• ۱۴۰۳ شنبه ۲۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4256 -
  • ۱۳۹۷ شنبه ۲۴ آذر

گفت‌و‌گو با ناتاشا اميري درباره داستان‌هايش

دو رهگذر وسط كهكشان راه شيري

رسول‌آباديان

 

 

ناتاشااميري با انتشارمجموعه‌داستان«هولاهولا» پا به عرصه داستان‌نويسي كشور گذاشت و توجه منتقدان اين‌حوزه را به سوي خود جلب كرد و مدتي بعد انتشار كتاب‌هايي چون «با من به جهنم‌بيا»، «عشق‌روي چاكراي‌دوم»، «بعد ديگر نمي‌توان خوابيد» و«مرده‌ها درراه‌اند»، به او كمك كرد تا به عنوان نويسنده‌اي جدي پذيرفته‌ شود. اميري علاوه بر نوشتن داستان، دستي هم در نقد ادبي دارد كه نقد بر رمان«من‌ ببر نيستم ‌پيچيده به بالاي خود‌تاكم» نوشته محمدرضا صفدري از معروف‌ترين آنهاست.بسياري از داستان‌هاي اميري تاكنون موفق به دريافت چندين جايزه‌ادبي شده‌اند.

 

وقتي مي‌خواهيم از پرونده كاري نويسنده‌اي به نام ناتاشا اميري حرف بزنيم، خودبه خود به ياد غزاله عليزاده مي‌افتيم. نويسنده‌اي كه خود شما بارها ازاو به عنوان اولين راهنما درداستان‌نويسي ياد كرده‌ايد. من اين‌جا مي‌خواهم بايك تير دو نشان بزنم ودر همين آغاز گفت‌وگو، يادي بكنم از عليزاده و كارهايش، آن‌هم از زبان نويسنده‌اي كه بسيار به او نزديك بوده. از غزاله براي ما بگوييد و تاثيراتي كه در نوشتن از او گرفته‌ايد.

غزاله عليزاده براي من هميشه زني اثيري است تا واقعي. فقط يك بار او را در يك نصفه روز زمستاني ديدم و دو ماه بعد ازميان ما رفت. كيفيت رابطه به خصوص اگر از جنس متعارف نباشد به كميت ارجحيت دارد. بارها اين را در جاهاي مختلف ذكر كرده‌ام كه با شنيدن نامم، گفت: «ناتاشاي جنگ و صلح تولستوي!» مطمئنا اين جمله از نوع متداول‌هايي كه در روز مي‌شنويم، نيست و پشت آن برخورد چندساعته درمنزلش، بيشك رويداد ديگري پنهان بود چيزي از جنس همان وقايع اثيري كه در بطن زندگي هم در جريان‌اند و البته در مولفه‌هاي متداول نمي‌گنجند. خيلي وقت‌ها بي‌اعتنا از كنارش مي‌گذريم اما توجه به آنها دستاوردهايي فوق‌العاده دارد. علت اينكه مي‌خواستم او را ببينم اين بود كه با خواندن كتابش متوجه شدم با ديگر نويسندگان متفاوت است ولي اطلاعاتم در مورد او آنقدر كم بود كه حتي نمي‌دانستم ازدواج كرده چون او را در قالب شخصيت لقا يا قهرمان شوكت در خانه ادريسي‌ها مجسم كرده بودم. خيلي‌ها بيشتر از من او را مي‌شناختند و به اونزديك‌تر بودند ولي اين‌ها عوامل تعيين كننده در اثر بخشي يك رابطه نيستند. البته سال‌ها بعد اشخاص ديگري تاثيرات به مراتب عميق‌تري بر روحم داشتند كه اگر اذني باشد روزي روي كاغذ بنويسم‌شان ولي در آن مقطع زماني كه تازه تصميم به نويسنده شدن گرفته بودم، آن برخورد، شكل‌گيري يك نقطه عطف مهم بود، يك كاتاليزور، يك انگيزه محكم، نوعي شارژ شدن از انرژي غريب و ناشناخته براي شيرجه رفتن در دنياي ادبيات...چيزي تكانم داده بود. شور خاصي داشتم و بسيار قوي و مصمم شده بودم. همان شب اولين داستانم را تكميل كردم. بي‌انصافي است كه اين را تصادفي شمرد چون نمي‌توانست باشد. ولي اينكه چه طور اين اتفاق رخ داد را واقعا نمي‌دانم. با وجود اينكه اعتقاد دارم ما مسوول سرنوشت خود هستيم، به اتفاقات تقديري ناگهاني در جهان (كه علت فراخوان آنها هم البته اعمال و انديشه‌هاي خود ما به صورت غيرمستقيم است) خيلي احترام مي‌گذارم. وقايعي كه نشان مي‌دهد نيرويي كه پا در ناشناختني دارد، بافت زندگي و سياره ما و بهترين‌ها را طراحي مي‌كند حتي بهتر از آن چه كه ما در فكر خود مي‌سازيم. چهره‌هاي شاخص ديگري درادبيات، بعدها بسيار بيشتر به من آموختند. اما در كل ديدار من با غزاله عليزاده يك خاطره زيبا وبه ياد ماندني برايم به جا گذاشت، فكر مي‌كنم بهترين تعبير در دراين مورد را در داستان «اولين و آخرين بار» نوشتم: «دو رهگذر بوديم وسط كهكشان راه شيري با نه سياره، يك خورشيد، صد‌و شصت‌و دو قمر و ستاره‌هاي دنباله‌دار و صد ميليارد كهكشان ديگر كه فقط براي دقايقي تصادفي سر راه هم قرارگرفته بوديم و شايد لزومي نداشت هيچ‌وقت ديگر تا انتهاي دنيا همديگر را مي‌ديديم.»

شما علاوه بر نوشتن داستان و رمان، حضور موثري هم در حوزه نقدادبي داشته‌ايد. درباره افت كيفي نقد‌ادبي درجامعه خيلي حرف زده‌شده اما نتيجه‌اي دربرنداشته. خيلي‌ها مي‌گويند افت نقد ادبي ريشه در ضعف آثار منتشر شده ‌در اين سال‌ها دارد و بعضي ديگر معتقدند نقد نيازمند نوعي كار تمام‌وقت و مكاشفه در ادبيات است كه امروزه كسي انگيزه‌اي براي صرف انرژي در اين باره ندارد. به گمان شما چرا نقد ادبي درجامعه ما دچار چنين عقبگردي شده است؟

ضعف نقد به علت كيفيت داستان‌هاي منتشر شده نيست برعكس، برخي آثار ادبي منتشر شده نيازمند به منتقديني خبره دارد كه متاسفانه ما نداريم. اگر داستاني مطرح نشده به دو علت است يا واقعا درخور بررسي نبوده يا منتقدين دركش نكردند. اما در شكل كلي، ضعف نقد ادبي فعلي در فقدان استعداد در افراد و عدم توجه به اين است كه بازسازي داستان توسط منتقد، نياز به شهود و استمداد از مكاشفه دارد و نه فقط حفظ دانش تئوريك. درك نكردن فضاي ذهني نويسنده هم مشكل ديگري است. اغلب منتقدين ديد تك‌بعدي دارند و چند جانبه به موضوع داستان نگاه نمي‌كنند. برخي نظريات خيلي خوب و موثر درمورد داستان‌هايم را از افراد كتاب خوان و نه منتقد دريافت كردم كه البته ادعايي هم در اين حوزه نداشتند ولي اين نظريات به هر صورت نقد نبوده‌اند. درست است كه هر كس نظري درباره فيلم و داستان دارد و حتي مي‌تواند دريك نوشته ارايه‌اش دهد ولي اين معني را نمي‌دهد كه در آن حوزه صاحب‌نظر هم باشد. اغلب نقد‌هاي فعلي در حد يك ريويو يا بررسي كلي براي روزنامه است كه از نقد اصيل خيلي فاصله دارد. به نظر من (نويسنده- منقد) يعني كسي كه در هر دو زمينه تبحر داشته باشد، مي‌تواند نظر جامع‌تري ارايه دهد. البته براي يك منتقد مولفه‌هاي ديگري هم منظور مي‌شود؛ مثل انصاف، بي طرفي، همذات‌پنداري، نداشتن حسادت و نفع شخصي يا آشنايي با نويسنده و تعامل نادرست... البته توقع كار تمام وقت دراين حوزه را هم با شرايط فعلي نبايد خيلي داشت كه اگر مي‌بود خوب بود. اما نقد هم مثل ديگر مشاغل جامعه مشكلات خاص خود را دارد به خصوص در كشوري كه فرهنگ كتاب خواني خيلي قوي ندارد. البته انگيزه براي دوام آوردن در فضاي ادبيات بيشتر از كار تمام وقت، عشق مي‌طلبد. منتقدي كه نويسنده نيست شايد زمان‌هايي خسته شود اگر هم خسته نشود و نتواند فضاي شهودي و اسرارآميز نگارش راحس كند، جز يك نقد مكانيكي چيز ديگري براي ارايه نخواهد داشت. به هرحال متاسفانه برخي نويسنده‌هاي ما منتقد نيستند در نتيجه اين چالش همچنان ادامه خواهد داشت. به خصوص كه فضاي ارايه آثار داستاني هم فضاي مطلوبي نيست. بيشتر كولوني‌هايي پراكنده ديده مي‌شود و جناح‌بندي‌هايي كه بعضا معلوم نيست دنبال چه هستند ... آموزش درست به افرادي كه از صلاحيت نسبي برخوردارند مي‌تواند تا حدي موثرباشد و ايجاد فضاهاي ادبي سالم كه در آن به جاي چشم و هم‌چشمي، احترام به نوشتن وجود داشته باشد... ولي تا فرهنگ جامعه با ادبيات سازش نكند و خود منتقدين و نويسندگان از اين تصورات واهي دست برندارند كه لزومي ندارد به جاي تعهد در نگارش خودشان را اثبات كنند (چون در اين حوزه قرار نيست چيزي به كسي اثبات شود)، اين هم گمان دور دستي است.

من كار نقدنويسي‌ام را تا حد ممكن كم كردم مگردر مواردي نادر، چون به هر صورت بايد از فضاي لذت‌بخش داستان‌نويسي مي‌زدم تا به آن بپردازم و اين به هر صورت انتخاب سختي است حداقل براي من!

مقاله شما درباره خلاقيت در داستان‌نويسي، يكي از مقالات پربازديد نشريه بررسي كتاب امريكاست كه البته در چند سايت داخلي و مجله گلستانه هم منتشر شد. شايد خيلي از داستان‌نويسان ايراني هنوز اين مقاله را مطالعه نكرده باشند. اگر ممكن است تعريفي كلي از اين مقاله ارايه كنيد و اينكه نگاه شما به عنصر خلاقيت در داستان ازچه زاويه‌اي است؟

يك مثال بزنم؛ ما حركت ظاهري بدني را مي‌بينيم كه ورزش مي‌كند اما از اينكه در داخل بدن، مكانيسم قلب و ماهيچه‌ها چطور عمل مي‌كنند هيچ تصوري نداريم. دستگاه‌هايي پيشرفته مثل سونوگرافي و‌ ام‌‌آر‌آي لازم است تا اين روند دروني را ملموس كند. درظاهر يك نويسنده مي‌نويسد نتيجه هم يك كتاب است ولي مكانيسم خلق اثر و شكل‌گيري ايماژ‌هاي ذهني‌اش در قالب كلمات چه طور صورت مي‌گيرد؟ در مقاله خلاقيت درداستان‌نويسي (خلاقيت يعني اتصال به بي نهايت)، سعي كردم روند نگارش باطني داستان را مشخص كنم. اين روند شايد در كمتر از يك ثانيه طي شود ولي اگر با دور كند نمايش داده شود شامل مراحل متعددي است. بايد از اين ديدگاه غلط دست برداشت كه نوشتن ناشي از افكار نويسنده است. نگارش داستان در سطح ذهن صورت نمي‌گيرد، در اين سطح پردازش نهايي، ويرايش و بازبيني‌هاي نهايي اتفاق مي‌افتد كه آن هم درمراحل پاياني كار است. برخي نوشته‌ها توسط نويسنده‌هاي كوششي (يعني نويسنده‌هايي كه براساس علاقه و ميزان مطالعات شان مي‌نويسند تا استعداد) دراين سطح و يعني با تجزيه و تحليل فكري و منطق محوري همراه است ولي عامل خلاقه، خلاقيت يا نيرويي كه به نويسنده الهام مي‌دهد و مسير داستان را به شكل قاطع مشخص مي‌كند، نيرويي تجريدي است، ذات ماده، روح جهاني، يك نظام متافيزيكي كه در فرهنگ‌هاي مختلف نام‌هاي متفاوتي دارد و البته در اثبات وجودش هم چالش‌هايي در ميان است كه وارد اين موضوع نمي‌شوم. به هر صورت ريشه الهام يا جهش‌هاي غيرمنتظره ذهني و منبع تصاوير خاص را ناشناخته بايد دانست چون نمي‌شود بر آن اشراف داشت و تنها اين روشن است كه به ذهن نويسنده القا مي‌شود. اين منبع بيروني يا فرستنده، در درون انسان هم‌گيرنده‌اي دارد برفرض بخشي از فراآگاهي ذهن كه قابل قياس با خود و ناخودآگاه نيست. روال كار به اين صورت است كه نوعي كشف صورت مي‌گيرد. ايده‌اي به ذهن خطور مي‌كند كه منبعش مشخص نيست اما نويسنده گاه حس مي‌كند خود خالق آن است كه در واقع نيست. او صرفا ايده‌ها را شكار يا بازيافت مي‌كند. بعد از اين مرحله فازهايي ديگر شكل مي‌گيرد. نويسنده ايدئولوژي و بينشي خاص دارد و با دغدغه‌هايش در جهان بيرون جست‌وجو مي‌كند، زندگي افراد در واقعيت‌هاي متمايز و تجربيات را شكار مي‌كند و اينها هم در بافت اثر مي‌نشينند و نوشته را غني مي‌سازند. تصاوير و ايده‌هاي شهودي در ذهنيت خلاق نويسنده تثبيت و در قالب جملات و واژگان روي كاغذ مكتوب و تحرير مي‌شوند. در نهايت هم يك جور مهندسي تكنيكي و پردازش زباني و نحو، بر داستان بايد اعمال شود كه انسجام منطقي را به تارو پود نوشته مي‌بخشد. براي اين روند هم مي‌توان البته الگوهايي در نظر گرفت. نتيجه يك داستان اسن كه به هر صورت وانمودهاي از هستي است.

اين پروسه در واقع گرايانه‌ترين داستان‌ها هم وجود دارد حتي داستاني كه به نظر نمي‌رسد خلاقيتي داشته باشد. همه اين مراحل در هم تنيده شده است مثل وقتي كه كسي ورزش مي‌كند و ضربان قلبش با كالري‌سوزي عضلات و تنفس همراه است. شخصيت‌پردازي، ديدگاه و فضا و ...داده‌هايي هستند كه در ساختار معين قصه تجلي پيدا مي‌كنند ولي آن موقعيت مركزي ايده است كه ارجحيت دارد، ناب و خاص است و خاستگاهي در ناشناخته و ماوراي اين جهان دارد... ساختار صوري داستان صرفا به يك ايده ماورايي، امكان وجود مي‌دهد. اين مراحل را براي تسهيل درك روند خلاقيت در داستان نوشتم اما در هر حال از قطعيت نسبي برخوردارند كلا همه‌چيز در اين جهان بيشتر از نسبيت برخوردار است تا قطعيت به خصوص در حوزه كشف و شهود.

بعد از اين مقاله البته دكترين‌هاي ديگري هم به ذهنم رسيد يكي پيوند ادبيات و نظريه مثل افلاطون بود و ديگري در مورد زبان وتاويل خواننده... البته نظريات ديگري هم هست كه هنوز منتشر نشده‌اند.

من خودم بارها فكركرده‌ام كه چرا نويسنده‌ جست‌وجوگري مثل اميري، تازگي‌ها كم‌كار شده. از كارهاي تازه چه خبر و كي منتظر اثري جديد ازشما باشيم؟

انتشار چند اثر در يك سال يا كاهش زمان نگارش تا چاپ بيش از اينكه پركاري تلقي شود، شك بر‌انگيز است و گاهي بر كيفيت اثر تاثير منفي مي‌گذارد و برخلاف آن چه ظاهرا به نظر مي‌آيد حتي امتيازي هم محسوب نمي‌شود.

نگوييد كه منظورتان از پركاري اين بود ! قضاوت در اين مورد خيلي راحت نيست چون معياري وجود ندارد. حتي مي‌تواند اين سوالات را برانگيزاند كه آيا نويسنده حداكثر تلاشش را كرده يا به دلايل مالي يا صرفا اينكه ديگران توقع دارند كتاب ديگري از او را پشت ويترين كتابفروشي ببينند با عجله قصد اتمام سريع اثرش را داشته؟

غير از مواردي كه نويسند ه دچار ركود خلاقيت مي‌شود يا كلا ميلي به نگارش ندارد يا مراحل مربوط به وزارت ارشاد، پروسه داستان‌نويسي زمان خودش را طلب مي‌كند و هيج تخمين و برآوردي براي آن وجود ندارد. به اتمام رسيدن داستان، پروسه‌اي از تلاش و عرق‌ريزي روح، از هزينه‌ها و خلوت‌هاي نويسنده است كه ربطي به كم‌كاري ندارد. يك معني ساده دارد؛ داستان هنوز زمان طلب مي‌كند تا پخته شود.

زماني داستاني را چاپ مي‌كنم كه ديگر يك ويرگول از آن را هم نتوانم تغيير دهد. گاهي در برخي داستان‌هاي كوتاه چند روز و در رمان چند سال شايد... حداقل در ذهن نويسنده اين جمله بايد شكل بگيرد: «ديگر وقتش است!»

مساله مهم‌تر البته دل كندن است. درمورد اخرين رمانم «مرده‌ها در راهند» اولين نگارش آن به دوازده سالگي‌ام برمي‌گشت و سال‌ها كنارش گذاشته بودم و چند بار هم كه خواستم رويش كاركنم به شكل مرموزي گم شدند. وقتي به صورت جدي رويش كار كردم، نوشتنش بيش از آنچه خيال مي‌كردم طول كشيد. بعد متوجه شدم نمي‌خواهم چاپش كنم نه چون تمام نشده بود، چون از آن دل نمي‌كندم (البته اين معني را نمي‌داد كه شيفته‌اش بودم چون به نظرم نويسنده بايد اولين منتقد آثارش باشد) نمي‌توانستم با خلايي كه وقت تحويل اثر به ناشر رخ مي‌دهد، كنار بيايم ولي بارها ويرايش وقت حروفچيني اثر، مرا به مرحله آمادگي براي رها كردن رساند.گفتم ديگر تمام شد آن لحظات خلوت... آن حس‌هاي شهودي آن تصاويري كه ناگهان به ذهن متبادر مي‌شد، روياهايي كه مي‌گفتند با شخصيت‌ها چه كار كنم و لذت نوشتن... همه‌چيز تمام شد. اين لحظه‌اي بود كه مي‌خواستم تا مي‌شود به تعويقش بيندازد. نوشتن فقط براي خود نوشتن و نه هيچ چيز ديگر ...در چنين حالتي آن چه از كمترين اهميت برخوردار است اين است كه نويسنده‌اي به اين فكر كند كه ديگران متوقع‌اند كه بايد بيشتر كار كند؟ واقعا مي‌توان در چنين حالتي پركاري يا كم‌كاري را به ميان آورد؟ چه كاري بالاتر از خود نوشتن؟

انگار كتاب با بند نافي به نويسنده وصل است و روزي آن را مي‌برند بعد خواننده‌ها با آن زندگي خواهند كرد آن را خواهند خواند و اين يك واقعيت تكان‌دهنده است كه عملا ديگر به نويسنده ربطي ندارد هر چقدر هم كه مصاحبه‌ها از او بخواهند درموردش حرف بزند يا مثل يك قيم به برخي سوالات جواب دهد كه با توجه به اصل مرگ مولف باز هم كار بيهوده‌اي است. چاپ اثر براي من پايان است چه بسا ديگر هرگز سراغ آن كتاب نروم چون ديگر مال من نيست.

به هر صورت يك مجموعه داستان به نام «گربه‌ها تصميم نمي‌گيرند» در شرف اتمام است و يك داستان بلند هم دارم با نام موقت «اگر زنده بودم» كه تقريبا كامل شده است البته با توجه به همان نكاتي كه پيش‌تر گفتم پس بگذاريم داستان‌ها خودشان زمان تولدشان را تعيين كنند.

چند نمونه از داستان‌هاي شما تاكنون در بسياري ازكشورهاي ديگر ترجمه و منتشر شده است. بازخورد اين ترجمه‌ها تاكنون چگونه بوده و به نظر شما جايگاه ادبيات داستاني ما در ديگر كشورها چگونه جايگاهي‌است.

پيدا كردن (همزبان) دراين دنيا كار مهمي است. ضمانتي وجود ندارد كه يك كتاب فارسي همه فارسي‌زبانان را تحت تاثير قراردهد چه بسا در صورت ترجمه، فردي در آفريقاي جنوبي را بيشتر متاثر كند. آنچه ارتباط بين نوشته و يك خواننده را برقرار مي‌كند دغدغه‌هاي مشترك است. برفرض كتابي پر از انديشه‌هاي بكر انساني است كه به در د همه مي‌خورد ولي خواننده‌اي در آن مقطع زماني خاص، بيشتر دنبال وقايعي است كه بتواند زندگي خودش را در آن ببنيد و تسكين پيدا كند بنابراين با آن اثر ارتباط بر قرار نخواهد كرد. اين نشان ضعف آن اثر نيست. هر نويسنده‌اي به فراخور بينش خودش براي همه انسان‌ها مي‌نويسد ولي گاهي نمي‌تواند با همه ارتباط بر قرار كند. خيلي كتاب‌ها بودند كه در سن خاصي تدافع شديدي نسبت به آنها داشتم ولي بعد‌ها جزو محبوب‌ترين‌ها برايم شدند. دراين جا زمان وسطح آگاهي تعيين كننده است. به هر صورتي هر داستاني مثل مغناطيس، مخاطبان يا (همزبانان) خودش را جذب خواهد كرد حتي اگر آنها زبان رسمي كشورش را نداشته باشند. اصولا زبان معيار و متعارف، نسبتي با آن چه باز مي‌سازند يعني معنا‌ها، تصاوير و افكار، ندارد ولي براي نشان دادن همين نسبت ايجاد شده است اما (همزباني) چيزي فراتر از زبان كلامي است...

جايگاه ادبيات داستاني ما هم در طول زمان خطي تغيير مي‌كند و هر لحظه اين امكان وجود دارد مقامي را به خود اختصاص دهد كه قبل‌تر فاقد آن بوده است. نمي‌توان با قاطعيت دراين مورد نظر داد ولي رشد ادبيات در ديگركشور‌ها باتوجه به ترجمه دشوار برخي متون ادبي كه واجد زباني پيچيده هستند، نسبت به سينما كندتر است گويا اين كه مخاطبين ادبيات هم اصولا خاص ترند. امكاناتي كه زبان براي معنا فراهم مي‌كند گاهي فقط در همان زبان معني دارد. ترجمه يك جهان فكري از كشوري با رسوم و عادت‌هاي متفاوت و فرهنگي بومي شايد براي برخي مخاطبين در ديگر كشور‌ها جذاب باشد يا نباشد. هرچند نيازهاي بنيادين انسان‌هاي سراسر دنيا با هم مشترك است امادر تمدن‌هاي متفاوت اين نيازها پوست مي‌اندازد و ظاهرا تغيير شكل مي‌دهند. كلا اثري كه پاسخگو به اين نيازها باشد و روايت‌هاي انسان شناسانه ملموس داشته باشد شايد بتواند مخاطبين بيشتري در سطح جهاني پيدا كند.

در مطالعه كارهاي شما به يك نتيجه مسلم مي‌رسيم و آن نتيجه، روبه‌رو شدن با نويسنده‌اي است كه نمي‌خواهد خود را در قالبي خاص محصور كند. از مجموعه «هولا هولا» و بعد رمان «با من به جهنم بيا» و بعد از آن مجموعه «عشق روي چاكراي دوم» و كارهاي بعد، شاهد نوعي حركت و تجربه‌هاي ديگرگون هستيم. چرا نمي‌خواهيد خوانندگان شما را در خط سيري مشخص در داستان‌نويسي ارزيابي كنند و اصولا اين تجربه‌ها در نوشتن ريشه درچه عواملي دارد؟

قطعا من با ساختارشكني بيشتر موافقم تا محصور شدن در قالبي خاص. هيچ خط سير يا محدوده مشخص شده‌اي در امر نوشتن وجود ندارد. در مورد برخي نويسنده‌ها يك روال مشخص چه در زبان چه محتوا چه فنون نگارش به چشم مي‌خورد كه مي‌تواند خوب يا بد باشد. ولي به نظرم دراين حالت داستان‌هايش مثل بطري‌هاي نوشابه‌اي مي‌شوند كه از يك طرف وارد كارخانه مي‌شوند و از طرف ديگر پر بيرون مي‌آيند همه يك شكل و بدون تفاوت. داستان، تابع يك ساختار نامتغير است و ثبات (نه در اصول بنيادين مثل رسيدن به هدف يا اعتقاد) بلكه به معني سختي و نداشتن انعطاف در شرايط مختلف، درست نيست. چنين چيزي مي‌تواند به ركود بينجامد و ركود شكلي از مرداب است. قرار نيست نويسنده در مرداب نوشته هايش فرو برود. نويسنده به زعم من فرد شجاعي است كه از ريسك كردن نمي‌ترسد و شيفته تجربيات جديد حتي در ساختار‌هاي نامتعارف است. از طرف ديگر، موضوع هر داستان تعيين‌كننده مولفه‌هاي ديگر داستان است نه قالب خاصي كه برفرض نويسنده‌اي براي خود از اول تعيين كرده است. روند خلاقه نگارش تعيين مي‌كند كه داستان بايد چطور نوشته شود و البته تغيير زبان گرچه درهمان محدوده سبك نويسنده است ولي بايد تغييراتي به تناسب شخصيت‌ها و ديدگاه‌ها در نحو و انتخاب واژگان اتخاذ كند... كسي كه دنبال تجربه‌ها و موضوعات جديد باشد، دنبال تكنيك و زبان جديد هم هست. نمي‌توان يك داستان با مضمون جنگ را با همان زبان و تكنيكي بنويسيد كه يك داستان شهري ساده را. وقتي ازديدگاه سوم شخص و يك زن مي‌نويسيد با وقتي كه از ديد يك مرد مي‌نويسيد بسيار متفاوت است. تجربيات جديد ترفند‌هاي جديد يا باز يافت و تغيير تكنيك‌هاي كهن را مي‌طلبند. پس قالب خاصي عملا نبايد وجود داشته باشد و چقدر جذاب است از قيد اقتدار محدوده‌ها رها شدن...

گذشته ازاين همه‌چيز در حال تغيير و حركت است. حتي در يك لحظه كل اعتقاد هر فردي مي‌تواند عوض شود چيزي كه لحظه پيش خيلي درست مي‌بود ده دقيقه بعد مي‌تواند غلط شود. بودن دريك وضعيت فكري ثابت بيشتر به جمود و تعصب شبيه است و نمي‌تواند امتيازي باشد.

ذهن دراين حالت فاقد تحرك لازم براي كشف ابعاد جديد است. با تغيير اوضاع بايد انعطاف داشت. هر لحظه در اين دنيا كشفي همه معادلات پيشين را در هم مي‌ريزد پس بايد اين آمادگي را داشت تا تمام ساختارهاي ذهني قبلي را شكست. حركت واقعي واقعا حركت است... قابل مقايسه با پا زدن روي تردميل در يك باشگاه ورزشي نيست.

دركتاب «داستان‌هاي كوتاه ايران و ساير كشورهاي جهان» اثري هم از شما منتشر شده كه به گمان من همين پيوند ادبيات داستاني ما با ديگركشورها، روزنه‌اي رو به جهاني شدن است. به عنوان يك نويسنده، عدم اقبال ادبيات معاصر ما درجهان را چگونه ارزيابي مي‌كنيد و چه پيشنهادي براي برون‌رفت از اين مشكل داريد؟

ديدن مجموعه‌اي از نوشته‌هاي متفاوت از كشور‌هاي مختلف به خودي خود جذاب است و شايد يك نتيجه داشته باشد كه انسان‌ها در درون خود جدا از مليت و نژاد چقدر به هم شبيه‌اند. ولي در كل آن نويسنده‌اي جهاني مي‌شود كه نوشته‌اش بتواند نيازهاي بنيادين بشري را ملموس‌تر ترسيم كند و حتي راه‌حل‌هايي براي آنها داشته باشد گاهي هم ممكن است يك خلاقيت ناب اصيل نظر‌ها را به خود جلب كند.

اگر ادبيات ما برفرض اقبالي نداشته به اين معني نيست كه در اقبال بسته شده درهمين لحظه شايد ناگهان اين در به ظاهر بسته، باز شود. ولي يك چيز مسلم است هرگونه تعمدي براي جلب نظر جهاني نتيجه معكوس خواهد داد اين روندي است كه بايد خود به خود صورت بگيرد نه با قصد و غرض.

شما تاكنون موفق به دريافت چند جايزه ادبي معتبر داخلي شده‌ايد. پرسش من اين است كه دريافت اين جايزه‌ها تا چه اندازه به جهان نوشتن شما كمك كرده؟

جايزه يك جور دلگرمي مقطعي است ولي هرگز متناسب با زحمت نويسنده در نگارش نيست حتي بخشي از آن را هم چه بسا جبران نكند و البته درحالتي كه نويسنده عاشق نوشتن باشد، تاثيري در روند نگارش داستان هم ندارد. بايد تمايزي قائل شد بين اينكه جايزه‌اي به نوبسنده‌اي تعلق بگيرد و اين كه نويسنده به جاي اينكه در عمق و تقدس نوشتن فرو رود به حواشي مثل جايزه فكر كند. حالت دوم نه تنها مطلوب نيست، مخرب هم هست.

بهتر است بگذاريم هر كتابي خودش سرنوشتش را بنويسد با جايزه يا بي جايزه!

يكي از كارهاي خوبي كه درگذشته‌اي نه چندان دور در ايران شاهدش بوديم، تهيه و تنظيم مجموعه داستان‌هاي مشترك از نويسندگان مختلف بود. كاري كه علاوه بر حس دوستي و همدلي، جهاني رنگارنگ از ديدگاه‌هاي ادبي را هم به مخاطب هديه مي‌داد. چرا ديگر از اين نوع كارها نداريم و خود شما چرا دست ‌به كار تهيه مجموعه‌اي از اين دست نمي‌شويد؟

پيشنهاد خوبي است و ديدگاه خيلي زيبايي دراين زمينه داريد حس دوستي و همدلي، جهاني رنگارنگ...اگر با ديد شما به اين موضوع نگاه شود فوق‌العاده است ولي اصولا باني چنين مجموعه‌هايي ناشرها يا تشكل‌هاي خاص ادبي هستند. گاه‌گاهي هم ممكن است نويسنده‌اي براي اين كار پيشقدم شود و اميدوارم همه مثل شما چنين ديدگاهي نسبت به موضوع داشته باشند.

به عنوان يك نويسنده و منتقد و خواننده حرفه‌اي، وضعيت داستان‌نويسي جوانترها را چگونه مي‌بينيد؟

در بعضي مقاطع زماني، گاهي ديدگاهي جديد و خلاق ‌زاده مي‌شود، شخصي كه با بقيه متفاوت باشد و نگرشي متفاوت را در داستان هايش نشان دهند. نويسنده زياد است اما استعدادهاي خاص انگشت شمارند. گاهي تك‌داستان‌هايي خيلي خوب منتشر مي‌شود ولي درمورد نويسنده با يك يا دو داستان نمي‌توان قضاوت كرد بايد برآوردي از كل داستان‌هايش را مدنظر قرار داد. پس مساله دوام آوردن در ادبيات و امتداد روند خلاقه مطرح مي‌شود. دغدغه‌هاي هر دوره‌اي با دوره قبل متفاوت است و ما نياز به نويسندگان جديد داريم. روند نوشتن حداقل تا پاياني عمر كره زمين دوام خواهد داشت اما ممكن است اشكال مختلفي بگيرد. جوان‌تر‌هاي فعلي از گوشي موبايل‌شان جدا نمي‌شوند و آنها هم كه زماني با قلم مي‌نوشتند و بعد دستگاه تايپ حالا با كاميپوتر...

و حرف آخر

برخي ديدگاه‌ها مي‌گويند آنچه ما مي‌بينيم توهم است... كاش بشود هر چيزي از جمله ادبيات را با ديدگاهي جديد ديد نگاهي كه توهمي نباشد، آن وقت شايد متوجه شويم كه آن چه به عنوان ادبيات مي‌شناختيم اصلا همان كه نشان مي‌داد نبود... چقدر اين دگرديسي مي‌تواند زيبا باشد!


ضعف نقد به علت كيفيت داستان‌هاي منتشر شده نيست برعكس، برخي آثار ادبي منتشر شده نيازمند به منتقديني خبره دارد كه متاسفانه ما نداريم. اگر داستاني مطرح نشده به دو علت است يا واقعا درخور بررسي نبوده يا منتقدين دركش نكردند. اما در شكل كلي، ضعف نقد ادبي فعلي در فقدان استعداد در افراد و عدم توجه به اين است كه بازسازي داستان توسط منتقد، نياز به شهود و استمداد از مكاشفه دارد و نه فقط حفظ دانش تئوريك. درك نكردن فضاي ذهني نويسنده هم مشكل ديگري است. اغلب منتقدين ديد تك‌بعدي دارند و چند جانبه به موضوع داستان نگاه نمي‌كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون