كوتاه درباره مجموعه «باشبيكشنبه» نوشته محمدرضا صفدري
داستانهايي از جنس تجربه
امير مهنا
محمدرضا صفدري در عالم داستاننويسي نيازي به معرفي ندارد. صفدري تاكنون با انتشار مجموعه داستانهايي چون «سياسنبو» و «تيلهآبي» همچنين رمان تحسين شده «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» و «سنگ و سايه» نشان داده كه نامي ماندگار در اين حوزه است. صفدري نويسندهاي مستقل است كه سبك و سياق خاص خودش را در داستاننويسي دنبال ميكند. آنچه آثار صفدري را به عنوان كارهايي منحصر به فرد در برابر ديدگان مخاطب ميگذارد تو در تويي روايتهاي داستاني است؛ روايتهايي كه علاوه بر دنبال كردن يك واقعه داستاني، چندين خرده روايت ديگر را در دل خود جاي دادهاند. وجه بومينويسي صفدري و تسلطش بر داستاننويسي مدرن تاكنون به او كمك كرده كه شبيه به هيچ نويسنده ديگري نباشد. به تعبيري ميتوان محمدرضا صفدري را نويسندهاي آماده براي گام گذاشتن در فضاهاي نامكشوف داستاني معرفي كرد. نويسندهاي كه با دستمايه قرار دادن موقعيتي ساده، زيباترين و عميقترين مفاهيم را ميسازد و شخصيتهايش به چنان مرتبهاي از حس باور نزديك ميشوند كه خواننده ميتواند حتي اجزاي كوچك چهرهشان را تصور كند. صفدري در رمان«من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» كه به زعم بسياري از منتقدان داستاني و رمانخوانهاي حرفهاي در زمره بهترين آثار در تاريخ ادبيات داستاني كشور قرار دارد، پا در مسيري از داستان گذاشته كه ميتواند به عنوان پيشنهادي تازه در نوشتن مطرح شود. صفدري، نويسندهاي پيشرو است كه همواره سهم خوانندهاش را در نوشتن فراموش نميكند. صفدري با مجموعه داستان «با شب يكشنبه»، يك بار ديگر كوشيده كه خوانندگان آثارش را با نوعي ديگر از نگرش داستاني آشنا كند. او در اين مجموعه هم به سراغ موضوعاتي بكر رفته و داستانهايي درخشان آفريده است. مجموعه «باشبيكشنبه» شامل داستانهايي چون «مرد كلاهآبي، مصطمقوظ،(داستاني بينام)، مكمول، كرزنگرو، پرنده، با شبيكشنبه، سنگ سياه و يك داستان بينام ديگر» است. همانگونه كه نام برخي از داستانها مشخصميشود، محمدرضا صفدري باز هم نتوانسته از نوشتن پيرامون ديارش چشمپوشي كند و باز هم با همان ديدگاه هشيار به سراغ موضوعاتي با محوريت جنوب رفته است. در بخشي از داستان »با شب يكشنبه» ميخوانيم: «سينه به زمين، پاهايم كشيده، سرم مانده بود توي چاله درخت، جوي آب يخ بسته بود. نه روز پيدا بود نه شب. پيادهرو. يك لنگه كمد ايستانده شده دركنار برف گلآلود و يخزده. خودش بود. همان كمد چوبي گردويي كه ميخواستيم از پلهها ببريمش بالا. شب بود. ايستاندمش كنار همين درخت. تختها را برده بوديم بالا و يخچال. آن يكي لنگهاش هم اندازه همين بود. بددست بود. خستهخسته هم نشده بوديم، راهپله هم تنگتر نشده بود اما بازي درميآورد، يك سرش توي بغلم ميماند و يك سرش به دست همكارم كه روي پلههاي بالايي ايستاده بود. ميترسيدم، زخم بشود. از اول هم پاي درخت ايستاده بودندش. نميدانم كه چه شد. اول دشكها و چيزهاي ديگر را كشانديم بالا و اين كمد ماند. چند بار دستم پيش رفت كه سر و تهش كنيم و همكارم آماده كه آن را از زمين برداريم اما باز چيزي ديگر ميديديم. بستهاي شكستني يا سبكتر. بسته را كه ميگذاشتم به شانهام، آن يكي شانهام لنگر ميخورد. توي پاگرد ميماندم. بسته را مينهادم به شانه چپ. باز همان بود. بد ميشد اگر كسي ميديد، شانهام ميلرزد. ميترسيدند بسته از شانهام ول شود با يك سر يخچال كوبيده شود به ديوار. سر خيابان، كنار آنهاي ديگر، راست ميايستادم و دستهايم را ميكشيدم پايين كه شانهام نلرزد...» و همگونگي اين داستان در همين آغاز، نشان از ساخت موقعيتي دارد كه داراي دو روي متفاوت است كه يك روي آن همان جابهجايي ساده چند وسيله از يك خانه و روي دومش، اوهامي است كه در سر و روان راوي جريان دارد. اين شيوه از روايت به راحتي ميتواند مخاطب را در چمبرهاي از خيال و واقعيت فرو ببرد و او را با چنان حسي از تعليق درگير كند كه نتواند به راحتي داستان را نصفه نيمه رها كند. صفدري در ساخت و پرداخت روايتهاي ناهمگون تبحر خاصي دارد همچنين توانايي آن را دارد كه مديريت چند روايت گوناگون را در يك داستان كوتاه به دست بگيرد. داستانهاي مجموعه «باشبيكشنبه» شايد كوتاهترين داستانهاي صفدري تاكنون باشند اما او به خوبي نشان داده كه ميتواند عناصر مخصوص به ذهنيت نويسندگي خودش را حتي در داستاني يك صفحهاي هم به مخاطب القا كند. داستان كوتاه«پرنده» داستاني در زمره داستانهاي موقعيت است اما آنچه كه از پرنده تصوير و روايت ميشود كمتر از ساخت شخصيتي بزرگ در يك رمان نيست. راوي در اين داستان كوتاه گرچه همه هدايتهاي داستاني را در دست دارد اما آنچه كه در اين داستان حرف اول را ميزند، هيبت پرندهاي است كه هم ميتواند نمادين باشد و هم پرندهاي از جنس ديگر پرندگان. داستان كوتاه«پرنده» داستاني است كه لذتش را با يك بار خواندن دريافت نخواهيم كرد چون پيچيدگيهايي كه در آن وجود دارد را بايد مو به مو مورد توجه قرار داد. داستان ديگري كه براي خواندن در اين مجموعه پيشنهاد ميشود، داستان«سنگ سياه» است. داستاني شيرين و در عين حال گزنده از موقعيت و شخصيتهايي كه تاكنون تجربه نكردهايم:«خداكرم هم خوانده بود كه زنت ناخوشِسخت است. اگر پيالهاي آب توي دستت است، بگذارش زمين و زود بيا. مبادا پشت گوش بيندازي. ديگر غوره بازي درنياور. آنچه بر سر ما آوردي بس نيست؟ از بس چشمت همهاش دنبال پول است. شايد ناخوشي ماه بگم يا بدتر هم چيزي برايت نباشد...» در اين داستان با برزخي از زندگي چند شخصيت روبهروييم كه ظاهرا نه راه پيش دارند و نه راه پس. خواننده در اين داستان با وجوه مختلف شخصيتهايي درگير ميشود كه گرفتار در نوع نگاهي هميشه ناخشنود از جانب ديگران هستند:«براي عبدالله بدنامي بود و رسوايي پس توي قهوهخانهها هم صدايش را شنيدهاند. شايد خواسته دل او را بسوزاند و اين نوار را فرستاده كه آتشياش كند. اگر پا داشت شايد ميرفت همه جا ميخواند. همچنان كه خوانده بود. چه ننگي بود براي مرد. از گشنگي كه نمرده بود. خدر هم آنجا بوده و او خوانده؟: بسوزي روزگار اين هم سر اومد...» نكته آخري كه بايد درباره مجموعه داستان«با شب يكشنبه» به آن توجه كنيم. ساختار اپيزوديك داستانها به لحاظ ابعاد رواني شخصيتهاست. صفدري در هر داستان اين مجموعه، خطسيري نامكشوف از عناصر داستاني را همچنان يك نخ تسبيح در كنار هم گنجانده. به اين معنا كه هر شخصيت در هرداستان، حسي مانند هم دارند و خواننده با خواندن هر داستان، گويي روايتي ديگر از همان شخصيت داستانهاي پيشين را حس ميكند. تقسيم كردن حسي مشترك در چند داستان شايد كاري بكر و دسته اول نباشد اما بدون شك صفدري اولين داستاننويس ايراني است كه موفق به خلق چنين فضايي شده است.