• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4279 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۰ دي

قصه غربت، قصه تنهايي، قصه آدم‌هايي كه نمي‌توانند يكديگر را فراموش كنند

درختِ انجيرِ خانه خيابانِ ويلا

ياسمن خليلي‌فرد

 

 

روي صندلي گهواره‌اي پدر نشسته بود و به منظره مقابل خيره شده بود؛ درياي بي‌انتها روزها زيبا بود و شب‌ها به سياهي مطلق تبديل مي‌شد. شب‌ها كه پدر آنجا مي‌نشست دقيقا چه چيزي را نگاه مي‌كرد؟ سياهي را؟ نيستي را؟ و نازنين خوب مي‌دانست كه آدم‌ها خيلي وقت‌ها پشت پنجره مي‌نشينند بي‌آنكه به چيزي نگاه كنند...

چند سال شده بود؟ چهل و دو سال. چهل و دو سال و شش ماه. خرداد بود كه پدر رفت؛ درست روز امتحان نهايي شيمي او. وقتي از مدرسه برگشت خانه، ديگر پدر نبود. مادر بود. نشسته بود پشت پنجره مشرف به حياط. گريه نمي‌كرد. نگاهش خالي بود؛ آن‌قدر خالي كه نازنين جرات نكرده بود بپرسد «واقعا رفت؟»

وقتي دوباره پدر را ديده بودند كه نازنين تازه از محمود طلاق گرفته بود و روزبه هشت سالش بود؛ شب عروسي رامين برادرش. عروس ايتاليايي بود و مراسم را در كاپري گرفته بودند و همين نزديكي راه باعث شده بود پدر بيايد. بودنش همه‌شان را معذب كرده بود. نگاه مادر اين‌بار خالي نبود؛ پر از حرف بود، حرف‌هايي كه نازنين حتم داشت هرگز به زبان نخواهد آوردشان. عروس ايتاليايي‌شان، اوريانا، خونگرم و بجوش بود. رامين و نازنين به شوخي «خانمِ فالاچي» صدايش مي‌كردند. تنها كسي كه با پدر گرم گرفته بود همان خانم فالاچي بود. شايد چون گذشته مشتركي با او نداشت و همين، برقراري ارتباط را با او آسان مي‌كرد.

شب كه مهماني تمام شده بود؛ او مانده بود با پدر و مادر و روزبه. بچه را خوابانده بود و فكر كرده بود «كاش رامين و خانم فالاچي هم بودند.» ظاهرا او و رامين تنها نخ‌هاي اتصال پدر و مادر به همديگر بودند بي‌آنكه عملا كاري از دست‌شان بربيايد و بي‌آنكه پدر و مادر ميلي به اتصال دوباره داشته باشند!

در سوييت بزرگ هتل پدر يك گوشه بالكن نشسته بود و مادر گوشه مقابلش. رو‌به‌روي‌شان منظره بكري از كوه‌ها و جاده‌هاي پيچ در پيچ بود و سرسبزي مطلقي كه هر انساني را دوباره عاشق مي‌كرد تا جايي كه نازنين به طرز احمقانه‌اي پيش خودش اعتراف كرده بود اگر محمود آنجا بود شايد دوباره عاشقش مي‌شد و شايد از نو شروع مي‌كردند... پدر و مادر اما لام تا كام حرفي نزده بودند. نازنين جلوي تلويزيون نشسته بود اما نگاهش به آنها بود. گرد پيري بر چهره هر دويشان نشسته بود. مادر با همه سختي‌هايي كه در آن دوازده سال كشيده بود هنوز سرپا بود. به خودش مي‌رسيد. نگذاشته بود اين غم بزرگ از پا درش آورد، پدر اما تكيده‌تر و رنجورتر به نظر مي‌آمد. سن زيادي نداشت اما بيشتر از سن و سال واقعي‌اش به نظر مي‌رسيد.

دو ماه بعد در تهران مادر گفته بود شب عروسي رامين چند كلمه‌اي با پدر حرف زده‌اند. نازنين نپرسيده بود پدر چه گفته است و مادر گفته بود: «عاشق شد و رفت... رفت كه اتفاقي نيفتد. مي‌گفت مي‌خواسته تصوير خانواده خوشبخت در ذهن هيچ‌كدام‌مان مخدوش نشود، خودش را تنبيه كرد و رفت.» چيزي در دل نازنين بالا و پايين شد. پدر عاشق شده بود؟ يعني مادر خبر داشت؟ پس چرا چيزي نگفته بود؟ چرا پدر پشيمان نشده بود؟ اين تنبيه تا كي قرار بود ادامه داشته باشد؟

مدرسه تابستاني نوجوانان در فلورانس بزرگ و پرامكانات بود. روزبه دلش مي‌خواست استقلال را تجربه كند. محمود تمام هزينه مدرسه را پرداخت كرده بود. روزبه سيزده ساله بود و اولين‌باري بود كه براي مدت طولاني از نازنين جدا مي‌شد. نازنين بعد از سپردن او به مدرسه چند روزي پيش رامين و خانم فالاچي رفته بود. نينا دخترشان تازه به حرف زدن افتاده بود و تركيب لغت‌هاي فارسي و ايتاليايي، صحبت كردنش را بامزه مي‌كرد. يك شب خانم فالاچي گفت بايد برود فرودگاه. هر كاري كردند نگفت چه كسي قرار است بيايد. با آمدن پدر، دلهره‌شان تمام شد. خانم فالاچي پدر را دعوت كرده بود و پدر آمده بود. خانه كوچك بود. پدر و نازنين شب را در اتاق‌نشيمن سپري كردند. موهاي پدر يكدست سفيد شده بود. خط و خطوط صورتش بيشتر و تيزتر شده بودند. نازنين جرات كرد بپرسد: «چرا رفتي؟» سكوتي طولاني برقرار شد. نازنين ادامه داد: «مامان خيلي تنهاس. خودتم همين‌طور.» پدر غلت زد به سمت پنجره و پشت به او گفت: «تو چرا طلاق گرفتي؟ محمود كه پسر بدي نبود.» نازنين خنده‌اش گرفت. همان شگرد قديمي. هميشه سوال همه را با سوال جواب مي‌داد اما او كه اصلا محمود را نديده بود! يعني زندگي دخترش برايش اهميت داشت؟ پس پدر هم بلد بود نگران شود! بلد بود نسبت به زندگي بچه‌هايش احساس مسووليت كند و براي‌شان دل بسوزاند! زيرلب گفت: «با هم خوشحال نبوديم. فقط همين.» پدر برگشت. با چشمان درشت آبي‌اش نگاه كرد به او: «من و مادرت تا روزي كه با هم زندگي كرديم خوشحال بوديم؛ اگر ادامه مي‌داديم ديگه نمي‌تونستيم خوشحال باشيم. نمي‌خواستم اون گذشته خوب رو خراب كنم.» نازنين حرفي نزد. هر وقت بابا را مي‌ديد ياد خانه قديمي خيابان ويلا مي‌افتاد كه مادر دست‌نخورده نگهش داشته بود، ياد تابستان‌هاي كشدار كه خانوادگي به بلوار كشاورز مي‌رفتند و بلال مي‌خوردند، ياد كلاس ويلن و ميني‌ماينر قديمي سفيد و امتحان نهايي شيمي. بابا خوابش برد و نازنين فكر كرد «يعني الان خوشحال است؟»

حال اوريانا هيچ خوب نبود. از روز تشخيص مرض لاعلاجش تا لحظه‌اي كه مامان و نازنين خودشان را به كاپري رسانده بودند دو هفته هم نگذشته بود كه خانم فالاچي پانزده كيلو وزن از دست داده بود. رامين افسرده شده بود. نينا هفت ساله بود و ديدن مادرش با آن حال روحيه‌اش را خراب مي‌كرد. يك شب كه اوريانا بيمارستان بستري شده بود پدر آمد؛ مستقيما به بيمارستان آمد. شب تا صبح كنارشان ماند و بي‌آنكه حرفي با ديگران بزند نينا را در آغوش نگه داشت و برايش به فارسي ترانه خواند: «يك گل، ده گل، صدها گل، اينجا، آنجا، هرجا گل، دامن دامن فروردين، مي‌رويد بر دل‌ها گل...» مادر از غصه رامين پژمرده شده بود و نازنين احساس بدبختي مي‌كرد. خانم فالاچي داشت مي‌مرد و هيچ‌كس كاري از دستش برنمي‌آمد.

چند روز بعد اوريانا مرد. بعد از مراسم خاكسپاري پدر به اسپانيا برگشت و مادر به ايران؛ تنها جمله‌اي كه پدر پيش از رفتن به مادر گفت اين بود: «آن درختِ انجير كنار استخر هنوز سر جاشه؟» يعني دلش براي درخت انجيرِ پيرِ خانه‌ خيابانِ ويلا تنگ شده بود؟ يعني هنوز به خانه‌شان فكر مي‌كرد؟ يعني گاهي ته دل فكر مي‌كرد كاش بتواند برگردد به مملكتش بي‌آنكه احساس گناه كند؟

پدر رفته بود كه تصوير خانواده خوشبخت‌شان را مخدوش نكند و خوشحالي‌شان را در نقطه اوج ثبت كند ولي حالا خوشحال بود؟ اصلا هيچ‌كدام‌شان توانسته بودند خوشحال باشند؟ در آن سال‌ها هيچ‌وقت فكر نكرده بود اگر كنار هم مانده بودند همه‌ چيز مي‌توانست چقدر بهتر باشد؟

روزبه سال دوم دانشگاه بود؛ زبان ايتاليايي مي‌خواند. به نازنين گفته بود براي روز معمار برايش غافلگيري ويژه‌اي دارد و از او خواسته بود «نه نگويد.» ناهار به رستوران سوييسي رفته بودند و بعد از سفارش غذا سر و كله محمود پيدا شده بود. پس سناريوي روزبه آشتي دادن آن دو نفر بود. به پسرش چشم‌غره نرفته بود. حرفي هم نزده بود. بهتر از هر كسي دركش مي‌كرد. كدام فرزندي دوست داشت پدر و مادرش را جدا از هم ببيند؟ بعد از سال‌ها سه ‌نفره در سكوت ناهار خورده بودند. بعد محمود از پروژه‌هايش گفته بود و از پروژه‌هاي نازنين پرسيده بود. حرف همكاران مشترك به ميان آمده بود و دوستان دانشگاه. شوخي كرده بودند و به شوخي‌هاي خنك‌شان خنديده بودند و بعد هر كدام به خانه خودشان برگشته بودند.

ديگر خبري از محمود نشده بود و نازنين ته دل نفس راحت كشيده بود كه لابد محمود هم ميلي به بازگشت ندارد و مساله آشتي دادن زوركي‌شان از سر روزبه افتاده است.

يك ماه بعد مادر سكته كرد. سكته قلبي كه مثل بيشتر رويدادهاي ديگر زندگي‌شان بي‌خبر و شوك‌آور آمد. حال مادر خوب نبود. دكتر جراحي قلب باز را پيشنهاد كرده بود و از طرفي كهولت سن عمل را دشوار مي‌كرد. نينا مدرسه مي‌رفت و رامين نمي‌توانست تنهايش بگذارد. با پدر تماس گرفت. موضوع سكته مادر را برايش گفت. پدر سكوت كرد و بعد گفت: «هر تصميمي كه خودت فكر مي‌كني درسته بگير.» احساس تنهايي مي‌كرد. احساس تك‌افتادگي از همه‌چيز و همه‌كس. حالا كه مادر نبود از هميشه تنهاتر شده بود. محمود آمد بيمارستان. روزبه خبر سكته مادرجانش را به او داده بود. محمود همه‌ جا آشنا داشت. دكتر قلب بيمارستان رفيق دوران دبيرستانش بود. مادر را عمل كردند؛ تا چند روزي حالش بهتر بود اما دوباره بدحال شد و به بيمارستان برش گرداندند. يك شب نازنين را بيدار كرد. ماسك اكسيژن را برداشت و زيرلب گفت: «محمدعلي رو تنها نذار نازنين... من كه مردم برش گردون. اون ميخواد درخت انجيرو ببينه...» به سرفه افتاد، بي‌رنگ شد، نفسش تنگ شد و ديگر بالا نيامد...

نينا و رامين براي مراسم مادر آمدند. محمود و روزبه هم كنارش بودند. پدر نيامد. وقتي نازنين خبر مرگ مادر را به او داد تماس را قطع كرد و ديگر جواب‌شان را نداد.

سالِ مادر بود. باورش نمي‌شد دوباره با محمود ازدواج كرده است. به قول دوستانش مثل عاقبتِ شخصيت‌هاي رمان‌هاي زردِ عاشقانه! عاشقش بود؟ نه! دلش براي دوباره زندگي كردن با او تپيده بود؟ هرگز! روزبه براي ادامه تحصيل به ايتاليا رفته بود و تنهايي عجيب و كشنده باعث شده بود به پيشنهاد ازدواج محمود بي‌معطلي پاسخ مثبت بدهد. محمود چي؟ چرا خواسته بود ازدواج كنند؟ شايد چون او هم به همان اندازه تنها بود و در آن سن و سال تنهايي آدم‌ها را كمي مي‌ترساند. هنوز هم با محمود خوشحال نبود اما ديگر فرقي برايش نمي‌كرد چراكه نازنين بدون محمود هم خوشحال نبود.

در حياط خانه قديمي خيابان ويلا، صداي خش‌خش برگ‌هاي نيمه آبان را زير پايش مي‌شنيد. زمزمه مادر توي گوشش طنين انداخت: «محمدعلي را تنها نگذاريد. من كه مردم برش گردانيد، او بايد درخت انجير را ببيند...» نشست زير درخت انجير. دست كشيد به تنه‌اش. انگار تنه‌اش تكيده و لاغر شده بود. چوب زمخت آن را نوازش كرد؛ انگار به زبري سابق نبود. استخر خالي بود. خانه خالي بود. خانه خيابان ويلا از آدم‌هايش خالي بود. كاش زندگي درست چند دقيقه بعد از امتحان نهايي شيمي متوقف شده بود. كاش همه‌ چيز به شكل همان تصوير زيباي امپرسيونيستي كه پدر آرزويش را داشت در ذهن‌شان باقي مانده بود...

آرام روي صندلي گهواره‌اي تاب خورد. مديترانه آرام و باشكوه بود. چند كشتي در دوردست ديده مي‌شدند. مالاگا شهر خوبي براي پيرمردهايي به سن پدر بود كه سال‌هاي آخر عمرشان را به آرامش در آن سپري كنند اما نازنين خوب مي‌دانست پدر اين را نمي‌خواهد... بايد با او حرف مي‌زد؛ تا محمود از پياده‌روي برنگشته بود بايد با پدرش حرف مي‌زد. بايد به او مي‌گفت كه درخت انجير خانه خيابان ويلا سال‌هاست منتظرش است. بايد هرچه زودتر براي او هم بليت مي‌گرفت. بايد سه تايي برمي‌گشتند. تقه‌اي به در اتاق او زد. جوابي نگرفت. دوباره در زد. باز هم جوابي نگرفت. آرام در را باز كرد. پدر روي تخت بود؛ بيهوش؛ بي‌جان...

محمود و روزبه به كمك بچه‌هاي شركت وسايل را بادقت مي‌آوردند داخل. ميزهاي نور و ميزهاي نقشه‌كشي و صندلي‌ها و چراغ‌ها را... چه خوب كه خانه خيابان ويلا به شركت معماري‌اش تبديل مي‌شد. رفت توي حياط. ايستاد كنار درخت انجير. آن را در آغوش گرفت. حالا مادر آرام بود. او به حرفش گوش داده بود... هرقدر هم دير، پدر را به ايران بازگردانده بود؛ حالا پدر و مادرش در يك قطعه و يك رديف كنار هم خوابيده بودند.


در حياط خانه قديمي خيابان ويلا، صداي خش‌خش برگ‌هاي نيمه آبان را زير پايش مي‌شنيد. زمزمه مادر توي گوشش طنين انداخت: «محمدعلي را تنها نگذاريد. من كه مردم برش گردانيد، او بايد درخت انجير را ببيند...» نشست زير درخت انجير. دست كشيد به تنه‌اش. انگار تنه‌اش تكيده و لاغر شده بود. چوب زمخت آن را نوازش كرد؛ انگار به زبري سابق نبود. استخر خالي بود. خانه خالي بود. خانه خيابان ويلا از آدم‌هايش خالي بود.

آرام روي صندلي گهواره‌اي تاب خورد. مديترانه آرام و باشكوه بود. چند كشتي در دوردست ديده مي‌شدند. مالاگا شهر خوبي براي پيرمردهايي به سن پدر بود كه سال‌هاي آخر عمرشان را به آرامش در آن سپري كنند اما نازنين خوب مي‌دانست پدر اين را نمي‌خواهد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون