گفتوگوي نيويورك تايمز با جاناتان فرنزن
دوست دارم «مسخ» كافكا را از زبان خودش بشنوم
ترجمه: بهار سرلك
جاناتان فرنزن، رماننويس و جستارنويس امريكايي است كه رمان «اصلاحات» او در سال 2001 جايزه كتاب ملي امريكا را براي او به ارمغان آورد. همچنين اين كتاب به فهرست نهايي جايزه پوليتزر راه يافت. رمان «آزادي» (2010) نيز با استقبال منتقدان روبهرو شد و مورد تحسين جوايز ادبي قرار گرفت. به تازگي همين كتاب و «درد كه كسي را نميكشد: هشت جستار درباره گمشدههاي خلوت و شلوغي» به همت مترجمان در ايران منتشر شدهاند. در متن پيش رو گفتوگوي نيويورك تايمز را با اين نويسنده درباره كتاب و ادبيات ميخوانيد.
بهترين كتابي كه سال گذشته خوانديد، چه بود؟
عاشق كتاب «شعلهافكن» نوشته ريچل كوشنر شدم. بايد به كتاب «جنگ آخرالزمان» ماريا بارگاس يوسا و «سبكي تحملناپذير هستي» ميلان كوندرا هم اشاره كنم.
از ايدهآلترين تجربه خواندنتان بگوييد. (چه زماني، كجا، چه كتابي و چگونه بود؟)
كتاب تجربه را خلق ميكند. اگر عاشق چيزي شوم ناگهان وقت زيادي كه از داشتنش خبر نداشتم، پيدا ميكنم. اما بايد بگويم هيچ چيز قابل مقايسه با وقتي نيست كه روي صندلي وسط پروازي طولاني كه با دو ساعت تاخير از زمين بلند شده، گير افتادهاي. در اين موقعيت كه چند سال پيش روي داد، رماني جديد همراهم بود كه منتقدان را ديوانه كرده بود و مطمئن بودم از آن لذت ميبرم. اما آنقدر كسالتبار و مرده بود كه بعد از خواندن 50 صفحه كتاب را بستم و به ميز جلوييام خيره شدم و رنج كشيدم؛ از نويسندهاش بيزار شدم و منتقدان را روانكاوي كردم. خلاف اين موقعيت وقتي بود كه دو پرواز خيلي بد از زاگرب به نيويورك داشتم كه با احتياط تمام «سنن روستا» (نوشته اديث وارتون) را همراهم بردم؛ در تمام طول مسير كتاب را زمين نگذاشتم. كتاب را در ايستگاه تاكسي فرودگاه جي. اف. كي. تمام كردم و با تمام وجود سپاسگزار اديث وارتون بودم.
بهترين كتابي كه هديه گرفتيد چه بود؟
يك نسخه از «ليبرا» با نوشتهاي زيبا كه دان دوليلو سال 1989 برايم فرستاد. بايد از ناشرم ميخواستم نسخه كامل نخستين رمانم را براي او بفرستد؛ هيچ جور ديگري نميشود اين هديه را جبران كرد. اما بعد از اينكه دهه سوم زندگيام را در انزواي كامل و تحسين دوليلو از دور سپري كردم، نميتوانستم باور كنم او با دستان خودش چيزي برايم امضا كرده است. به نوعي هنوز هم نميتوانم باور كنم.
آيا در خانهاي بزرگ شديد كه كتابها ديوارها را پوشانده بودند؟ خاطرهتان از كتابهايي كه در كودكي برايتان خواندهاند، چيست؟
در دوران كودكيام هر هفته به كتابخانه عمومي ميرفتم و با يك بغل پر كتاب به خانه بازميگشتم. پدر و مادرم كتابخوان نبودند. وقتش را نداشتند. اما پدرم هر شبي كه خانه بود برايم كتاب ميخواند. حتي وقتي پدرم به ماموريت ميرفت و مدتي نبود مادرم هرگز چيزي برايم نميخواند. نميدانم شايد مادرم فهميده بود خواندن مساله خصوصي اساسي است كه من و پدرم با همديگر داشتيم.
كتابي بوده كه احساس كنيد از آن خوشتان ميآيد اما با خواندنش متوجه شديد مايوسكننده، مبالغهآميز و بد است؟ آخرين كتابي را كه قبل از تمام كردن رهايش كرديد به خاطر ميآوريد؟
اغلب كتابهايي را كه انتخاب ميكنم قبل از تمام كردن رهايش ميكنم يا به اين دليل كه نوشتارش ضعيف يا ظاهرا اشتباه است يا از جان و دل مايه نگذاشتهاند. «سبكي تحملناپذير هستي» را كموبيش به اين دليل خواندهام كه مطمئن شوم تعريفهايي كه از آن ميشود مبالغهآميز است. هميشه از عنوان آن متنفرم بودم و به خاطر اينكه كوندرا چند سال پيش داستايوسكي را طرد كرده بود، از او دلخور بودم. كوندرا عقلگرايي متعهد است كه در مجموع مانعي براي يك رماننويس محسوب ميشود و حتي اينكه به روياهاي «سبكي ...» خوانشي عقلگرايانه دارد. اما با وجود اين روياهاي شاهكاري هستند و ترزا، شخصيتي كه آنها را ميبيند حس همذاتپنداري بيبديلي را القا ميكند. گمان هم نميبردم كه داستاني عاشقانه اينقدر خوب كه تحليلي فلسفي دارد بتواند پاياني تكاندهنده داشته باشد.
اگر بتوانيد نويسندهاي را، زنده يا مرده، ملاقات كنيد، او چه كسي خواهد بود؟ ميخواهيد از او چه بپرسيد؟
آرزويم اين است كه در زمان كافكا حاضر باشم؛ زماني كه «مسخ» را براي دوستانش كه از خنده رودهبر شدند، ميخواند. هنوز شوخطبعي در متن اين كتاب حضور دارد اما مشتاقم بدانم با لحنش چه كرده است.