احسان كمال، زني است كه در سال 1953 در مصر متولد شده. او يكي از موسسان «اتحاديه نويسندگان مصري» و «انجمن داستاننويسي» است. او داستانهاي كوتاه بسياري نوشته و تا به حال ده كتاب از او به چاپ رسيده است. برخي داستانهاي او در تلويزيون و سينماي مصر به فيلم و سريال تبديل شدهاند. علاوهبراين، بسياري از داستانهاي او به انگليسي، روسي، چيني، هلندي و سوئدي ترجمه شدهاند.
از وقتي غاده براي اولين بار تارعنكبوت را ديد بيش از يك هفته گذشته. وقتي با چشمان كاملا باز روي تخت دراز كشيده بود، همانطور كه عادت داشت نصف زمانش را بيدار و در تخت بگذراند، از ديدن تارعنكبوت حسابي تعجب كرد. به چيز بخصوصي خيره نشده بود؛ زل زده بود به سقف بيآنكه ببيندش. به تراژدي شخصي و ظاهرا بيپايانش فكر ميكرد؛ همان چيزي كه به ناچار شب و روزش را با فكر آن ميگذراند.
بعضي وقتها نجواكنان به خدا ميگفت: «خدايا! براي تو كار سختي است كه به من بچهاي عطا كني؟ به بقيه دهها بچه ميدي و اگه بخواي، هيچ كاري برات دشوار نيست. پس صرفا نميخواي اما چرا؟ تو به همهچيز آگاهي. حكمت بيبچگي من چيه؟ شايد حكمتت از من پنهانه و بايد دنبالش بگردم.» با اين حال برخلاف همه گشتنها و فكر كردنهايش، نميتوانست با اين معضل كنار بيايد. به همين خاطر التماس كردن را از سر ميگرفت: «خدايا، فقط يك بچه به ما بده تا با اون من و شوهرم خوشحال باشيم و رابطه عاشقانهاي كه بين ما وجود داره –يا وجود داشته- قويتر شه.» دايم از خودش ميپرسيد: «ممكنه بعد از اينكه من از لذت پدر بودن محرومش كردم، باز هم من رو دوست داشته باشه؟» بعد اعتراض ميكرد، اما نه عليه شخص بخصوصي، چون كسي او را متهم نكرده بود. ولي زن احساس ميكرد اين حس هميشه در قلبها، چشمها و كلمات آدمها حضور دارد. از خودش دفاع ميكرد: «من چه گناهي كردم؟ هيچوقت از تلاش كردن دست نكشيدم. خدا ميدونه چطور از صميم قلبم آرزوي داشتن يه بچه دارم!»
شوهرش معمولا بهش ميگفت: «اين موضوع رو ول كن. من شخصا ديگه بهش فكر نميكنم. داشتن يه بچه يا چند تا بچه چه فايدهاي داره؟ براي من يا براي كشورمون معجزه ميكنند؟ هيچ نادرستي رو درست ميكنند؟ اگه بچهدار نميشيم، خواست خداست.» اما زن حرفش را باور نميكرد. مطمئن بود صرفا از روي ملاحظه و احترام سعي ميكند رنج او را تسكين بدهد. دايم بهش قوت قلب ميداد و ميگفت: «تو اين دنيا، هيچ چيز جز تو برام مهم نيست. تو همهچيزم هستي. تو بهترين چيزي هستي كه تا به حال برام اتفاق افتاده. تا وقتي با هم هستيم، چيز بيشتري نميخوام.» زن در دلش لبخند ميزد و فكر ميكرد: واقعا يه شاهزاده است. هر كاري از دستش بربياد انجام ميده تا درد و غم من رو سبك كنه. اما موندم اين وضعيت چقدر ادامه پيدا ميكنه. قطعا، روزي ميرسه كه صبرش تموم ميشه، از اينكه شانس بچهدار شدن رو از دست بده ميترسه و سكوت خونه ديگه غيرقابلتحمل ميشه. موندم اين روز كي فرا ميرسه. زود يا دير؟ و چطور به من اطلاع ميده كه ازم مايوس شده؟ نهايتا اين همه نااميدي رو ابراز ميكنه؟
آنقدر غرق اين فكرها بود كه خوابش نميبرد. روي تخت غلت ميزد و چشمهايش را ميبست، اما خواب از او گريزان بود. بعد چشمهايش را باز ميكرد اما چيزي نميديد؛ حتي انعكاس آفتاب را كه از پنجرههاي ماشينهايي كه در خيابان ميگذشتند لحظهاي روي سقف اتاق ميافتاد و بعد غيب ميشد. زن از تارعنكبوت خبر نداشت تا اينكه يك روز فهميد يكي از اين انعكاسها مثل پرتوهاي طلايي آفتاب نميدرخشد و با اينكه تكان ميخورد، فورا ناپديد نميشود. مانده بود اين ديگر چه سايهاي است. وقتي از نزديك نگاه كرد، متوجه شد سايه نيست بلكه تارعنكبوت است. خيلي تعجب كرد. يكي از دلايلش اين بود كه با تمام تارعنكبوتهايي كه تا الان ديده بود فرق داشت. تارعنكبوتي كه ميشناخت معمولا به كوچكي يك سكه، سياه و آن قدر كثيف بود كه حس انزجار برميانگيخت. در عوض، تارعنكبوتي كه روي سقف ديده بود بزرگ و توسي تيره بود و بافتي شبيه پارچه حرير داشت. آن قدر نرم و نازك بود كه با يك فوت در هوا ميلرزيد. علاوه بر اين، صرفا از وجود تارعنكبوت هم تعجب كرده بود. در رابطه با تميز كردن خانه آنقدر جديت به خرج ميداد كه از زنهاي فاميل تعريف و تمجيد ميشنيد، دوستانش او را وسواسي ميدانستند و سر به سرش ميگذاشتند و دشمنانش كه دنبال عيب و ايراد ميگشتند ملامتش ميكردند و ميگفتند: «به هر حال، چي داره كه سرش رو به اون گرم كنه؟ يه نوزاد داره كه بهش شير بده يا يه بچه كه چهاردستوپا راه بره؟»
اندازه تارعنكبوت نشان ميداد كه عنكبوت آن را يك روزه نبافته. پس چطور زودتر آن را نديده؟ همانطور كه دنبال توضيح ممكني ميگشت، سعي كرد با شوخي حواس خودش را از مشكل قديمياش پرت كند. شايد عنكبوت علاوه بر ساعتهاي معمولش، تمام شب را هم كار كرده تا اضافهكاري بگيرد! يا شايد عنكبوتها هم دچار مشكل مسكن شدهاند و به همين خاطر چهار يا پنج تا از آنها براي بافتن يك تارعنكبوت همكاري كردهاند! اما تلاش زن براي شوخي كردن ناموفق بود. ناگهان آهي كشيد، چون يادش آمد در مهماني بزرگي كه خيليهايشان در آن شركت كرده بودند، وقتي يكي از زنهاي فاميل به اعتدال، دخترعموي شوهرش، گفته بود به سه تا بچهاي كه بزرگ كرده راضي باشد و شروع كند به خوردن قرصهاي ضدبارداري، اعتدال چه جوابي داده بود. گفته بود بعد از تولد بچه دومشان به اين مساله فكر كرده، اما شوهرش عاشق بچههاست و باز هم بچه ميخواسته؛ البته به اين خاطر كه عاشق زنش است و بچه رابطه زن و شوهر را قويتر ميكند. بعد اضافه كرده بود: «خانه بدون بچه از تارعنكبوت هم شكنندهتر است!»
غاده، وقتي اين كلمات را به ياد آورد، آهي كشيد. دوباره به تارعنكبوت روي سقف خيره شد. آن قدر نازك و ظريف بود كه با كوچكترين نسيمي تاب ميخورد و به نظر ميرسيد الان است كه متلاشي شود. با اندوه پيش خودش گفت: «خونه من از اين تارعنكبوت هم شكنندهتره؟ درسته نسيم ملايم هنوز تارعنكبوت رو خراب نكرده، اما حالا آخر تابستونه. چند هفته ديگه، پاييز و وزش بادهاي قوي شروع ميشوند. تارعنكبوت طاقت اونها رو داره؟ بعد از پاييز، زمستون و توفانهاي شديد از راه ميرسند. توفانهاي زمستون چقدر وحشتناكند!»
فكر كرد شايد اعتدال منظورش از اين حرفها او بوده. شكي نبود. بارها از چند تا از زنان فاميل شنيده بود كه اعتدال، با رضايت مادرش، دوست داشته با سعيد، شوهر غاده، ازدواج كند. با اينكه بعدا ازدواج كرده، همچنان از غاده متنفر بوده، بهش حسودي ميكرده و دنبال فرصتي بوده تا از او بدگويي كند. روزي كه اعتدال آن نظر مسخره را داد – البته اولين باري نبود كه از روي بيفكري چيزي ميگفت - انگار كه بخواهد اشتباهي را درست كند با ادايي نمايشي لبش را گاز گرفت و به سمت غاده نگاه كرد. اما رفتار بينزاكتش نشان داده كه منظورش غاده بوده.
فكر كرد بلند شود و وسيله گردگيري را بياورد تا تارعنكبوت را پاك كند، اما بدنش واكنشي نشان نداد. حوصله كارهاي خانه يا هيچ كار ديگري را نداشت. بعد از انجام كارهاي صبحگاهياش بهانه ميآورد كه خسته شده و احساس ميكرد بايد مدتي استراحت كند. به محض اينكه با يك چرت سرحال بشود، از عهده اين كار هم برميآيد. اما بعد از بلند شدن، اين موضوع را تا بعدازظهر روز بعد به كلي فراموش كرد. وقتي روي تختش دراز كشيد و بالا را نگاه كرد، تارعنكبوت را ديد و گفت: «خدايا! همه اين مدت يادم رفته بود!»
باز هم نميتوانست بلند شود و اين كار را به بعدِ استراحت بدن خستهاش موكول كرد. مثل هميشه خوابش نميبرد و خودش را با تماشاي عنكبوتي كه به تارش وارد و از آن خارج ميشد سرگرم كرد. مانده بود عنكبوت چه كار ميكند. حتما مشغول بزرگتر كردن تارعنكبوت بود. زن زير لب گفت: «چه موجود حريصي! اين فضا برات كافي نيست؟ تقريبا تا ساعت پنج كه از روي تخت بلند ميشم وقت داري.» فكر كرد عنكبوت هم طمعكار است و هم گستاخ كه اتاق خواب و بالاي تخت او را براي اقامت كردن انتخاب كرده! آيا داشت زن را به مبارزه ميطلبيد؟ بهتر نبود تار را در يكي از گوشههاي آشپزخانه ميبافت، يا در اتاق كوچكي كه به ندرت درش باز ميشد؛ وقتي كه يكي از زنان فاميل به عنوان مهمان شب پيش آنها ميماند؟ قصد داشت آنجا را بكند اتاق بچههايي كه نيامدند و ظاهرا هرگز هم نميآيند. چقدر سرنوشت عجيب است كه رنج بشر را به مسخره ميگيرد و با آن تفريح ميكند! خيلي از زناني كه دوستان و آشنايانش بودند از عوارض جانبي قرصهاي ضدبارداري بهشدت گله ميكردند و براي اينكه از بارداري ناخواسته خلاص شوند به دكترها و درمانهاي سنتي پناه ميآوردند. چرا كسي كه بچه ميخواست از آن محروم بود، اما كسي كه نميخواست بچهدار ميشد؟
بيهوده سعي كرد فكرش را از اين موضوع دور كند. در زمانهاي قديم ميگفتند: «همه جادهها به رم ختم ميشوند.» امروز ميتوانست بگويد: «همه موضوعها به بيبچگي من ختم ميشوند.» بعد از اينكه از روي تخت بلند شد تارعنكبوت را فراموش نكرد، اما براي پاك كردنش كاري نكرد. آيا تماشاي عنكبوتي كه از تارش خارج و به آن وارد ميشد آن قدر برايش آرامشبخش بود كه حضورش را ترجيح ميداد؟ يا به مرحلهاي رسيده بود كه قصد داشت براي رسيدگي به خانهاي كه دير يا زود محكوم به فروپاشي است هيچ تلاشي نكند؟ شايد با عنكبوت همدردي ميكرد چون هر دو در ضعيف كردن پايههاي خانه همدست بودند. شايد هم اشتياقش را براي همهچيز از دست داده بود. هيچ كس، حتي خودش هم، نميدانست كدام درست بود.
روزها ميگذشتند و با وجود تلاشهاي سعيد براي بهتر كردن روحيه غاده، افسردگي و كنارهگيرياش بيشتر ميشد. صادقانه آرزو داشت ميتوانست به روحيه پرشور شوهرش واكنشي نشان بدهد! چه شده بود؟ يك روز به سعيد گفت: «خدا رو شكر ميكنم من رو با قلب بزرگي آفريده كه همه عشقي كه به تو دارم در آن جا ميشود.» واقعا هنوز هم مثل زمان نامزدي و سالهاي اول ازدواجشان دوستش داشت.
در واقع عشق سعيد هم، يا دستكم جنبه بيرونياش، تغيير نكرده بود. بهشدت دوست داشت ميتوانست به اعماق پنهان سعيد نفوذ كند و احساسات واقعياش را كشف كند. هنوز عشق بود يا عشق جاي خودش را به ترحم داده بود؟ هميشه او را رودي جاري از محبت دانسته بود. محبتش چقدر شادش كرده بود؛ زني را كه پدر درون مرد را از داشتن يك بچه محروم كرده بود! نميدانست چرا، اما عشق و توجه مادرِ درون زن به قدر كافي محبت نداشت. حالا ديگر ابراز محبت مرد خوشحالش نميكرد. غرق در اين فكر بود كه اين رودخانه بالاخره روزي مسيرش را به سمت زن ديگري تغيير ميدهد كه به او چيزي ببخشد كه زن، با وجود اميدوارياي كه دكترها ميدادند، نميتوانست. اما حالا سالها ميگذشتند و اين اميد غيرممكن مانده بود.
هر كس كه گفته بود رنج بردن از يك بدبختي آسانتر از اين است كه منتظر باشي اتفاق بيفتد، راست گفته بود. با اينكه زن تصميم گرفته بود تا يك ساعت ديگر تارعنكبوت را پاك كند، عنكبوت هنوز مشغول بزرگتر كردنش بود و از اين تصميم بيخبر بود. به نظر ميرسيد خدا با يك عنكبوت مهربانتر است تا با يك انسان. زن باور داشت اگر عنكبوت از تصميمش خبر داشت، قبل از اينكه با وسيله گردگيري به آن بزند از غم مرده بود. اما خودش چي؟ زندگي ميكرد و منتظر بود زمانْ تيز كردنِ شمشيرِ بدبختي او را به پايان برساند. مثل يك روبات بيروح تمام روز را كار ميكرد تا اينكه سعيد از سر كار برميگشت و با اشتياق به او نزديك ميشد. با بيعلاقگي اشتياقش را ميپذيرفت و در اعماق قلبش سوالهاي هميشگي وجود داشت: «كي اين كار رو ميكني؟ منتظر چي هستي؟ چرا عجله نميكني و تنشي رو كه من تجربه ميكنم از بين نميبري؟» يك روز حتي جدايي را مطرح كرد. اين كار برايش شرافتمندانهتر بود. اما مرد عصباني شد و با صدايي كه بيانگر درد كشيدن بود به او تذكر داد كه ديگر هرگز حرف اين موضوع را پيش نكشد.
بعد از ناهار رفت روي تخت اما خوابش نبرد. چشمهايش باز ماندند و با بياعتنايي عجيبي به تارعنكبوت خيره شده بود. از اولين باري كه تارعنكبوت را ديده بود بيشتر از يك هفته گذشته بود و هر روز نسبت بهش بياعتناتر ميشد. تلاشي براي پاك كردنش نميكرد، اما خدا را شكر ميكرد كه نه سعيد و نه هيچ كدام از زنهاي فاميل كه با او صميميتر بودند و براي تجديد آرايششان به اتاقش ميرفتند تارعنكبوت را نديده بودند.
آن روز تلفن زنگ زد. با عجله از آشپزخانه آمد تا آن را جواب بدهد. مادر اعتدال پشت خط بود و از او خواست از طرفش از سعيد تشكر كند كه سعي كرده اعتدال و شوهرش، مومن، را آشتي بدهد و از او بخواهد دست از اين كار بردارد چون متاسفانه نتيجهاي ندارد. شوهر اعتدال روز قبل او را ترك كرده، گفته ديگر نميتواند ناهماهنگياي را كه در زندگي زناشوييشان وجود دارد تحمل كند و خودرايي و آزار و اذيتهاي هميشگي اعتدال را مقصر دانسته. غاده فقط توانست يك جمله بگويد: «ممكن نيست... ممكن نيست...» بعد بدون اينكه يك كلمه ديگر بگويد، گوشي تلفن را سر جايش گذاشت.
قبل از اينكه به آشپزخانه برگردد، انگار كه هيپنوتيزم شده باشد، با عجله رفت تا از اتاق ابزارها وسيله گردگيري سقف را بردارد. بعد به اتاق خواب رفت و سقف را پاك كرد؛ وسيله گردگيري را چند بار جلو و عقب كشيد تا هيچ اثري از تارعنكبوت باقي نماند.