بخشي از سروده زرويي نصرآباد در رثاي حضرت عباس(ع)
شراره ميكشدم آتش از قلم در دست/ بگو چگونه توان برد سوي دفتر دست/ قلم كه عود نبود، آخر اين چه خاصيتي است/ كه با نوشتن نامت شود معطر دست؟/حديث حُسن تو را نور ميبرد بر دوش/ شكوه نام تو را حور ميبرد بر دست/ چنين به آب زدن، امتحان غيرت بود/ وگرنه بود شما را به آب كوثر دست/ چو دست برد به تيغ، آسمانيان گفت/ به ذوالفقار مگر برده است حيدر دست؟/ براي آنكه بيفتد به كار يار، گره/ طناب شد فلك و دشت شد سراسر دست/ چو فتنه موج زد از هر كران و راهش بست/ شد اسب، كشتي و آن دشت، بحر و لنگر دست/ بريده باد دو دستي كه با اميد امان/ به روز واقعه بردارد از برادر دست/ فرشته گفت: بينداز دست و دوست بگير/ چنين معاملهاي داده است كمتر دست/ صنوبري تو و سروي، به دست حاجت نيست/ نزيبد آخر بر قامت صنوبر دست/ چو شير، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد/ به حمل طعمه نيايد به كار، ديگر دست/گرفت تا كه به دندان، ابوالفضايل مشك/ به اتفاق به دندان گرفت لشكر دست/ هواي ماندن و بردن به خيمه، آبِ زلال/
اگر نداشت، چه انديشه داشت در سر، دست؟/ مگر نيامدنِ دست از خجالت بود/ كه تر نشد لب اطفال خيل و شد تر، دست/ به خون چو جعفر طيار بال و پر ميزد/ شنيده بود: شود بال، روز محشر، دست/ حكايت تو به امالبنين كه خواهد گفت/ وزين حديث، چه حالي دهد به مادر دست؟...