• ۱۴۰۳ جمعه ۲۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4291 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۴ بهمن

قصه‌اي از مرگ، از وقتي سرمان را برگردانديم و ديديم او ديگر نيست

شما مي‌دانيد مرگ از كدام در مي‌آيد؟

محمود اشرف زارعي

 

اولين‌باري كه با مرگ روبه‌رو شدم توي شش سالگي‌ام بود. عمه مامان 90 ساله بود كه مُرد. من و مامان يك روز قبل از مردنش رفته بوديم سه راهِ افسريه ببينيمش. خانه‌اش توي يكي از آن كوچه‌هاي باريكي بود كه جوبِ هفتي از وسطش مي‌گذشت و هميشه بوي لجن مي‌داد. پيرزن كلا دو وجب و نيم هم نمي‌شد. تصويرها حالا خيلي واضح نيستند برايم، اما ياد دارم آن روز همان طور خميده كه از مستراحِ كنجِ حياط بيرون آمد سرِ چاهك وسطِ حياط ايستاد و خون قِي كرد.

سرطانِ معده داشت. مامان مي‌گويد معده‌اش را يك سال قبل از آن در آورده بودند اما من توي كتم نمي‌رود. اينها فقط اصطلاحاتِ پزشكي است. طوري بندِ مامان بودم كه روز خاكسپاري اجبارا پايم به قبرستان وا شد. بهشتِ زهرا بود گمانم. فاميل دورِ يك گودالي وسطِ برِ بيابان جمع شده بودند. مداح داشت روضه‌اش را مي‌خواند و هر چه در لحظه به ذهنش مي‌رسيد به هم مي‌بافت و لابه مي‌كرد.

مامان و چند تايي از نوه‌هاي عمه بيشتر از بقيه بي‌قراري مي‌كردند. من از لاي جمعيت داشتم چشم مي‌چرخاندم دنبال آشناهاي خودم. مي‌فهميدم مرگ يعني چه اما دركي نداشتم. مي‌دانستم مثل يك جور سفر كردن است كه برگشتي توي كارش نيست. اين را دايي حالي‌ام كرده بود. جز آن ازش وحشت هم داشتم و گمانم اين ديگر توي ذاتِ خودم بود.

ديدنِ گريه مامان برايم جذابيتي نداشت، بارها ديده بودم كه گريه مي‌كند؛ وقتي نامه‌هاي حميد از دهلران مي‌آمد يا وقتي گاه و بيگاه با بابا دعواي‌شان مي‌شد. بيشتر پي بابا بودم. مي‌خواستم ببينم او چه كار مي‌كند. تا آن موقع هيچ نديده بودم گريه كند. جنازه را روي دست بلند كرده بودند و داشتند سرازيرش مي‌كردند توي گودال كه بالاخره بابا را كمي آن طرف‌تر از جمعيت پيدا كردم. كنارِ دستش شوهر خاله‌ام ايستاده بود.

از دور معلوم بود حرف‌شان حسابي گل انداخته. بابا شوفرِ اتوبوس بود و عمو كاووس راننده بيابان. حرف‌شان براي هم محل داشت. گمانم يكي دوباري هم خنديدند. جنازه را كه توي گودال خواباندند، زن‌ها حسابي شيون كردند. بعد دور و برش خلوت شد. رفتم جلوتر و نگاهي انداختم. هيچ چيزي نبود. فقط يك تلِ خاك بود كه دسته گلِ بزرگي رويش گذاشته بودند.

آدم نمي‌داند ترس‌هايش از كجا مي‌آيند. آن ساعت و دقيقه‌اي كه اولين ‌بار يك ترسي پا مي‌گذارد توي زندگي هر كسي هيچ‌ وقت خدا جايي ثبت نشده. ترس از گربه، ترس از ارتفاع، ترس از امتحان، ترس از تاريكي، و ترس از مرگ.

من از وقتي يادم مي‌آيد اين ترس از مرگ را با خودم حمل مي‌كرده‌ام. مدام نگران بودم. نگرانِ مرگِ مادرم. خب نمي‌توانم بگويم اين نگراني‌ها دقيقا از كي شروع شدند، اما مي‌توانم بگويم از چه روزي بيخ پيدا كردند.

سال اول دبستان بودم. يك روزِ جمعه كه داشتيم پاي سفره ناهار فيلمِ كسل‌كننده بعدازظهرِ تلويزيون را مي‌ديديم، يك‌باره چيزي پريد توي گلوي مامان و دويد سمتِ دستشويي. خواهرم و دو تا از برادرهام دنبالش رفتند. من سرجايم ميخكوب ايستاده بودم كنار ديوارِ سالن و خيره نگاه‌شان مي‌كردم. نفسش بند آمده بود. يك لحظه بعد با چند تا سرفه‌اي كه توي كاسه دستشويي كرد، نفسش جا آمد و همه با هم برگشتند پاي فيلم‌شان. اما ماجرا براي من آنجا تمام نشد. جلو و جلوتر رفت. مامان بي‌حال افتاد كفِ دستشويي و مثلِ توي يكي از فيلم‌هايي كه پيش‌تر ديده بودم از دهانش كف بيرون آمد. بعد چشم‌هاش از حدقه بيرون زد و رنگش سياه شد. اينها را هما‌ن‌طور كه گوشه سالن ايستاده بودم مي‌ديدم. در حالي كه مامان برگشته بود روبروي تلويزيون و مشغولِ ديدنِ ادامه فيلمش بود. اما انگار كسي من را منگنه كرده بود به ديوار و نمي‌گذاشت جُم بخورم. ترس از مرگي كه خيلي هم چيزي ازش نمي‌دانستم از همان روز پهن شد توي زندگي‌ام. نقشِ اول تمام خيالات و اوهامِ اين ترس هم، مامان بود. مرگ انگار اصلا براي او ساخته شده بود و فقط دور و بر او مي‌پلكيد. هر وقت مي‌رفت حمام يا دستشويي، تا كارش تمام شود و بيرون بيايد، يك لنگه پا پشت در مي‌ايستادم و با هر باري كه توي دستشويي، چه مي‌دانم مثلا مامان سرفه‌اي مي‌كرد، محكم مي‌كوبيدم به در و مي‌گفتم: «مامان خوبي؟»

كم كم اين طور رفتارهايم به حدي رسيده بود كه كلافه‌اش مي‌كرد. مثلا گاهي شب‌ها از خواب بيدار مي‌شدم و مي‌رفتم از لاي درِ اتاقِ خواب‌شان براي چند دقيقه خيره مي‌شدم به پتويي كه مامان رويش مي‌كشيد يا اگر صورتش پيدا بود به دهانش. وقتي بالا و پايين رفتن پتو را مي‌ديدم يا صداي خُرخُرِ خفيفي كه از دهانش خارج مي‌شد را مي‌شنيدم، از اينكه مادرم هنوز زنده است و دارد نفس مي‌كشد خيالم راحت مي‌شد و برمي‌گشتم توي تختم.

آن وقت‌ها نمي‌دانستم اين يك جور مرضِ رواني است و مدام هم دارد پيشرفت مي‌كند. يك جورهايي باهاش كنار آمده بودم. شده بود قسمتي از زندگي‌ام. بعضي روزها يك‌باره دل شوره امانم را مي‌بريد و از مدرسه تا خانه را يك نفس مي‌دويدم. مامان كه در را باز مي‌كرد آرام مي‌گرفتم. گاهي هم مي‌شد كه پشت بندِ يك كابوسِ سمجِ شبانه، صبح خودم را به مريضي مي‌زدم تا تمام آن روز مامان جلوي چشمم باشد.

هر چي روزهاي بيشتري مي‌گذشت، كارم بيشتر بالا مي‌گرفت. تابستان‌ها وسطِ بازي با بچه‌هاي كوچه، بارها به بهانه‌هاي ساختگي بازي را رها مي‌كردم و مي‌رفتم خانه سري به مامان بزنم. هيچ ‌وقت سرِ هيچ كاري يك دل نبودم. كسي هم نمي‌توانست مرضم را كشف كند. يك چيزي بود توي پنهاني‌ترين جاهاي وجودم كه ديده نمي‌شد. شايد هم مامان يا بقيه شكي برده بودند اما جدي‌اش نمي‌گرفتند. حتما مي‌گذاشتند پاي اينكه بچه ته تغاري خانواده از اين لوس بازي‌ها زياد دارد. بزرگ‌تر كه شدم فهميدم ترس از مرگ هم با من بزرگ شده. آنقدر بزرگ كه از قالبم بيرون زده و دارد دست مي‌اندازد روي تمام زندگي‌ام. حالا ديگر خوب مي‌فهميدم اين ترسِ لعنتي يك جور بيماري مهلك رواني است. سعي مي‌كردم خودم را با جملاتي آرام كنم. اما اين جمله‌هاي آرامبخش هم چندان كارگر نبودند. راستش ديگر شب‌ها نمي‌رفتم براي چك كردنِ جريانِ تنفسي مامان. يعني رويش را نداشتم كه بروم. از خودم خجالت مي‌كشيدم. اما گاهي وسواسش تا صبح دست از سرم بر نمي‌داشت و مجبورم مي‌كرد گوش بخوابانم سمتِ اتاقِ مامان و بابا دنبال صداي خُرخُر يا سرفه‌اي چيزي. از خانه كه بيرون مي‌رفتم حواسم جفتِ كارهايم نبود. حتي خيلي وقت‌ها نمي‌دانستم چه مرگم است. بايد آنقدر فكر مي‌كردم تا بالاخره ياد بياورم ماجرا از كجا آب مي‌خورد. معمولا هم دستِ آخر، سر نخِ ماجرا به تنهايي مامان بند بود. هزار و يك خيالِ ناجور توي سرم وول مي‌خورد. ممكن بود صبح كه من از خانه بيرون آمده بودم مامان تصميم گرفته باشد روي چارپايه بايستد و شيشه‌هاي بالاي آشپزخانه را دستمال بكشد. چه تضميني وجود داشت كه چارپايه از زير پايش در نرود و زمين نخورد؟

بعدها كه مامان پا به سن گذاشت مرضِ من به او هم سرايت كرد. يا شايد اصلا اين مرض يك روزگاري از مامان پا گرفته و به جانِ من افتاده بود. و حالا داشت طي يك فرآيندِ برگشت‌پذير به جاي اصلي‌اش بر مي‌گشت.

مامان نصف روز را پاي تلفن بود تا سراغِ بچه‌هايش را بگيرد. گاهي مي‌شد كه در روز چندين بار به هر كدام مان زنگ بزند. اگر كمي دير مي‌كرديم، مي‌آمد توي كوچه و منتظرمان مي‌ماند. من كه حال و روزش را مي‌ديدم كمتر يادِ ترس‌هاي خودم مي‌افتادم و در اوجِ خودخواهي گاهي شماتتش مي‌كردم. مي‌گفتم: «ديگه شورش در اومده انقدر نگراني.»

نگراني‌هاي مامان نمود بيروني داشتند اما مرض من يك عمر در خفا مانده بود. همان جا رشد كرده بود و تبديل به غولي شده بود اما هنوز هيچ كس با چشم نديده بودش.

بعد از ازدواجم اوضاع بدتر شد. غول بي‌شاخ و دم داشت خودنمايي مي‌كرد. هيچ جوره نمي‌شد استقلالِ زندگي‌ام را با اين ترس‌ها جمع بزنم. رفتارها براي زنم غريبه بود. هم رفتارهاي خودم و هم رفتارهاي مامان. هر روز چند نوبت به هم زنگ مي‌زديم. مامان رفت و آمدهايم را هم با خودم و هم با زنم چِك مي‌كرد. بايد مطمئن مي‌شد كه رسيده‌ام محل كارم يا برگشته‌ام خانه. زندگي‌مان پر شده بود از گزارش. گزارش‌هاي مامان به من و گزارش‌هاي من به مامان.

تمامِ اين سال‌ها انگار يك جريانِ نامريي داشت من و مامان را با خودش مي‌بُرد تا تهِ اين بيماري، مرض، ترس يا هر چيزِ ديگري كه بشود اسمش را گذاشت.

روزهاي مان همين ‌طور مي‌گذشت و من و مامان گرفتارِ تارهايي بوديم كه اين مرضِ وخيم شده، مدام داشت دورمان مي‌تنيد. بدي ماجرا اين بود كه من تقريبا تمام عمرم را با اين ترس زندگي كرده بودم اما هنوز تصويرِ درستي از مرگ نداشتم. يعني نه مي‌دانستم چطور مي‌آيد و نه مي‌دانستم چه شمايلي دارد.

تا اينكه چند سال پيش بالاخره سر و كله‌اش پيدا شد. اما مرگِ لعنتي نه سراغِ من آمده بود و نه سراغِ مامان. اصلا از يك درِ ديگري آمده بود كه ما هيچ حواس‌مان بهش نبود. ما دربانِ درهايي بوديم كه مرگ دورشان زده بود. وقتي خبر‌دار شديم كه ديديم برادرم را در غفلتِ ما با خودش برده. من و مامان آچمز شده بوديم.

همان موقع بود كه فهميدم مرضِ مسري من حتي با شوك به آن بزرگي هم درمان بشو نيست. وقتي آن روز خبر را بهم دادند، بي‌درنگ گوشي‌ام را از جيبم بيرون آوردم و شماره خانه بابا را گرفتم. دختر برادرِ بزرگم گوشي را برداشت.

گفتم: «ستاره، ماماني كجاست؟».

آن روز وقتي رسيدم خانه، مامان روي كاناپه نشسته بود. همان ‌طوري كه هميشه مي‌نشست. مثلِ وقتي كه سريال تماشا مي‌كرد يا وقت‌هايي كه حافظ مي‌خواند. اما چشم‌هايش مثل هميشه نبود. عمق پيدا كرده بود. نمي‌توانستي نگاه‌شان كني. خوف داشتند. انگار مردمك چشم‌هاش سرِ چاه عميق و هولناكي مي‌لغزيدند. چاهي كه مي‌توانست به آني تو را هم در خودش غرق كند. من كنارش نشسته بودم. داشت يك چيزي را زير لب با خودش نجوا مي‌كرد. سرم را جلوتر بردم. چشم دوختم به لب‌هاش.

«كاش گم شده بودي. حالا كجا دنبالت بگردم؟»

دلم برايش سوخت. برادرم به مرگ گرفته بودش. پيرزنِ بيچاره به تب راضي شده بود.

حاضر بود تمام روز و شب‌هايش را نگران نيامدنش باشد يا برود دوباره تمام شهر را كوچه به كوچه دنبالش بگردد. شايد يك‌باره موقع پيچيدن از سر كوچه‌اي ببيندش كه نشسته روي سكوي سنگي جلوي يك مسجد. حاضر بود تمام ترمينال‌هاي شهر را زير و رو كند و از تك‌تك راننده‌ها سراغ مرد جوان و لاغري را بگيرد كه موهاي پُري دارد و حدودا سي و پنج ساله است. شايد يكي‌شان نشاني‌اش را بشناسد و چه مي‌دانم مثلا توي تعاوني چهار پيدايش كند در حالي كه دارد چمدانِ مسافرها را توي صندوقِ اتوبوس جا مي‌دهد. يا اينكه خانه پرش برود بقعه بي‌بي سكينه و از سيد دعانويس دعاي برگشتن بگيرد. بعد كاغذ هفت لاخورده را ببندد به شاخه درختي رو به مسيرِ باد و بنشيند چشم انتظار آمدنش. اما ديگر محال بود. ديگر محال بود بتواند اين كارها را بكند.

چون برادرم با اينكه مثل هميشه توي اتاقش روي تشك خوشخوابِ كهنه خوابيده بود، در واقع ديگر نبود. و هيچ‌كدامِ ما نمي‌دانستيم كجا بايد دنبالش بگرديم.

 

شايد هم مامان يا بقيه شكي برده بودند اما جدي‌اش نمي‌گرفتند. حتما مي‌گذاشتند پاي اينكه بچه ته تغاري خانواده از اين لوس بازي‌ها زياد دارد. بزرگ‌تر كه شدم فهميدم ترس از مرگ هم با من بزرگ شده. آنقدر بزرگ كه از قالبم بيرون زده و دارد دست مي‌اندازد روي تمام زندگي‌ام. حالا ديگر خوب مي‌فهميدم اين ترسِ لعنتي يك جور بيماري مهلك رواني است. سعي مي‌كردم خودم را با جملاتي آرام كنم. اما اين جمله‌هاي آرامبخش هم چندان كارگر نبودند. راستش ديگر شب‌ها نمي‌رفتم براي چك كردنِ جريانِ تنفسي مامان. يعني رويش را نداشتم كه بروم. از خودم خجالت مي‌كشيدم. اما گاهي وسواسش تا صبح دست از سرم بر نمي‌داشت و مجبورم مي‌كرد گوش بخوابانم سمتِ اتاقِ مامان و بابا دنبال صداي خُرخُر يا سرفه‌اي چيزي. از خانه كه بيرون مي‌رفتم حواسم جفتِ كارهايم نبود. حتي خيلي وقت‌ها نمي‌دانستم چه مرگم است. بايد آنقدر فكر مي‌كردم تا بالاخره ياد بياورم ماجرا از كجا آب مي‌خورد. معمولا هم دستِ آخر، سر نخِ ماجرا به تنهايي مامان بند بود. هزار و يك خيالِ ناجور توي سرم وول مي‌خورد. ممكن بود صبح كه من از خانه بيرون آمده بودم مامان تصميم گرفته باشد روي چارپايه بايستد و شيشه‌هاي بالاي آشپزخانه را دستمال بكشد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون