يادداشتي بر رمان «سياوش اسم بهتري بود» اثر ليلا صبوحي
شيوه طراحي شخصيت
رامين سليماني
اسطورهها با سرشت انسان ميآميزند و بر مسيرش اثر ميگذارند چراكه دقيقترين شخصيتپردازي را دارند، موجوداتي كه طي قرنها و هزارهها بهواسطگي مردم و با گذر زمان غربال ميشوند، آنها كه ميمانند به لطف روايتهاي گوناگون تراش ميخورند تا بهترين نما را پيدا ميكنند، آنقدر كه شايد ديگر نشاني از شخصيت حقيقي خود نداشته و از شخصيتهاي افسانهاي و قصههاي جن و پري باز شناخته نميشوند. رمان «سياوش اسم بهتري بود» دومين رمان خانم ليلا صبوحي روايتي است از صعود، صعود يكي از شخصيتهاي آشناي رمان پيشينش «پاييز از پاهايم بالا ميرود». عباس ديزچي همسر باردارش را رها ميكند تا براي سومين بار به قله دماوند صعود كند، جنيني كه قهرمان را به فكر درمان مياندازد. نويسنده شيوه خاص پيشروي قهرمان رمانش را به عنوان اصل طراحي قرار داده و بر اساس صعود قهرمان به قله، داستان را به عنوان يك كل واحد سازمان داده است. قهرمان بهواسطه تلاش و تقلايي كه در طول رمان دارد تلاش كرده منحني تحول شخصيت را در رمان تصوير كند، تلاش و تقلايي كه با دشواري حركت قهرمان در مسير كوه نمادين شده است. صعودي انفرادي و متفاوت از گذشته ميان خواب و بيداري و كابوس و رويا. عباس صمدي ديزچي فرزند سرهنگ محمود تيمورزادگان كه به قول خودش به مرض پرسه زدن و سايهبازي مبتلاست، رابطهاي مبهم با پدرش دارد، پدري كه سه سال است مرده اما همچنان در ذهن راوي زنده و پوياست. ضعف و نياز قهرمان، آنچه نياز روانشناختي قهرمان است، هويتي نيمبند است كه به لطف فرار سرهنگ رسميتي نيافته، آنقدر كه حتي جنازه سرهنگ را هم تحويل او نميدهند، پدري كه پس از مرگ هم پدر نيست و «سرهنگ» تنها نامي كه قهرمان تا بيستودو سالگي از پدرش ميدانسته، و سايههايي كه گاه از دل تاريخ برآمدهاند و گاه اسطورههايي هستند كه ذهن قهرمان را رها نميكنند و در خواب و بيداري قهرمان ظهور ميكنند. قهرمان در صعودش روبه جلو حركت ميكند و در زمان به عقب تا به حساسترين بزنگاههاي تاريخي وطنش سفر كند مانند سفري به تبريز قحطيزده در آخرين سالهاي جنگ جهاني اول رفت و آمدهايي در سفر ذهني راوي كه به صورت توأمان و موازي در حركت فيزيكي راوي جريان دارد. رفت و آمدهايي كه اگر زودتر و بيشتر ميبود نتيجه كار نويسنده را بهتر ميساخت. حركت به قصد فتح قله اصليترين كنش قهرمان است و رهايي، آرزوي اصلياش. آرزو و نيازي كه بهتر بود نويسنده از مخاطب پنهان نگه ميداشت. قهرمان اميدوارانه راهي شده، نه راهحل را ميداند و نه نقشه دقيقي دارد. صعود به قصد فرار از سايههايي است كه دائم در تعقيب قهرمان هستند، سايههايي كه در نهايت همگي پشتسر گذاشته ميشوند. قهرمان با كسي جز خود و سر چيزي جز خودش دعوايي ندارد. حريف قهرمان كسي جز خودش نيست و گاه سرهنگ ـ ضعف اساسي شخصيت قهرمان ـ كه تا آخرين لحظات مسير دست نميكشد از قهرمان، آنقدر كه حتي در نبرد نهايي قهرمان با آخرين دامنههاي كوه نيز حضور دارد. نبردي كه در نهايت قهرمان را به مكاشفهاي نفساني ميرساند، درك وجود حقيقي خودش درحالي كه از سايههاي بيزمان رهايي پيدا كرده و به نقطهاي بالاتر رسيده، گذري كه قهرمان را به آرامش ميرساند در تعادلي تازه.