• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4279 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۰ دي

قصه ايليا كه نابينا بود و يك روز آمد و بعد پاك غيب شد

قالي ايراني

حنان الشيخ ترجمه مريم الماسي

 

 

 

حنان الشيخ، نويسنده معاصر لبناني است كه در حال حاضر 72 سال دارد. داستان قالي ايراني از كتاب «نويسندگان زن عرب: مجموعه‌اي از داستان‌هاي كوتاه» انتخاب شده كه داليا كوهن- مور، مترجم و ويراستار آن است. تنها اثري كه از اين نويسنده به فارسي منتشر شده، رماني است با عنوان «زارهاي زني به نام بيروت».

 

بعد از اينكه مريم موهايم را دوتايي بافت، انگشتش را به دهانش برد و ليسش زد. بعد انگشتش را روي ابروهايم كشيد، آهي برآورد و گفت:«ابروهات خيلي نامرتب‌اند!» فورا به خواهرم رو كرد و گفت:«برو ببين پدرت هنوز نماز مي‌خونه يا نه.» خواهرم هنوز نرفته بود كه برگشت و با صداي آهسته گفت:«هنوز نماز مي‌خونه.» به تقليد از پدر، دست‌هايش را جلو آورد و به سمت آسمان برد. برخلاف هميشه نه من خنديدم و نه مريم خنديد. در عوض، مريم روسري‌اش را از روي صندلي برداشت، موهايش را با آن پوشاند و با عجله آن را دور گردنش گره زد. بعد با دقت در كمد را باز كرد و كيف‌دستي‌اش را بيرون آورد. كيف را زير بغلش زد و دست‌هايش را به سمت ما دراز كرد. يكي از دست‌هايش را من گرفتم و دست ديگرش را خواهرم گرفت. مي‌دانستيم مثل او بايد روي پنجه پا راه برويم. با نفس‌هاي حبس شده از در ورودي كه باز بود، بيرون آمديم. وقتي از پله‌ها پايين مي‌آمديم، سرمان را چرخانديم و اول در و بعد پنجره را نگاه كرديم. به آخرين پله كه رسيديم، شروع كرديم به دويدن و آن قدر دويديم تا ديگر نمي‌توانستيم آن راه باريك و طولاني را ببينيم و از خيابان گذشته بوديم. آنجا مريم تاكسي‌اي را نگه داشت.

رفتارمان مملو از ترس بود. آن روز براي اولين ‌بار بعد از طلاق مادر و پدر به ديدن مادرم مي‌رفتيم. پدرم قسم خورده بود هرگز اجازه نمي‌دهد، مادرم دوباره ببيندمان چون وقتي فقط چند ساعت از طلاقشان گذشته بود، خبر رسيد مادرم مي‌خواست با مردي ازدواج كند كه قبل از اينكه به اجبار خانواده‌اش با پدرم ازدواج كرده باشد، آن مرد را دوست داشته.

تپش قلب داشتم. مي‌دانستم از ترس يا دويدن نبود بلكه به خاطر قرار ملاقاتي كه داشتيم و پريشاني‌اي كه حدس مي‌زدم قرار است احساس كنم، نگران بودم. كم‌حرف بودم و خودم مي‌دانستم كه خجالتي‌ام. ولي هر قدر هم كه سعي مي‌كردم، نمي‌توانستم احساساتم را بروز بدهم؛ حتي به مادرم. نمي‌توانستم خودم را به آغوش مادرم بيندازم و او را غرق بوسه كنم، يا صورتش را در دستانم بگيرم، همان ‌طور كه خواهرم اين كار را مي‌كرد؛ جوري كه در سرشتش بود. از وقتي مريم با صدايي آرام به من و خواهرم گفته بود، مادرم از جنوب برگشته و روز بعد پنهاني به ديدنش مي‌رويم، خيلي به اين مساله فكر كرده بودم. اول فكر كرده بودم، خودم را وادار مي‌كنم مثل خواهرم رفتار كنم. پشت او مي‌ايستم و هر كاري كرد، كوركورانه تقليد مي‌كنم. اما خودم را خوب مي‌شناختم. هر چه قدر هم كه سعي مي‌كردم خودم را مجبور كنم و هر چه قدر هم كه پيشاپيش فكر مي‌كردم بايد چه كارهايي بكنم و چه كارهايي نكنم، وقتي زمانش مي‌رسيد، فراموش مي‌كردم. مصمم بودم چه كار كنم. حسابي اخم مي‌كردم و همان ‌طور كه ايستاده بودم به زمين خيره مي‌شدم. وقتي در چنين موقعيتي گير مي‌افتادم، خودم را نمي‌باختم؛ به لب‌هايم التماس مي‌كردم، لبخند بزنند اما بي‌فايده بود.

وقتي تاكسي جلوي ورودي خانه‌اي توقف كرد كه دو ستون داشت با دو سرستون به شكل شير و از جنس ماسه‌سنگ قرمزرنگ، موجي از شادي مرا در برگرفت و چند لحظه‌اي ترس و خجالتم را فراموش كردم. خوشحال شدم مادرم در خانه‌اي زندگي مي‌كند كه دو طرف ورودي‌اش دو تا شير وجود دارند. صداي خواهرم را شنيدم كه اداي غرش شير را درمي‌آورد و با حسرت به سمتش برگشتم. ديدم دست‌هايش را به سمت بالا مي‌كشد و سعي مي‌كند يكي از شيرها را بگيرد. پيش خودم فكر كردم: خواهرم هميشه خيلي ساده و پر از سرخوشي است. حتي در سخت‌ترين لحظات هم شاد باقي مي‌ماند. آنجا ايستاده بود و اصلا به خاطر اين قرار ملاقات نگران نبود.

وقتي مادرم در را باز كرد و ديدمش، فهميدم نمي‌توانم صبر كنم به سمتش دويدم و قبل از خواهرم خودم را در آغوشش انداختم. چشم‌هايم را بستم و به نظر مي‌رسيد بعد از يك دوره طولاني بي‌خوابي همه مفاصل بدنم به خوابم رفتند. همان بوي قديمي را از موهايش حس مي‌كردم و براي اولين ‌بار تازه فهميدم چه ‌قدر دلم برايش تنگ شده بود. با اينكه پدرم و مريم با عشق از ما مراقبت مي‌كردند، آرزو داشتم برمي‌گشت و با ما زندگي مي‌كرد. ذهنم اين طرف و آن طرف مي‌رفت. لبخند مادرم را به ياد آوردم وقتي كه پدرم موافقت كرد، طلاقش بدهد. يك شيخ مذهبي ميانجي شده بود، چون مادرم تهديد كرده بود اگر پدرم طلاقش ندهد، روي خودش بنزين مي‌ريزد و خودش را آتش مي‌زند. از بوي مادرم احساس گيجي مي‌كردم؛ بويي كه آن قدر خوب به ياد مي‌آوردمش. فهميدم چه قدر دلم برايش تنگ شده بوده با اينكه وقتي ما را با اشك و بوسه ترك كرد، ما به كوچه باريك جلوي خانه‌مان برگشتيم تا بازي كنيم در حالي كه او پشت دايي‌ام دويد و سوار ماشين شد. وقتي شب فرارسيد بعد از مدت‌ها براي اولين‌ بار صداي دعواي مادر و پدرم نمي‌آمد. سكوت خانه را فرا گرفته بود و فقط صداي گريه مريم گاهي آن را مي‌شكست. مريم يكي از اقوام پدرم بود و از وقتي يادم مي‌آيد با ما و در خانه ما زندگي مي‌كرد.

مادرم با لبخند مرا كنار زد تا بتواند خواهرم را بغل كند و ببوسد و بعد دوباره مريم را در آغوش گرفت كه شروع كرده بود به گريه كردن. صداي مادرم را شنيدم كه با گريه به مريم گفت:«خيلي ازت ممنونم.»

مادرم اشك‌هايش را با آستينش پاك كرد و همانطور كه دوباره به من و خواهرم زل زده بود، گفت:«ان شاء‌الله چشم شيطان ازتون دور باشه. چه قدر بزرگ شديد!»

بعد دست‌هايش را دور من حلقه كرد و خواهرم دست‌هايش را انداخت دور كمر مادرم. بعد وقتي فهميديم، نمي‌توانيم همان‌ طوري راه برويم، همگي شروع كرديم به خنديدن. به اتاق رسيديم و من مطمئن بودم كه شوهر جديدش داخل خانه است، چون مادرم با لبخند گفت:«محمود خيلي شما رو دوست داره. آرزو مي‌كنه كاش پدرتون اجازه مي‌داد با من بمونيد تا شما هم با ما زندگي كنيد و بچه‌هاي اون هم باشيد.»

خواهرم با خنده جواب داد:«منظورت اينه كه قراره دو تا پدر داشته باشيم؟»

هنوز ناآرام بودم و دست‌هايم را گذاشتم روي دست‌هاي مادرم اما به خودم افتخار مي‌كردم كه بي‌هيچ زحمتي از خودم از قيدوبندهايي كه به دست‌هايم زنجير شده بود و از زندانِ خجالت فرار كرده بودم. ملاقات با مادرم از جلوي چشمم مي‌گذشت؛ اينكه چه طور ناخودآگاه خودم را در آغوشش انداختم(كاري كه فكر مي‌كردم به كل غيرممكن باشد) و اينكه چطور آن ‌قدر محكم بوسيده بودمش كه چشم‌هايم بسته شده بودند.

شوهرش آنجا نبود. به زمين خيره شدم و بعد خشكم زد. با گيجي به قالي ايراني‌اي نگاه كردم كه روي زمين پهن بود و بعد طولاني و با دقت مادرم را نگاه كردم. متوجه نگاهم نشد. سراغ كمد رفت، بازش كرد و پيراهني گلدوزي شده به من داد. بعد يكي از كشوهاي ميز آرايش تزيين شده را باز كرد از آن شانه‌اي از جنس عاج بيرون كشيد كه رويش قلب‌هاي قرمزرنگ كشيده بودند و آن را به خواهرم داد. من به قالي ايراني خيره شده بودم و از خشم مي‎لرزيدم. دوباره به مادرم نگاه كردم. مادرم نگاه مرا نشانه اشتياق و محبت برداشت كرد، چون مرا در آغوش گرفت و گفت:«بايد هر روز بياي. جمعه‌ها رو هم بايد با من بگذروني.»

هنوز خشكم زده بود. دلم مي‌خواست دست‌هايش را كنار بزنم. مي‌خواستم دندان‌هايم را در ساعد سفيدش فرو كنم. كاش مي‌توانستم لحظه ملاقاتمان را دوباره اجرا كنم: مادرم در را باز مي‌كرد و من همان‌ طور كه بايد مي‌ايستادم و با اخم به زمين خيره مي‌شدم. ديگر نمي‌توانستم از قالي ايراني چشم بردارم؛ خط‌ها و رنگ‌هايش در حافظه‌ام حك شده بود. قبلا هميشه وقتي تكاليفم را انجام مي‌دادم، روي آن دراز مي‌كشيدم و بعد به خودم مي‌آمدم و مي‌ديدم مشغول بررسي طرح فرش هستم. از نزديك شبيه برش‌هاي هندوانه قرمز بود كه كنار هم چيده شده باشند. وقتي روي كاناپه مي‌نشستم، برش‌هاي هندوانه به شانه‎هايي با دندانه‌هاي مرتب تبديل مي‌شدند. دسته‌گل‌هاي چهار گوشه مثل گل تاج خروس بنفش بودند. اول هر تابستان، مادرم روي اين فرش- مثل همه فرش‌هاي ديگر- گلوله‌هاي نفتالين مي‌گذاشت، لوله‌اش مي‌كرد و مي‌گذاشتش بالاي كمد. اتاق بدون قالي كسل‌كننده و غمگين بود تا اينكه پاييز مي‌رسيد و مادرم فرش را به بامِ خانه مي‌برد و پهن مي‌كرد. گلوله‌هاي نفتالين را برمي‌داشت- البته بيشترشان از گرما و رطوبت تابستان تصعيد شده بودند- با يك جاروي كوچك فرش را تميز و آن را روي بام رها مي‌كرد. غروب، قالي را پايين مي‌آورد و پهنش مي‌كرد روي زمين و من حسابي خوشحال مي‌شدم. با رنگ‌هاي روشن فرش، زندگي به اتاق برمي‌گشت. اما چند ماه قبل از طلاق مادرم، قالي- بعد از اينكه روي بام زير آفتاب پهنش كرده بوديم- ناپديد شده بود. عصر آن روز وقتي مادرم رفت بالا تا قالي را بياورد و پيدايش نكرد، پدرم را صدا زد. اولين ‌باري بود كه مي‌ديدم، صورت پدرم از برافروختگي قرمز شده. وقتي از بام خانه برگشتند، مادرم حالتي عصبي و آشفته داشت. از همسايه‌ها پرسيد و آنها يكي پس از ديگري قسم خوردند كه فرش را نديده‌اند. ناگهان مادرم گفت: «ايليا!»

همه ما سكوت كرديم؛ پدرم، من، خواهرم و همسايه‌ها. من فرياد زدم:«چه‌طور مي‌تونيد چنين چيزي بگيد؟ امكان نداره اين حرف درست باشه!»

ايليا مرد تقريبا نابينايي بود كه براي تعمير صندلي‌هاي حصيري به همه خانه‌هاي محله رفت‌وآمد داشت. وقتي نوبت ما بود از مدرسه كه برمي‌گشتم، مي‌ديدمش كه روي نيمكت سنگي نشسته بود، موهاي قرمزش زير آفتاب برق مي‌زد و تلي از ني جلوش بود. دستش را دراز مي‌كرد و آن قدر راحت با ني‌ها كار مي‌كرد كه باعث مي‌شد، بافتن شبيه حركت ماهي‌اي به نظر برسد كه بي‌آنكه آسيب ديده باشد از سوراخ‌هاي تور ليز مي‌خورد بيرون. تماشا مي‌كردم كه ني‌ها را با مهارت داخل سوراخي مي‌كرد، آنها را مي‌پيچيد و دوباره بيرون مي‌كشيد تا اينكه روي نشيمنگاه صندلي دايره‌اي درست مي‌شد؛ درست مثل دايره‌هاي قبل و بعدش. دايره‌ها همگي صاف و دقيق بودند؛ انگار دست‌هايش ماشين بودند. من از سرعت و مهارت انگشت‌هايش و از حالت بدنش شگفت‌زده مي‌شدم: مي‌نشست و سرش را جوري خم مي‌كرد كه انگار داشت از چشم‌هايش استفاده مي‌كرد. يك بار به اينكه چيزي جز سايه‌هاي تاريك نمي‌بيند، شك كردم و بعد روي زمين چمباتمه زدم و به صورت گلگونش خيره شدم. پشت عينكش دو چشم‌ تار ديدم و خط سفيدي كه از ميانشان گذشته بود، قلبم را به درد آورد. به سمت آشپزخانه دويدم؛ جايي كه كيسه‌اي پر از خرما روي ميز بود. تعداد زيادي از آن را روي بشقاب گذاشتم و به ايليا دادم.

همانطور كه تصوير ايليا و موهاي قرمز و صورت قرمزش جلوي چشمم بود هنوز به فرش خيره شده بودم. دستش را مي‌ديدم وقتي كه به تنهايي از پله‌ها بالا مي‌رفت، وقتي روي صندلي مي‌نشست، وقتي سر قيمت چانه مي‌زد، وقتي غذايش را مي‌خورد و مي‌دانست هر چه در بشقاب بوده تمام كرده، وقتي از پارچ آب مي‌نوشيد و آب به راحتي در گلويش سرازير مي‌شد.

يك روز ظهر قبل از اينكه در بزند و وارد شود «يا‌الله» گفت و بعد آمد؛ اين را پدرم يادش داده بود چون ممكن بود مادرم بي‌حجاب باشد. مادرم به سمتش دويد و درباره قالي از او سوال كرد. ايليا هيچ چيز نگفت اما صدايي مثل گريه ازش به گوش مي‌رسيد. همان ‌طور كه دور مي‌شد براي اولين ‌بار ديدم كه تلوتلو مي‌خورد و تقريبا به ميز برخورد كرد. به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. از لمس دستم مرا شناخت چون با صدايي نسبتا آرام به من گفت:«خودت رو ناراحت نكن دختر!»

بعد رو برگرداند تا برود. وقتي خم شد تا كفش‌هايش را بپوشد، خيال كردم روي گونه‌هايش اشك ديدم. پدرم گفت:«اگه حقيقت رو بگي، خدا مي‌بخشدت.»

اما ايليا نرده‌هاي پله را گرفت و رفت. وقتي از پله‌ها پايين مي‌رفت، بيشتر از هميشه طول كشيد تا كورمال‌كورمال پيش برود. نهايتا از ديد ما پنهان شد و ديگر هرگز او را نديديم.


ايليا مرد تقريبا نابينايي بود كه براي تعمير صندلي‌هاي حصيري به همه خانه‌هاي محله رفت‌وآمد داشت. وقتي نوبت ما بود از مدرسه كه برمي‌گشتم، مي‌ديدمش كه روي نيمكت سنگي نشسته بود، موهاي قرمزش زير آفتاب برق مي‌زد و تلي از ني جلوش بود. دستش را دراز مي‌كرد و آن قدر راحت با ني‌ها كار مي‌كرد كه باعث مي‌شد، بافتن شبيه حركت ماهي‌اي به نظر برسد كه بي‌آنكه آسيب ديده باشد از سوراخ‌هاي تور ليز مي‌خورد بيرون.

تماشا مي‌كردم كه ني‌ها را با مهارت داخل سوراخي مي‌كرد، آنها را مي‌پيچيد و دوباره بيرون مي‌كشيد تا اينكه روي نشيمنگاه صندلي دايره‌اي درست مي‌شد؛ درست مثل دايره‌هاي قبل و بعدش. دايره‌ها همگي صاف و دقيق بودند؛ انگار دست‌هايش ماشين بودند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون