نگاهي به فيلم «دو لكه ابر»
هيچ قطاري نميآيد...
محمد قاسم زاده
«دو لكه ابر» ساخته مهرشاد كارخاني فيلمي تحسين برانگيز است، از آن رو كه كارگردان زبان سينما را به خوبي ميشناسد. ورود او به عالم سينما از طريق عكاسي به او كمك كرده است كه اين زبان را استادانه ياد بگيرد. شايد اگر پايي در ادبيات يا هنرهاي ديگر ميداشت، نميتوانست چنين بر زبان سينما مسلط شود.
دو لكه ابر درباره دختري گمشده، به نام «زهره» دانشجوي عكاسي است كه در آستانه برگزاري نمايشگاه عكس ناگهان ناپديد ميشود. كارگردان هم نميگويد چرا و همچون خيلي از نشانههاي ديگر فيلم تعمدا چرايي گمشدن او را بازگو نميكند. در تمام فيلم جستوجوي «كسري» -برادر زهره- را شاهديم، اما اين مفهوم گمشده خيلي زود بدل ميشود به گمشدگي كه از فرد فراتر ميرود و تمام سطح جامعه را دربرميگيرد. گويي همه گمشدهاند؟!
از جمله كسري كه خود به دنبال گمشدهاش ميگردد، گويي در اين جستوجو به شناختي از خود و جامعه ميرسد، تا ديگراني كه در فيلم چه حضوري پررنگ دارند و چه كساني كه لحظهاي ميآيند و براي هميشه ميروند. زهره كه نامش نماد درخشندگي و طرب و شادماني است، همه اينها در وجود كسري گم شده و به درماندگي رسيده است.
اسامي شخصيتهاي فيلم بيانگر ذهنيت پدران و مادراني است كه آيندهاي هم معناي اين اسمها براي فرزندان خود آرزو ميكردهاند، اما اكنون و اين جا، ميبينيم كه اين اسامي چه اندازه از مفهوم تهي شدهاند. از آن جمله است «مروا» كه از ابتدا با «كسري» همراه ميشود، معناي «مروا» فال نيك است، اما گذشته و اكنون اين دختر كه خود گمشده ديگري است و از دل و جان تقلا ميكند كه خود را از حصار برهاند، هيچ نشاني از فال نيك يا مفهوم نيك و سعادت نشان نميدهد و آنچه ما در او ميبينيم، «مرغوا» به معنا فال بد است.
كارخاني از تز مفهوم گمشده به گمشدگي ميرسد و اين قصه را پيوسته و موجز بيان ميكند، هم در تصوير و هم در ديالوگ و بيشتر از طريق نشانه.
نشانههايي كه پياپي ميآيند و هر لحظه ذهن بيننده را درگير ميكنند. از نام شخصيتهاي فيلم گرفته تا صور و اسباب ديگر. فيلم با اين صحنه شروع ميشود، كسري از دل مزرعهاي بيرون ميزند، گويي جستوجوي بيسرانجامي را تداعي ميكند كه همه بيانگر گمشدگي و گريز از مركز است. حكايت زندگي ما كه نه مداري دارد و نه قراري و همه از آن ميگريزند و گويي راه فراري ندارند.
قطارهايي كه ميروند، يكي مسافر ميبرد و ديگري نفت. در فيلم هيچ قطاري نميآيد، ايستگاهي كه پس از اين قطارها از آدمي تهي است و تنها سگي زمين آن را ميبويد، شايد در جستوجوي انسان.
و «آذر» زني كه به ديدار محبوبش «منصور» ميرود و زير سرپناهي كه هيچ امنيتي در آن نيست، عاشقانههاي خود را يادآوري ميكنند... دو لكه ابري كه به هم نميرسند، چه از عنوان فيلم، دو لكه ابر كه دست باد آنها را به اينسو و آنسو ميبرد و مفهوم جدايي همراه با آنهاست. نماد آدمهاي فيلم كه در سير و گذر خود هيچگاه به هم نزديك نميشوند و اگر دل به گريز از جدايي ببندند و يا سواره باهم راهي يگانگي شوند، مرگ بر سر راهشان كمين ميكند.
كارخاني با دو لكه ابر به سينماي خود غنا ميبخشد.