گروه اجتماعي
حديث ميگويد: «من اگر بخواهم بروم فقط براي قاضي شدن است، اينجا قاضي خانم نداريم.» بيتا ميگويد: «من اگر جا بزنم، آن يكي هم جا بزند، نميشود. من ايران را دوست دارم، اين كشور تاريخ قشنگي دارد، ايران را دوست دارم.» پرنيا ميپرسد: «تاريخش قشنگ است، الانش چه؟» آيدا كمي فكر ميكند: «من دوست دارم بروم اما حرفي كه بيتا ميزند درست است اگر همه بخواهيم جا بزنيم چه ميماند؟» دخترهاي دوره دوم متوسطه يك دبيرستان غيرانتفاعي در مركز تهران، حالا اعضاي محترم شوراي دانشآموزي هستند كه صحبتهايشان از مدرسه شروع شد و به كل كشور رسيد. در دورهاي كه قرار بوده براي شورا انتخابات برگزار شود با هممدرسهايهايشان حرف زدهاند، راي جمع كردهاند و دلشان بيشتر از اين هم ميخواهد، مثلا؟ چرا نميتوانند در انتخابات رياستجمهوري راي بدهند؟ «من هم عضوي از جامعه هستم و نظرم مهم است. سن فقط عدد است، ربطي به ميزان درك من ندارد.» گفتوگوي دختران عضو شوراي دانشآموزي با «اعتماد» در دفتر مدرسه شكل ميگيرد با حضور محسوس مدير و معاون پرورشي.
زماني كه گفتوگو انجام شد هنوز زمان چنداني از پايان انتخابات شوراي دانشآموزي در مدرسهها نگذشته بود. بعد از انتخاب منتخبها را جمع كرده بودند و جلسهاي با آنها گذاشتند كه از نظر بچهها نشانه خوبي است از شكل گرفتن گفتوگو بين آنها كه قرار است نماينده بچهها باشند و مدير و معلمها. يكي از نشانهاي روشن امكان نظر دادن برايشان اين بوده كه در مراسم مدرسه از آنها نظر خواستهاند. آيدا ميگويد: « هر كسي فرصت دارد كه حرف بزند و اين خيلي خوب است. براي اربعين از ما نظر خواستند كه ببينيم چه برنامهاي داشته باشيم و كارها با نظر اعضاي شورا و بقيه بچهها انجام شد.» بيتا ميگويد به اين فكر كرده كه ميتواند با انتخاب شدنش بچهها را مطمئن كند كه صدايشان به جايي ميرسد: «خودم را گذاشتم جاي بچهها چون نميشود هر كسي نظري دارد بيايد دفتر، يك واسطه اين ميان لازم است و با خودم گفتم چرا من آن واسطه نباشم؟ تبليغ من بر اساس اين بود كه بچهها هر حرفي بزنند سريع به كادر مدرسه انتقال ميدهم و ميتوانند به من اعتماد كنند. تعريف از خود نباشد من ارتباط اجتماعيام با آدمها خوب است. بهشان ميگفتم خيالتان راحت باشد من حواسم به نظر شما هست.» و ارغوان به نظرش اين موضوع در انتخاب دوستش تاثير زيادي داشته: «الان وضعيت دانشآموزان جوري است كه خيليها بهشان توجه نميكنند. معمولا ميگويند شما سني نداريد كه بخواهيد در مورد فلان موضوع نظر دهيد و اين اعتماد بهنفس آدم را پايين ميآورد. ولي وقتي ما به بچهها بگوييم ما حواسمان هست يك دلگرمي است، چون با خودشان فكر ميكنند كه شايد بالاخره جايي حرفشان اثر داشته باشد و يك نفر صدايم را بشنود، فكر ميكنم اين موضوع خيلي در راي دادن به بيتا تاثير داشته.»
اين علاقه به شنيده شدن لابد زماني اهميت دارد كه بچهها حس ميكنند شنيده نميشوند. احساسي كه به قول ارغوان 90 درصد مواقع با آنهاست. چقدر احساس ميكني شنيده نميشوي؟ «90 درصد مواقع. نشانهاش سن ماست. سن يك عدد است اما همه به همان توجه ميكنند. ميگويند تو اينقدر سن داري، اينقدر درس خواندهاي و خلاصه تجربه من را نداري. خب تجربه چطور ساخته ميشود؟» پرنيا هم ادامه حرف را ميگيرد: «براي اينكه اين حس اعتمادبهنفس پايين را از بين ببريم يك راهش همين شركت در انتخابات شوراهاست. اينكه بگويم من سنم پايين است اما حرفم اهميت دارد. يعني براي جنگيدن با خودت هم كه شده بايد اين كار را انجام دهي. بچهها ميگويند ما سنمان كم است و كسي در مدرسه به حرفمان گوش نميدهد اما بايد اينقدر تبليغ كني و اينقدر قدرتمند باشي كه وقتي ميگويي من حرف شما را منتقل ميكنم تو را باور كنند. كانديدا شدم كه بتوانم در مدرسه همكاري داشته باشم و در مناسبتها نظر بدهم شايد مفيد باشد.» به قول ارغوان اگر حالا جسارت جلو آمدن و حرف زدن داشته باشند بعدا هم اين جسارت را حفظ ميكنند. بيتا يكي از نشانههاي شنيده نشدن را در سن راي دادن ميبيند: در خانواده اوضاع فرق كرده و به حرفمان گوش ميدهند. در جامعه اما حرفمان جايي ندارد. يك نمونهاش همين انتخابات رياستجمهوري. بالاخره من هم عضوي از جامعه هستم و نظرم مهم است. سن فقط عدد است و ربطي به درك من ندارد. يك دختر 15 ساله هم شايد اندازه يك آدم 20 ساله بفهمد اما نميگذارند من راي بدهم، پس كي راي بدهد؟»
حالا كه جسارت داشتهاند تا قدم جلو بگذارند و صداي بچهها شوند و حالا كه به نظرشان حتي ميتوانند در انتخابات شركت كنند، فكر ميكنند در مدرسه و نظام آموزشي چه كاستيهايي وجود دارد؟ مدرسهها چه چيزي كم دارند؟ پرنيا اول جواب ميدهد: « نبايد اجبار كنند كه استعدادها كور شوند. اگر رياضيات خوب است حتما بايد شيمي هم خوب باشد تا به جايي برسي. شايد استعداد من فقط رياضي باشد اما بايد به خاطرش همه درسهاي ديگر را هم خوب بخوانم.» بعد نوبت آيدا ميرسد كه بگويد در اين سيستم همهچيز حول محور درس خواندن ميچرخد: «در دبيرستان بيشتر روي درس تمركز ميكنند. براي همين ما كه هنوز سال آخر نيستيم بايد يادآوري كنيم كه برنامههاي غيردرسي هم لازم است تا حتي سال دوازدهميها هم بتوانند از آن استفاده كنند، كمي استراحت كنند و قويتر ادامه بدهند. اگر اين برنامهها در مدرسه نباشد همهاش ميشود درس. آدمي كه فقط درس ميخواند آدمي ميشود كه مثلا آخرش سه تا دكتري دارد اما هيچ توانايي در ارتباط عمومي ندارد و در زندگي اجتماعياش لطمه ميخورد چون همهچيز درس نيست. اگر قرار بود چيزي را عوض كنم همين است، اگر چهار زنگ داريم، سه زنگش درس باشد و يك زنگش پرورش فكر و مهارت دانشآموزان. خيلي از بچهها روابط عمومي خوبي ندارند، خيلي جاها به خاطر همين به مشكل ميخورند.» حديث به يك سري از درسهايي اشاره ميكند كه تازه به جدول آموزشي اضافه شده اما به قول او در خيلي از مدرسهها اجرايي نميشوند: «سال پيش درس سواد رسانهاي داشتيم و امسال كارآفريني. اين خيلي خوب است كه روي مهارتها كار ميكنند ولي خيلي از مدرسهها اين درسها را حذف كردهاند وساعتش را به درسهاي ديگر دادهاند و اين اصلا خوب نيست.»
اگر دانشگاه نباشد: تئاتر، نوشتن، ساز زدن
در اين جمع فقط حديث رشته علوم انساني ميخواند كه دلش ميخواهد حقوق قضايي بخواند و قاضي شود. بيتا دانشآموز تجربي است و برخلاف اغلب كساني كه به سمت اين رشته ميآيند خيال پزشك شدن در سر ندارد و تصميم گرفته پرستار شود. آيدا رياضي ميخواند و دلش ميخواهد به جاي مهندسي برود سراغ روانشناسي. ارغوان ميخواهد مهندسي كامپيوتر يا هوافضا بخواند و پرنيا هم مهندسي عمران. بعد از اين تصويرهاي كوتاهي كه از آيندهشان ميدهند بيتا سر درددل كنكور را باز ميكند: «سر هر كلاسي كه مينشينيم و هر جا كه ميرويم اسم كنكور هست. انگار از وقتي آمدهايم دبيرستان زندگي فراموش شده.» آيدا اما معتقد است كه يك بخشي از اين تعطيل شدن يا نشدن زندگي دست خودشان است: «آيدا: فشار كنكور طبيعي است. در مدرسههاي مختلف كم و زياد ميشود. در مدرسه ما هم هست اما من خودم آدمي نيستم كه اينقدر فشار كنكور را تحمل كنم براي همين جا باز ميكنم كه كلاسهاي ديگر بروم، تفريحاتم را داشته باشم كه به زندگيام آسيب نزند. كنكور فقط بخشي از زندگي من است. اگر كنكور قبول نشوم ناراحت ميشوم اما آدمي كه بخواهد به آرزوهايش برسد فقط كنكور را نميبيند. شايد 10 تا راه ديگر هم باشد، من فعلا دارم كنكور را ميبينم و فقط روي آن تمركز دارم اما اگر قبول نشوم دنبال دو تا راه ديگر هم ميگردم.»
آن راههاي ديگر چيست. تا حالا فكر كردهايد كه اگر روزي قبول نشويد يا كلا گزينه ورود به دانشگاه را نداشته باشيد چه ميكنيد؟ حديث ميگويد: «اصلا سعي نميكنم به قبول نشدن فكر كنم. اما خب من عاشق تئاترم. زندگيام را ميدهم براي تئاتر. اصلا به خاطر خانواده آمدم رشته انساني و چون ديدم راه ديگري ندارم حالا فكر ميكنم حقوق قضايي بخوانم چون دوست دارم قاضي شوم. اگر كنكور قبول نشوم تئاتر كار ميكنم.» بيتا در عوض انساني را دوست دارد اما سراغ تجربي رفته: «به خاطر يك سري از درسهاي انساني مثل عربي، رشته تجربي را انتخاب كردم. همين الان هم شعر ميگويم و اگر خداي نكرده كنكور قبول نشوم بلافاصله ميروم سراغ انساني. وقتي دلم پر است مينويسم، نوشتن آرامم ميكند، ميروم سراغ نويسندگي.» پرنيا حتي از تصور حذف گزينه دانشگاه هم دچار اضطراب ميشود: «من اگر بخواهم به هدفم برسم حتما بايد كنكور قبول شوم. اگر قبول نشوم باز هم برايش تلاش ميكنم تا نتيجهاي كه ميخواهم را به دست آورم. بالاخره در كشوري هستيم كه حتما بايد با درس خواندن به چيزي كه ميخواهيم برسيم.» حالا فكر كن از فردا كلا گزينه دانشگاه رفتن روي ميز نباشد. چه ميكني؟ حتي حرف قبول نشدن هم نگراني را در چهرهاش هويدا ميكند. دوستانش به كمكش ميآيند: «چه كاري را خيلي دوست داري؟ چه كاري هست كه دوست داري مدام انجامش بدهي؟» پرنيا دست آخر جواب ميدهد: «موسيقي. دوست دارم ساز بزنم.» الان ساز نميزند چون به قول خودش: «اصلا وقت نميشود اگر وقت داشتم گيتار ميزدم.» ارغوان راحتتر از بقيه با موضوع كنار ميآيد. شايد از قبل خودش فكرش را كرده: «جايي وجود دارد به اسم مجتمع فني، ميروم آنجا. من خيلي دوست دارم چيزهاي جديد ياد بگيرم. دوست دارم برنامهنويسي ياد بگيرم، هنر ياد بگيرم، ورزش كنم. بعضيها ميخواهند عميق در يك رشته تمركز كنند. من دلم ميخواهد همهچيزهايي كه دوست دارم را دنبال كنم.»
دختراني كه ميگويند سن فقط عدد است بالاتر از مدرسه و درس خواندن چقدر حواسشان به اين روزهاي جامعه هست؟ از اينجا گفتوگو ميرسد به اميد و نااميدي و گزينهاي به نام رفتن. آيدا ميگويد: «فكر ميكنم ما ياد گرفتهايم كه نااميد زندگي كنيم. من هم اطراف خودم وضعيت بد را ميبينم اما بايد ياد بگيريم كه در همين وضعيت چيزي براي اميدواري و دلخوشي پيدا كنيم. من كلاسي ميرفتم كه به تمام معنا از آن متنفر بودم. بعد يك نفر به من گفت كه سعي كنم يك نكته حتي كوچك پيدا كنم، مثلا اگر از رنگ ديوار كلاس خوشم ميآيد روي همان تمركز كنم تا فقط در همان لحظه حال دلم خوب باشد. ما داريم در اين جامعه زندگي ميكنيم، به هر دليلي بايد سالهاي زندگيمان را بگذرانيم پس اگر قرار باشد از الان نااميد باشيم تا 40 سالگي تبديل شدهايم به يك آدم پژمرده كه هيچ طراوتي براي زندگي ندارد.» حديث حرف دوستش را تاييد ميكند: «ميتوانيم با آرامش كنار هم زندگي كنيم. اگر روي پدر من فشار ميآيد نبايد در خانه هم ما اين فشار را تشديد كنيم.» اما به قول بيتا پدرها هم جايي ميبُرند: «خانواده من الان به فكر مهاجرت هستند تحقيق ميكنند ببينند كدام كشور خوب است. گناه من چيست؟ به خاطر كمكاري بعضي مسوولان كه بايد نماينده ما باشند من بايد بروم؟» دوست نداري از ايران بروي؟ «نه! من اگر جا بزنم، آن يكي هم جا بزند،نميشود. من ايران را دوست دارم، اين كشور تاريخ قشنگي دارد» آيدا دارد به حرف دوستش فكر ميكند: «من دوست دارم بروم اما حرفي كه بيتا ميزند درست است اگر همه بخواهيم جا بزنيم چه ميماند؟» حديث ميگويد اگر بخواهد برود فقط يك دليل دارد: «من اگر بخواهم بروم فقط براي قاضي شدن است، اينجا قاضي خانم نداريم. اما من تكفرزندم دلم نميخواهد پدر و مادرم را رها كنم.» مدير مدرسه كه در تمام مدت شاهد گفتوگوست ديگر ساكت نمينشيند: «در ايران هم قاضي خانم داريم. اگر فقط به خاطر اين ميروي نرو!» بيتا كه گفته بود اگر همه بروند پس كشور چه ميشود يادآوري ميكند كه برخي آدمها هم هستند كه دلشان ميخواهد دنبال استعدادشان بروند و براي همين نميتوانند بمانند: «هنرمندان و خوانندگاني هستند كه صداي خيلي قشنگي دارند و نميتوانند بخوانند. بين دوستان خودم كسي هست كه وقتي ميخواند حال آدم عوض ميشود.» اين همان حرفي بود كه پرنيا ميزد، بايد جايي باشد كه بتوانند استعدادهايشان را ادامه دهند و البته اضافه كرده بود: «من ساز زدن را دوست دارم اما نه اينكه به خاطرش هزينه زيادي بدهم.» اينجا ديگر مدير مدرسه از حالت ناظر بيرون ميآيد و در مورد حرفها تذكر ميدهد. بايد بچسبيم به مدرسه و درس و مشق و خيلي سراغ اينكه چه كسي و براي چه چيزي ممكن است بخواهد برود يا در جامعه چه ميگذرد حرف نزنيم.
گفتوگو را زيرنظر مدير و معاون مدرسه پشت سر گذاشتهاند، حرفهايي حتما مانده كه نزدهاند، همان حرفهايي هم كه در مورد مهاجرت زدهاند مدير مدرسه درخواست حذفشان را داده (كه حذف نشد). دختران دبيرستاني در مركز تهران دارند از همين مدرسه تمرين ميكنند كه حرف بزنند و آماده باشند كه هر حرفي هم نميتوانند بزنند. دوست دارند قاضي شوند، ساز بزنند، تئاتر بازي كنند، دوست دارند صدايشان شنيده شود. بعضيهايشان دوست دارند بمانند، بعضيها دوست دارند بروند اما ترديدي را كه در ذهن آيدا پيدا شد همهشان دارند: «حرفي كه بيتا ميزند درست است اگر همه بخواهيم جا بزنيم چه ميماند؟»
در خانواده اوضاع فرق كرده و به حرفمان گوش ميدهند. در جامعه اما حرفمان جايي ندارد. يك نمونهاش همين انتخابات رياستجمهوري. بالاخره من هم عضوي از جامعه هستم و نظرم مهم است. سن فقط عدد است و ربطي به درك من ندارد. يك دختر 15 ساله هم شايد اندازه يك آدم 20 ساله بفهمد اما نميگذارند من راي بدهم، پس كي راي بدهد؟
الان وضعيت دانشآموزان جوري است كه خيليها بهشان توجه نميكنند. معمولا ميگويند شما سني نداريد كه بخواهيد در مورد فلان موضوع نظر دهيد و اين اعتماد بهنفس آدم را پايين ميآورد. ولي وقتي ما به بچهها بگوييم ما حواسمان هست يك دلگرمي است، چون با خودشان فكر ميكنند كه شايد بالاخره جايي حرفشان اثر داشته باشد و يك نفر صدايم را بشنود.