قصه آن فرمانده و آن سربازان در گرماگرم جنگ و زندگي روزمره
سه سرباز
بروس هالند راجرز/ ترجمه: شادمان شكروي
سختترين سوال
سربازانم از من سوالاتي پرسيدند.«كي ميتونيم بريم حمام قربان؟». «گروهبان، يك بار ديگه ميشه بگيد، عصر بخير چي ميشه؟». «روغن اسلحه از كجا بيارم گروهبان؟».
و من پاسخ دادم: «احتمالا فردا». «مايشو الهير». «از روغن اسلحه من استفاده كن».
پاسخ دادن به سوالات آنها وظيفه من بود اما زماني كه آنايا تير خورد و خونريزي داشت، بازوي من را محكم گرفت و گفت «گروهبان؟ گروهبان؟». سوال او را فهميدم، اما، لعنت! هيچ پاسخي برايش نداشتم.
جنگ خارجي
اگر سربازان امريكايي متوجه حضور آن كودك ميشدند قطعا به او شليك نميكردند. اما چارهاي هم نبود. از آن دورها دستور آمده بود. كالدِر كنار من در وسط خيابان ايستاده بود و به بدن تكهتكه او نگاه ميكرد. گفت «خيلي دور شديم. ديگه برگشتي در كار نيست.»
گفتم «مزخرف نگو». من يك سال بعد بر آسفالت خيابان ايستاده بودم. فرزندم در آغوشم بود و به آن جسم تكهتكه شده فكر ميكردم و خانه نبودم.
تصميم. تصميم
در تاريك و روشن صبح، سربازان من در دور دستها گوش به زنگاند:
دست اون يارو چيه؟
خوديه يا دشمنه؟
من هم ميبايست آنجا ميبودم و به آنها در تصميمگيري كمك ميكردم. همسر و پدر و مادرم تمام تلاششان را ميكنند تا جاي سكوت من در سر ميز شام را پر كنند. يك ساعت بعد سرِ آنجي به خاطر اينكه تلويزيون را روشن كرده بود، فرياد ميزنم. پدرم بدون نگاه كردن به من در حال پاك كردن و بريدن تكههاي گوشت است. با خودش ميگويد «گوشت سفيد؟ يا سياه؟»
روايت مترجم
ادبيات ضدجنگ، چه يك مكتب فكري مستقل باشد و چه نباشد، باشكوه است و نويسندگان معترض به جنگ آثار شايستهاي خلق كردهاند. با اين حال هالند راجرز، نويسندهاي نيست كه به اين منظومه فكري تعلق داشته باشد. هر چند نميتوان ترديد داشت كه آنچه در داستانك سه سرباز بيان كرده، با نوع تفكر برخي نويسندگان مطرح ضد جنگ همخواني دارد. به هر طريق با نگرشي انتزاعي، داستان سه سرباز داستان انديشهورزانه و عميقي است و با بدعتهاي ساختاري كه به كار رفته مورد توجه خواننده خاص و عام قرار ميگيرد. حتي حرفهايهاي كوتاه كوتاه را تحت تاثير قرار ميدهد. از آن نوع داستانكهاست كه اگر در مسابقات كوتاه كوتاه هم شركت كند، كانديداي مقام نخست ميشود. در اين داستان، هالند راجرز مهارت انتقال مفاهيم از طريق كمترين كلام را به ظرافت تمام نشان ميدهد. از ابتدا كه بنگريم، يكي دو اشاره مانند كلمات عربي ما را به جنگ امريكا و عراق هدايت ميكند. يكي دو اشاره به كودك و قتل سربازان. يكي دو اشاره به مرگ رقتانگيز سربازان هموطن گروهبان. يكي دو اشاره به مرگ فرزند خود گروهبان و در نهايت يكي دو اشاره به روان از هم گسيخته گروهبان كه سر فرزندش فرياد ميزند در همان حال كه پدرش گوشت سياه و سفيد را با هم سلاخي ميكند. چه يكي دو اشارههاي هوشمندانهاي! ضمن اينكه انديشه سياليت جنگ و حديث مشهور پروانه و تانك همينگوي كه در بنمايه چنين حجم كوتاه و ظريفي گنجانده شده، البته به آن اعتبار مضاعف ميبخشد. بلي. كسي نميتواند بر نوشته هالند راجرز ايراد خاصي بگيرد و كسي نميتواند از تحسين آن خودداري كند.
با اين حال نكته اساسياي كه در اين ميان وجود دارد بيش از آنكه به نويسنده و شگردهاي حرفهاي او بازگردد به نفس كوتاه كوتاهنويسي مربوط است. منكر نميشوم كه داستانك و داستانكنويسي جاي خود را در ادبيات خلاق منثور باز كرده است. حتي نشرياتي مانند نيويوكر نيز چند سالي ميشود كه به فلاش فيكشنها عنايت نشان ميدهند. به تبع اين بيترديد نقش تاريخي امثال هالند راجرز ميتواند نقشي اساسي و پايدار باشد. نكته اينجاست كه- چنانكه اشاره كردم- داستانكنويسي مخالفاني نيز دارد كه مستدل سخن ميگويند. يكي از ايرادهاي به قاعده ايشان تهديدي است كه شيوع داستانكها براي داستانهاي كوتاه اصيل نظير داستانهاي چخوف ايجاد ميكند. البته كسي نميتواند منكر شود كه داستانكنويسي به شيوه به اصطلاح فاخر كه نمونههاي آن در كوتاه كوتاههاي عمر خيام قابل مشاهده است در نفس خود يك هنر به معني واقعي است و دشواريهاي خاص خود را دارد. با اين همه زماني ميرسد كه مرز ميان نازل و فاخر باريك و در عين حال سيال ميشود. منتقدان كوتاه كوتاهنويسي ميتوانند روي هنر و خلاقيت هالند راجرز در نگارش سه سرباز و امثالهم صحه بگذارند ولي در عين حال خاطرنشان كنند كه يك نويسنده فاقد انديشه و حتي بازاري نيز ميتواند با پشت سر گذاشتن يك دوره نه چندان بلند آموزش و تجربه با اتكاي به ترفندهاي ساختاري در زماني نه چندان بلند و با مختصري تلاش، داستانكهايي نظير سه سرباز(گيرم نه در اين حد و مرز) را به صورت مكرر بيافريند و وارد حوزه مضامين مختلف اجتماعي و روانشناسي و حادثهاي و غيره نمايد. نميشود گفت كه اين ادعاي عاري از منطقي است. حداقل ظاهر مساله نشان ميدهد كه از جهاتي حق با ايشان است. كافي است به كيفيت و كميت كوتاه كوتاههايي كه هر روز وارد بايگاني ادبيات خلاق ايران ميشود، نگاهي داشته باشيم و آن را با داستانهاي كوتاهي كه مضامين دشوار دارند و خلق آنها نياز جدي به عرقريزان روح دارد، مقايسه كنيم. از جمله بانو با سگ ملوس و اسقف چخوف، از جمله بشكه جادوي مالامود و از جمله فقط آمدهام يك تلفن بكنم ماركز و از جمله بسياري از جملههاي ديگر.