از ادبيات ژاپن متنفر بود ولي براي قفسه امريكا خودش را ميكشت
كتاب دزد
سعيد حسين نشتارودي
بخار روي شيشههاي عينك گردش نشسته بود، دنيا را از پشت مه ميديد. بيرون باران بدي بود، اما او خشك وارد كتابفروشي شد، با كلماتي كوتاه و برنده حرف ميزد. هر بار كه ميآمد، دلم ميخواست بنشينم و او برايم كتاب بخواند. هميشه كارش همين بود. قدي متوسط و بدني لاغر داشت. با دوپاي كشيده پنهان زير شلوار مشكي و اوركتي كه حتي يك چين هم نداشت. گامهايش تند و تيز بود و هميشه سر طاسش را زير كلاه لبهداري مخفي ميكرد. نويسندهاي نبود كه نشناسد و خاطرهاي مرتبط با او را برايم نگويد. گاهي مثل برادران كارامازوف در شك و ايمان، كتابي را چنگ ميزد و باز پس ميزد. وقتي گرم حرف ميشد، عرق از دو سمت گلوگاهش مثل دو رود كوچك تا يقه سفيد آهار خوردهاش شره ميكرد. با كسي دمخور نميشد. هميشه تنها ميآمد، كمي كتابها را لمس ميكرد و گاهي بلندبلند پاراگرافي را ميخواند. برايش مهم نبود كسي بشنود يا نه، يك نفس حرف ميزد و از تك و تا نميافتاد. از ژاپن متنفر بود. براي قفسه امريكا خودش را ميكشت. بلندبلند ميگفت: «همه نوابغ اينجا جمع شدن، ديوانهوار مينويسن، اين يعني زندگي، مثل مجنونهايي كه تمام قوانين رو ميشناسن اما با پتك خرابش ميكنن تا ديوار تازهاي بسازن، حتي توي موزه هم اين همه شيء قيمتي يكجا جمع نيستن. با «كرواك» هيپي ميشم و با «رگتايم» براي انسان بودن ميجنگم». دو چشم گردش را كه خطوطي محو و تيره رويش كشيده شده بود به من ميدوخت و ميگفت: «امريكاييها خوب فهميدند عشق چيز مزخرفيه، بايد دود سيگارها رو فرستاد به آسمون، زندگي يعني همين، مابقي چرنده.» كتاب را باز ميكرد، دماغش را نزديك ميبرد، چشمهايش را ميبست و رنگ صورتش سرخ ميشد. به خودش كه ميآمد يقه اوركت را بالا ميداد و با حركت سر بيرون را نشانه ميرفت. حالا باران آرام شده بود، ميان دود و بخار بيني ته سيگارش را مثل شهاب سنگي بيرون افتاده از مدار، تا چاله كوچك پر از آب پرواز داد. انگشتهاي عجيبي داشت، مثل اينكه هيچ كاري نكرده باشد، بدون زخم، زبري و حتي تك چروكي. گاهي چشمي اتوماتيك در او را نميديد. هر باري كه نگاهش ميكردم ياد قهرمان قصه «فومي نوري ناكامورا» ميافتادم كه مثل يك شبح به همه جا ميرفت، با گامهايي به سبكي باد و دستهايي مثل... اما دستهايش شبيه دستهاي آن قهرمان نبود، دستهاي زني بود كه جز خودستايي كاري نكرده بود. حرف كه به ژاپن ميرسيد، ميگفت: «هيچ وقت دنيا رو واقعي نميبينن، بين تاريكي و روشني، مرگ و زيستن، خير و شر و همه تضادها زندگي ميكنن.» آب دهانش را آرام فرو ميبرد و ادامه ميداد: «اونها ميگن انسان بايد همينجا باشه، ميون كثافتهايي كه خودش ساخته و به ديگران بخشيده، يا كثافتهايي كه ديگران بهش تحميل كردن... ولي ما اينجاييم؛ الان، رها و آزاد.» اما كدام رهايي؟ ما مثلا آزادهاي در استعمار يك مشت ديگر كه خودشان فريب خورده يك جمع ِديگرند، هزار قصه و تاريخ براي «آمدن» داريم و هزار قصه ديگر براي «رفتن»، اما دريغ از يك قصه براي «ماندن». سرش مثل توپ از گردنش آويزان شد و با پشت ساق پا كفشش را تميز كرد. «ميدوني؟ من تاوان چيزي رو ميدم كه انجام ندادم، مثل يك تبعيد اجباري». مطمئن بودم كه از ميان «كتاب دزد» بيرون آمده است، همانقدر موقر و جذاب. هيچكسي نميداند كه هر بار به كتابفروشي ميآيد چه اتفاقي ميافتد. اما من مثل «كابوكيچو» همه چيز را ميدانستم فقط به روي خودم نميآوردم. همان جا و وقتي كه نياز بود، سرم را به كتابها گرم ميكردم تا دستهايش شعبده تازهاي كند. من هم مثل بچهاي مات از اين شعبدهبازي سر ذوق بيايم. در درونم به شعبده او فكر ميكردم، شعبدهاي كه خيال ميكرد كسي از آن خبر ندارد، به اين فكر ميكردم كه چطور قرار است تا خانه را با گامهاي تند و قدمهاي بلند برود و خودش را روي مبل كهنه رها كند تا داستان جديدي كلمه به كلمه جلو برود. داستاني كه جاي خالياش قرار است، طبقه كتابفروشي من را سبكتر كند. او همان دزدي است كه بدون هيچ رد و خطايي كارش را ميكند. دزدي كه با من كار مشتركي دارد، مني كه نقش كابوكيچو را برايش بازي ميكنم. هر بار كه ميبينمش با خودم فكر ميكنم، كسي مثل «فومي نوري ناكامورا» قصه ما را نوشته، با كمي تغيير. من كتابفروش و او كتاب دزد. هنوز بيرون باران ميبارد، آرام و بيصدا. تمام كتابها سرجاي خودشان نشستهاند جز كتاب «دزد» نوشته فومي نوري ناكامورا.