيرد. اگر متني از شكسپير يا مارتين مك دانا يا ساعدي يا رادي را به بدترين شكل روي صحنه ببري، مي‌تواني صرفا با اتكا به اجراي چنين متني و فارغ از كيفيت كارت راهي به محافل روشنفكري بيابي و به انتظار تماس دست‌كم دو، سه نشريه معتبر براي مصاحبه و گفتن حرف‌هاي بزرگ درباره تنهايي انسان معاصر و سياهي جهان مدرن و پست‌مدرن بنشيني. ولي سياه كه باشي، انگار روسياهي!

من در زندگي‌ام دو سياه را از نزديك ديده‌ام. يكي عطا صفرپور بود در گرگان و ديگري سعدي افشار در تهران. با افشار تصادفا در خيابان شيخ ‌هادي دوسال هم‌محله‌اي بودم كه اين نزديكي دلچسب به دليل درگذشت او به سال سوم نرسيد. دوسال تقريبا هر هفته مي‌ديدمش كه كشان‌كشان خود را به مغازه‌اي مي‌رساند تا پاكتي سيگار بهمن كوتاه بخرد يا بسته‌اي چاي خشك. افشار بين اهالي شيخ هادي محبوب بود و به ويژه قديمي‌ترها او را روي سر مي‌گذاشتند. خميده و تكيده كه وارد مي‌شد، برايش صندلي مي‌گذاشتند و به اصرار هم شده، فنجاني چاي مهمانش مي‌كردند. ماه‌هاي آخر خبري از خودش نبود. كساني از همسايه‌ها به سوپرماركت مي‌آمدند و پيغام مي‌آورند كه آقاي افشار فلان چيز را خواستند و مغازه‌دار اطاعات امر مي‌كرد و به دشواري حاضر به قبول پول مي‌شد (اينكه مي‌گويند اين اواخر جنس نسيه مي‌برده و پولي در بساط نداشته، دروغ محض است.) با اين حال انگار كمي آن سوتر از خيابان شيخ هادي جايي براي سعدي افشار نبود.

هفته‌ها پس از درگذشتش، آگهي‌هاي تسليت سياه و سفيد و ساده‌اي كه حاصل كار و اندوه خود مردم محل بود، پشت شيشه مغازه‌ها خودنمايي مي‌كرد. خيلي طول كشيد تا «مراتب تسليت» مديران روي كاغذ‌هاي مرغوب از راه برسد و راستش وقتي هم رسيد كسي تحويل‌شان نگرفت و جز در مقابل خانه افشار جايي نصب نشدند. شايد آن كاغذهاي ساده شهادت و آدرس صادقانه‌تري بودند به واقعيت زندگي سياه در اين سرزمين.

سعدي افشار دومين سياه‌بازي بود كه تصادفا با او هم‌محله‌اي و همسايه شدم. اولي عطا صفرپور بود در گرگان. محله استرآبادي و باز پيش از اين همسايگي و از دوران كودكي صفرپور را مي‌شناختم كه در جشن‌ها و آيين‌ها براي اجراهاي طنز دعوت مي‌شد و در آن سال‌ها آن قدر انرژي و شور داشت كه سالي يا دوسالي يك‌بار نمايشي هم روي صحنه مي‌برد. همان‌قدر كه سعدي افشار از فرهنگ و آداب و روحيات محله‌هاي جنوبي و اصيل تهران شناخت داشت، عطا صفرپور گرگان و فرهنگش را خوب مي‌شناخت. هنوز اصطلاح استندآپ كمدي باب نشده بود و آدم‌هاي بي‌استعداد با روش همسايه‌ها ياري كنيد براي ده دقيقه خنداندن مردم زور نمي‌زدند و عرق نمي‌ريختند كه عطا صفرپور روي صحنه مي‌آمد، بدون متن و با آمادگي كامل مي‌گفت، مي‌خواند، مي‌خنداند و همزمان هر متلكي را كه از تماشاگران ذوق‌زده به سمتش پرتاب مي‌شد، با رندي و حضورذهني ستودني پاسخ مي‌داد و ورق را به نفع خود برمي‌گرداند و ادامه مي‌داد. تازه اينها كارهاي جانبي صفرپور بود. در دهه‌هاي غمزده 60 و نيمه نخست 70 يك شهر با نمايش‌هاي سياه‌بازي‌اش به وجد مي‌آمد. تالار فخرالدين اسعدگرگاني براي ديدن حاضرجوابي‌ها، آوازها، رقصيدن‌ها، نواختن‌ها و طعنه‌هاي سياسي و اخلاقي او لبالب از تماشاگر مي‌شد. او همه قابليت‌هاي ضروري يك سياه را در بالاترين سطح داشت. سكانسي از سريال گلشيفته كه اين روزها در فضاي مجازي مي‌چرخد، براي آنها كه صفرپور را از نزديك مي‌شناختند، چيز عجيبي نيست. او واقعا چنين بود. مي‌گفتي ترانه شاد، ده مدل ترانه فولكلور برايت رديف مي‌كرد. مي‌گفتي سياسي نباشد، پنجاه ‌تا غيرسياسي رو مي‌كرد. مي‌گفتي شيرين كاري، ابتدا مبهوت و بعد از خنده روده برت مي‌كرد... انگار همه‌ چيز را در آستين داشت. با همين‌ها چنان مي‌درخشيد كه جوانان تئاتري زيادي در گرگان با انگيزه مثل صفرپور شدن، با شمايل سياه روي صحنه رفتند.

همين پيدا شدن مقلدان و تلاش نسل بعد براي پيروي از صفرپور نشان مي‌داد اگر نمايش‌هاي سنتي ايراني جدي گرفته شود، چقدر زود مي‌توانيم يك جريان قدرتمند تئاتري با توان جذب مخاطبان انبوه داشته باشيم. صفرپور در آثار متنوعي بازي كرد. از آيتم‌هاي طنز شبكه‌هاي استاني تا سريال‌ها و فيلم‌هاي توليدي در مركز. به طرز عجيبي هم به ياد مي‌ماند. به قول معروف «آن»ي داشت كه اكتسابي نيست. يا در تو هست يا نيست.

سال 88 ساكن گرگان بودم و در هفته‌نامه‌اي استاني به نام «سليم» مطلب مي‌نوشتم. فرصتي براي مصاحبه با مسعود رايگان فراهم شد كه براي فيلمبرداري زير آب (سپيده فارسي) به كردكوي آمده بود. شب به هتل بهمن كردكوي رفتيم و همراه رايگان در لابي هتل نشستيم. ديدم كمي آن سوتر بيژن امكانيان و چند نفر ديگر ديگر با عطا صفرپور مشغول صحبتند. اواسط مصاحبه با رايگان بود كه ديدم امكانيان به وجد آمده برخاست، صفرپور را در آغوش گرفت و گفت: «به خدا شما گنجيد.» نمي‌دانم صفرپور چه گفته يا چه كرده يا چه جلوه‌اي از توانايي‌هايش را رو كرده بود. ولي امكانيان راست مي‌گفت. عطا صفرپور گنج بود. يك گنج سياه تكرارنشدني.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون