• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4237 -
  • ۱۳۹۷ چهارشنبه ۳۰ آبان

درباره سريال «سرگذشت نديمه»

درگيلياد خبري از مردم نيست

علي ولي‌اللهي

شايد اصلي‌ترين مشكل سريال «سرگذشت نديمه» اين باشد كه رمان آتوود خيلي دير سراغ فيلم شدن رفته. فاصله‌اي سي‌وچند ساله بين رمان و زمان ساختش باعث شده خيلي از ايده‌هاي رمان ديگر آن جذابيت سابق را نداشته باشند. جذابيتي كه زماني رمان‌هايي شبيه به 1984 براي مردم ايجاد مي‌كرد و در بحبوحه جنگ سرد از امكان ظهور حكومت‌هاي توتاليتر حرف مي‌زد و اين براي مردم جذاب بود؛ جذابيتي از نوع ترس. مي‌دانيم كه يكي از راه‌هاي تاثير گذاشتن روي مردم ترساندن آنهاست. كاري كه سريال «سرگذشت نديمه» مي‌كند. حالا در دوره‌اي كه ترامپ سر كار آمده و دولت‌هاي دست راستي، بخوانيد دست راستي افراطي، دارند مثل قارچ در همه جاي دنيا به قدرت مي‌رسند و زمزمه‌هايي مبني بر امكان وقوع جنگ جهاني و از بين رفتن دموكراسي و اين چيزها به گوش مي‌رسد، سريال نديمه آمده و شده يكي از پيش‌بيني‌هاي محتمل در اين باره. اينكه يك‌سري آدم بيايند و حكومتي توتاليتر با پس‌زمينه مذهبي ايجاد كنند و در آن مناسك و روابط خاصي به وجود بياورند و دمار از روزگار مردم دربياورند. ولي همان‌طور كه گفتم دير است براي مطرح كردن اين ايده كه امكان دارد جهان به آن سمت برود. نه اينكه ممكن نباشد اين اتفاق بيفتد. بحث سر ادبيات و هنر است. ايده آتوود امروز ديگر نو نيست.

سريال نديمه سريال خوش‌ ساختي است، بازيگرانش خوب كار كرده‌اند و استانداردهاي لازم را دارد. اينها را مي‌گويم كه نشان بدهم واقف هستم. يعني اصلا اگر اينها نبود كه در مورد سريال حرف نمي‌زديم. اما كار از جايي گره مي‌خورد كه ما واقعا مي‌خواهيم برويم توي دنياي گيلياد و چند روزي با جون آزبورن و فرمانده واترفورد و همسرش و مارتاها و چشم‌ها زندگي كنيم. نه اينكه تماشاچي باشيم. منِ مخاطب دوست دارم در دنياي سرد و تيره‌اي كه
پيش رويم قرار داده شده، نفس بكشم. شايد به سختي البته. براي من همين كافي نيست كه كارگردان و نويسنده و بازيگران بگويند اين شكلي است، من هم بگويم بله اين شكلي است! دنياي سريال نديمه يك دنياي ناقص و كم‌جزييات است. جزييات دارد، اما مولف در نشان دادن آن خساست به خرج داده چون مي‌داند نشان دادن جزييات بيشتر، جزييات بيشتري طلب مي‌كند و همين‌طور الي آخر. مولف در سريال نديمه مثل شاگردي است كه مي‌خواهد قسمت‌هاي ‌تر و تميز و خوش‌خط مشق‌هايش را به معلم نشان بدهد و نمره كامل را بگيرد؛ براي همين از روي بعضي صفحات سريع رد مي‌شود و روي يك‌سري صفحات تاكيد بيش از حد مي‌كند. براي همين نماهاي تكراري، ديالوگ‌هاي تكراري و اكت‌هاي تكراري زياد مي‌بينيم در سريال. جوري كه شايد مخاطب آخرش بگويد مي‌شد چند قسمت هم حذف شود.

در كل ساختن فضايي آخرالزماني كار بسيار سختي است. بايد آن دنيا كاملا يك دنياي برساخته از جهان پيشين باشد. بايد همه روابطش كشف شود. مناسبات و چفت و بست‌هايش جور باشد. در گيلياد اولين سوال‌هايي كه به وجود مي‌آيد اين است كه چطور ممكن است چنين چيزي به وقوع بپيوندد؟ با ترور رييس‌جمهور و اعضاي كنگره؟ تمام؟ با چند نفر اسلحه به دست؟ با چند تا بمب‌گذاري و ايجاد رعب و وحشت؟ پايگاه مردمي گيلياد كجاست؟ در سريال نديمه تنها افرادي كه طرفدار حكومت هستند چند فرمانده و چند نفر نيروي امنيتي هستند و همه مي‌دانيم بخش اعظمي از قدرت حكومت‌هاي خودكامه به پشتوانه مردم است. مردمي كه آگاهانه يا ناآگاهانه حمايت مي‌كنند. نمي‌شود جامعه‌اي مثل امريكا با آن همه نهاد مدني قدرتمند، جامعه‌اي كه بيشتر از اينكه توسط دولت اداره شود، توسط كمپاني‌هاي چندمليتي مولتي ميلياردر مديريت مي‌شود، جامعه‌اي كه قوانينش ايالتي است و همه‌چيز دست بخش خصوصي است را با نشان دادن چند سكانس درگيري تبديل كرد به گيلياد. باورپذير نيست. ممكن است عده‌اي بگويند شما چه كار داريد كه چطور امريكا به اين روز افتاده؟ مهم اين است كه الان چه اتفاقي دارد رخ مي‌دهد. در جواب بايد گفت كه اتفاقا خيلي مهم است، چون قرار است اين حجم اگزجره از تماميت خواهي در مقابل آن آزادي امريكايي به نمايش گذاشته شود. وگرنه كارگردان مي‌رفت در ناكجا قصه‌اش را مي‌ساخت.

در گيلياد خبري از «مردم» نيست. جز يك بار كه جون فرار مي‌كند و شخصي سياهپوست كه قرآن هم مي‌خواند به او پناه مي‌دهد، ما چيزي به اسم شهر و جامعه را نمي‌بينيم. يك مسير تكراري و يك فروشگاه بي‌اسم كه مثلا بگويد شهر به‌شدت زير سيستم يكپارچه‌سازي قرار دارد. يك‌سري لباس مي‌بينيم و درنهايت چند نفر آدم هستند كه نه قصه‌شان جلو مي‌رود و نه خودشان اكت خاصي انجام مي‌دهند. مدام سر همان گره‌هاي قسمت اول درگيرند و هر چند قسمت يك بار جون تلاش مي‌كند براي فرار. آدم‌هايي كه
شخصيت پردازي‌شان نتوانسته از شر كليشه‌ها خارج شود. كليشه‌هايي كه البته شايد زمان نوشتن رمان جالب بوده اما ما از آن سال تا الان زياد ديده‌ايم در سريال‌ها و فيلم‌هايي كه قرار است فضاي رعب‌آور بعد از فروپاشي اخلاقي جامعه را نشان بدهد. شخصيت‌پردازي رهبران حكومت‌هاي تماميت‌خواه با تمِ «چون به خلوت مي‌روند آن كار ديگر مي‌كنند» همان‌قدر تكراري و مبتذل است كه نقش معتادها در سريال‌هاي ايراني! همين‌طور است دنياي مستعمره در سريال نديمه. جايي كه شده تبعيدگاه سركشان حكومت. جايي كه فقط شكل دارد. چند نفر خاله/ عمه ايستاده‌اند با ماسك و شلاق و نديمه‌هاي سركش را مجبور به بيگاري مي‌كنند. فقط غم‌انگيز است. كنش دراماتيك ندارد.

اين نبود جزييات در بعضي قسمت‌هاي سريال چنان مخاطب را گيج مي‌كند كه قصه از دست مي‌رود. مثلا سر ماجراي فرار جون ما مدت زيادي را همراه با او در يك مخفيگاه زندگي مي‌كنيم. كارهاي بيهوده او را مي‌بينيم. نوستالژي بازي‌هايش را كه چند دقيقه اول جذاب است و بعدش ملال‌آور را تحمل مي‌كنيم. بدون اينكه از بيرون مخفيگاه خبري داشته باشيم. بعد از مدت زماني طولاني جون را مي‌بينيم كه بالاخره به هواپيما رسيده و مي‌خواهد بپرد و از شهر خارج شود. همه مي‌دانيم كه او قطعا نمي‌تواند فرار كند. قواعد ژانر اين را مي‌گويد. همه مي‌دانيم كه قرار است كارگردان خيلي غافلگيرطور چند تا مامور را در لحظه آخر بفرستد سراغ جون و هواپيما. اما نمي‌دانيم چطور آنها فهميدند. اينجاست كه كارگردان ما را گول مي‌زند. اين همه نشان دادن زندگي كسالت‌بار جون در مخفيگاه مي‌توانست و مي‌بايست به پيدا كردن او توسط نيروهاي امنيتي اختصاص داده شود. شايد خيلي‌ها بگويند اصلا اين چيزها مهم نيست. مهم رنج و محنتي است كه زنان توي اين فيلم متحمل مي‌شوند. مهم اين است كه بگرديم و دور و برمان نمودهاي اين ظلم را پيدا كنيم و آه سر بدهيم و بگوييم درست مثل فلان‌جا! مثل كساني كه رمان‌هاي اورول را مي‌خوانند و اولين واكنش‌‍‌‌شان بعد تمام شدن رمان اين است: چقدر شبيه فلان‌جا! در پاسخ بايد بگويم اگر قرار است صرفا رنج و محنت زنان را بفهمم ترجيح مي‌دهم صفحه حوادث روزنامه را بخوانم!

اگر اين سريال را نديده‌ايد و قصد ديدنش را داريد، اين پارگراف را نخوانيد.

درنهايت مي‌رسيم به پايان‌بندي فصل اول. جايي كه بدون هيچ دليل منطقي و شخصيت‌پردازانه‌اي قهرمان فيلم يك تصميم خلق‌الساعه اتخاذ مي‌كند و در حالي كه مي‌تواند به چيزي كه 13 قسمت دنبالش بوده برسد، كلاه لباسش را به سبك قهرمان فيلم‌هاي وسترن روي سرش مي‌كشد و فرارش را منتفي مي‌كند! ولي واقعا چرا؟ براساس كدام زمينه‌چيني منطقي جون تصميم مي‌گيرد فرزندش را روانه كند اما خودش بماند؟ چه برنامه‌ريزي‌اي از قبل داشته؟ در يك لحظه تصميم مي‌گيرد بماند و امريكا را نجات دهد؟ مشخصا اين‌طور نيست. اين از آنجاهايي است كه مولف به زور وارد اثر شده و تصميمي را براي شخصيت اتخاذ كرده. دروغ بزرگ فيلمساز است. صرفا براي اينكه قصه‌اش ادامه پيدا كند در فصل‌هاي بعد. كنشي كه باعث مي‌شود مخاطب احساس كند تمام طول فيلم داشته فريب مي‌خورده.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون