جويس كارول اوتس نويسنده 80 ساله امريكايي نخستين كتابش را سال 1962 منتشر كرد و از آن زمان تا به حال 40 رمان، چند نمايشنامه، نوول، داستان كوتاه و شعر راهي كتابفروشيها كرده ولي جوايزي كه براي آثارش دريافت كرده است، بيشمارند؛ جايزه كتاب ملي، جايزه ادبي او. هانري، جايزه نورمن مايلر، جايزه پن/مالامود و غيره. رمانهاي «سياهاب»، «براي چه زندگي ميكنم»، «بور»، مجموعههاي داستان كوتاه «چرخ عشق» و «عاشقانه، سياه و عميق» همگي در دورههاي مختلف برگزاري جايزه پوليتزر به فهرست نهايي نامزدها راه يافتهاند. او پاي ثابت پرفروشترينهاي روزنامه نيويورك تايمز بوده است. كتابهاي «شوهر عزيزم»، «شبهاي وحشي»، «جانورها» و «سياهاب» اوتس به همت مترجمان ايراني به فارسي برگردانده شدهاند. به تازگي كتاب «مخاطرات سفر زمان» از اين نويسنده در امريكا منتشر شده است و متن پيش رو گفتوگويي است كه نشريه ادبي Literary Hub به اين مناسبت با اوتس ترتيب داده است.
دوست داريد خوانندهتان چه كسي باشد؟
چه سوال غافلگيركنندهاي! جواب صادقانهام اين است كه «هيچ نظري ندارم.» هيچ ايده در مورد مخاطبانم ندارم و تا به حال آنها را پيشبيني نكردهام. زماني كه با عده خاصي از خوانندگانم كه اصلا فكرش را هم نميكردم كتابم را بخوانند، روبرو ميشوم، غافلگير ميشوم.
هميشه دوست داريد در مصاحبهها درباره چه چيزي حرف بزنيد اما فرصتش ايجاد نميشود؟
شايد سوالهايي درباره مهارت و تكنيك - ساختار و سبك- اما بحث درباره اين عناصر در گفتوگوها دشوار است. تحليل داستاني ادبي در كلاس دانشگاه يا كارگاه داستاننويسي احتمالا پرارزش است. در كارگاههاي ادبيام ميتوانم يك ساعت تمام درباره يك داستان خيلي خيلي كوتاه از همينگوي صحبت كنم. اغلب نويسندهها وقتي مصاحبه ميدهند با بيقراري منتظرند وقت مصاحبه تمام شود، به خصوص اگر مصاحبهشان در جمع باشد يا در تلويزيون. ما نويسندهها از ترس اينكه مخاطب را كسل كنيم، هر چيزي ميگوييم تا سرعت مصاحبه را بالا ببريم. از آنجايي كه نويسندهها بيهيچ قيد وبندي داستان سر هم ميكنند، بنابراين توي مصاحبهها هم «داستان سر هم» ميكنيم؛ بيشتر در مصاحبههاي زنده و احتمالا در مصاحبههاي مكتوب - مثل همين مصاحبه - كمتر اين كار را ميكنيم. مصاحبه به عنوان رويدادي اجتماعي ناگزير با ميزاني از ساختگي بودن مواجهه ميشود. هيچ حرف جدي، عميق يا حتي ركوراستي در گفتوگوهاي كلامي گفته نميشود.
در چه ساعتي از روز مينويسيد؟
اوايل صبح، اواخر صبح، بعدازظهرها، اواخر شب تا نيمهشب يا بعد از آن؛ اينها بهترين ساعات هستند. انگاري كه با گذشت روز توليدم بيشتر ميشود و در آخرين ساعات شب در كارم غرق ميشوم. در اين وقت احساس ميكنم، نه تنها «من» بلكه «كارم»، حس شخصي بودن ندارد.
چطور با دوره بازماندگي ذهني سر ميكنيد؟
آدمها هر از چند گاهي به هنگام نوشتن احساس ميكنند «ذهنشان از كار افتاده است»؛ شايد به اين دليل كه به قدر كافي روياپردازي نميكنند، طرحريزي نميكنند، يادداشت برنميدارند يا پيش از شروع نوشتن تحقيق نميكنند. هيچكس نوشتن را با تايپ نخستين جمله شروع نميكند. نوشتن دستاوردي ذهني است و بايد با تخيل فعال به كار بيفتد. فكر ميكنم اين امر را در بهترين حالت ميتوان به هنگام راه رفتن يا حتي بهتر از آن دويدن در مكاني زيبا كه كسي در آن اطراف نيست، تجربه كرد.
كدام كتابها را بارها و بارها خواندهايد؟
«مجموعه اشعار» اميلي ديكنسون، «والدن» و «روزانهها»ي هنري ديويد تورو.
زندگيتان را بدون كدام تكه فرهنگي غيرادبي مثل فيلم، سريال، نقاشي يا موسيقي نميتوانيد تصور كنيد؟
«نميتوانم زندگيام را بدون چه چيزي تصور كنم؟» اغراقآميز است. از لحاظ لغوي بايد بگويم نميتوانيم زندگيمان را به جز آن چيزي كه هست «تصور كنيم.» حالا گاهي ميشود كه مردم ميگويند: «نميتونم بدون فلان چيز زندگي كنم» و ما ميگوييم: «البته كه ميتواني، چون من توانستهام.»
بهترين توصيه نويسندگي كه شنيدهايد، چه بوده است؟
تا به حال هيچكس توصيه نويسندگي به من نكرده است. خودم هم تا به حال از كسي نپرسيدهام.
نخستين كتابي كه شيفتهاش شديد چه بود؟
«آليس در سرزمين عجايب» و «آليس آن سوي آينه» نوشته لوييس كارول. آن زمان هشت ساله بودم و دليلي براي اينكه بپرسيد «چرا» شيفتهاش شدهام، وجود ندارد.
كتابي كلاسيك را كه از نخواندنش احساس گناه ميكنيد، نام ببريد.
يك روز ميرسد كه وقتي بچهاي گربهاي را در آغوش گرفتهام، اداي احترام جويس به بيهودگي، «شبزندهداري فينگنها» را ميخوانم. چند باري «اوليس» را خواندهام؛ عملا خط داستاني «دابلينيها» و «چهره هنرمند در جواني» را به خاطر سپردهام اما فقط 100 صفحه «شبزندهداري ...» را خواندهام.
كتابي وجود دارد كه دلتان خواسته باشد آن را نوشته بوديد؟
كتابي هست كه دلم بخواهد نويسندهاش باشم؟ جدا، فقط يك كتاب نام ببرم؟ بايد بگويم هر كتاب كلاسيكي كه وجود دارد و خيليهاي ديگري كه از نوشتنشان لرزه به تنم افتاده است؛ چون نوشتن اثري شاهكار تجربه نوشتن آن را همراه دارد. تجربهاي كه اگرچه دروني و فردي است، اما بايد ماجراجويي خارقالعاده باشد. براي مثال نوشتن «روشنايي ماه اگوست» نوشته ويليام فاكنر يا «جنايت و مكافات» داستايوسكي يا داستانهاي كوتاه كافكا يا «رنگين كمان» لارنس و خيليهاي ديگر معادل زندگي در هزاران زندگي روي هزاران سياره است.