من و غزاله
يك شب در كتابفروشي در خيابان پاسداران كتاب دو جلدي خانه ادريسيها از غزاله عليزاده را ديدم. يادم است برق رفته و مغازهدار فانوس روشن كرده بود. كتاب خريدن در همچين شرايطي عجيب بود اما عجيبتر حسي بود كه با برداشتن كتاب از قفسه به دستهايم منتقل شد گرچه آن موقع نفهميدم چيست و چندان هم به آن اعتنايي نكردم. خيلي حسها از اول وجود دارند، اما بايد زمان بگذرد تا متوجهشان شد. با خواندن همان چند سطر اول كار سختي نبود متوجه شوم با ديگران فرق دارد. مساله ارزشگذاري نبود دقيقا تفاوت بود اطميناني كه با ورق زدن كتاب بيشتر و بيشتر ميشد. نثر اندكي دشوار بود، بعضي كلمات نامأنوس بودند و مجبور بودم به فرهنگ لغات مراجعه كنم، اما همان دشواري، زيبايي به كار ميبخشيد كه در كمتر اثر ديگري ديده بودم. او ميدانست چه كار ميكند و توضيحات فضاي وهمي و تاريك داستان عجيب زيبا بود شايد چون تقريبا هيچ ربطي به واقعيت نداشت وكاملا پرداخته تخيلش بود. حتي حالا هم بعد از سالها ميتوانم صحنههاي پيانو زدن لــقا، پاشويان، عشق وهاب به ركسانا، بددهنيهاي قهرمان شوكت، جرات خانم ادريسي را در ذهن مجسم كنم. قصد ندارم اثر را نقد كنم (گرچه نقد مفصلي روي آن نوشتم) اما كتاب چنان تاثيري رويم گذاشت كه با بستن جلد دوم ديگر نتوانستم در برابر اين ميل مقاومت كنم كه بايد به هر قيمتي شده نويسنده را ببينم. شايد بازخواني اين كتاب الان ديگر آن تاثير را رويم نگذارد، اما نميتوانم تاثيرش در آن مقطع را ناديده بگيرم احساسي كه با خواندن كتابهاي ديگر در من برانگيخته نشده بود و چهبسا ربطي به خود اثر هم نداشت.
بايد راهي پيدا ميكردم و محتملترين، تماس با ناشر كتاب بود. شمارهاي كه قبل از شروع كتاب در كنار اطلاعات فيپا نوشته شده بود. اما وقتي شماره را ميگرفتم حس كردم كارم احمقانه است چون ميشد كتاب را از كتابفروشي خريد اما لابد نميشد به همين راحتي نويسندهاش را هم پيدا كرد. بنابراين وقتي ناشر خيلي عادي شماره تلفن من را گرفت و وعده داد به نويسنده خواهد داد، تعجب كردم. بعيد بود نويسنده با آن همه اشتغال فرصت كند به كسي تلفن كند كه تا به حال او را نديده است. بعدها كه برخي خوانندههاي كتابهايم با من تماس ميگرفتند تا باهم ملاقات داشته باشيم سعي ميكردم حس آن زمان خود را به ياد بياورم و در نتيجه پيشنهادشان را قبول ميكردم (همين امر سر رمان «بامن به جهنم بيا» دردسر زيادي برايم درست كرد چون اعضاي فرقهاي كه دربارهشان نوشته بودم توانستند درست از اين طريق مرا پيدا و دردسر درست كنند)
بعد از دو هفته كه خبري نشد، به جاي نااميدي، بدبيني وجودم را پركرد. حتما از زنهاي مغروري بود كه كسر شأن خودش ميدانست به كسي زنگ بزند. در مجله گردون آن زمان عكسي از او ديده بودم، نور از سمت راست روي صورتش ميتابيد و توي چشمهاي زيبايش حالت عجيبي بود. ميتوانستم سطرسطر نوشته هايش را روي خطوط صورتش بخوانم، تمام آن جملات پخته و زيبا، شخصيتهاي رمان، فضاي وهمي... اما اينكه آدمي باشد كه با تلفن به كسي كسر شأنش بشود... نميدانستم.
وقتي دوباره با ناشر تماس گرفتم فهميدم قضيه سادهتر از بدبيني من بود چون خنديد: «شمارهاش را به شما ميدهم اگر توانستيد با او تماس بگيريد سلام مرا هم برسانيد!»