«زندگي ما از درياست. نون ما از درياست. كل اين بندر با اين دريا زنده است. برو توي روزنامهات بنويس اين كشتياي كفروب چيني و ايراني زندگي ما رو نابود كرده. شيلات به ما ميگه اينا مجوزشون رو از تهران گرفتن، از اون بالاييا. 20 تا كشتي، چينيان. بقيه شون، ايراني. شما كه ميرين تهران، به اون بالاييا بگين به فكر ما باشن. ما ساحل نشينيم. اينجا هيچ كاري نداريم جز دريا. وقتي صبح بريم و غروب دست خالي برگرديم، جواب زن و بچه مونو چي بديم؟ چند بار شلوغ كرديم و مسوول شيلات نامهنگاري كرد و كشتيا رفتن. حالا دوباره مجوز 120 تا كشتي كفروب تو محدوده جاسك دادن. اين كشتيا رو هيچ ساحلي تو اين منطقه راه نداده، فقط بندر جاسك قبول كرده. يعني مردم جاسك بميرن از گرسنگي؟ ما كه ايراني هستيم. وقتي دريا هيچي نداشت، نونمون رو از كجا دربياريم؟ جلو زن و بچهمون شرمنده باشيم؟ امروز كه توفان بود و دريا نرفتيم، يعني امروز نون نداريم.»
لنج تازه از اقيانوس هند برگشته؛ بعد از سه هفته. 100 تُن گيدَر و هوور صيد كرده و 4 متر ارتفاع سردخانه، لاشه 50 سانتي ماهي يخ زده، بغل به بغل خوابيده و جاشوهاي كناركي و نيكشهري و سراواني، مثل مورچههاي كارگر؛ همان قدر سياه، از راهروي سردخانه تا ديواره عرشه و پاي لولاي كانتينر 18 چرخ 50 تُني، هر يك متر، صف ايستادهاند و لاشه ماهي دست به دست ميكنند براي كارخانههاي كنسروسازي اصفهان. خط تلاقي دريا و آسمان كه آتش ميگيرد از اولين بارقه غروب و چراغهاي روي عرشه را كه روشن ميكنند، «سرهنگ»؛ سرجاشوي كُناركي تنومند و سيهچرده كه آدم را ياد اتللو مياندازد با آن پوست چرم مانند سياه براق و موهاي فلفل نمكي وز كرده و ردايي كه روي شانهها انداخته، روي عرشه و در لابيرنت دستها و اندامها و سفيدي تخم چشمها، راه ميرود و سرهنگوار، شانهها را ميلرزاند و دستها را موج مياندازد و آواز دريا ميخواند؛ آوازهايي بيمفهوم و محصول درهم تنيدن آواها و افت و خيز زير و بمي اصوات.
«راه وطن دوره .... ولي دل من مجبوره...»
ديواره عرشه تا قمّاره، دكل و ميله بادبان را نقش گل و بته قرمز و زرد و سبز انداختهاند روي زمينه آبي دريايي و لنج را مثل عروس، آرايش كردهاند. صاحب لنج منتظر است خَن تا نيمه خالي شود و باقي كار بماند براي فردا. از برج 7 تا 10، 400 تن ماهي صيد كرده و ميگويد هر بار تا «سومال»(سومالي در گويش بلوچي) ميروند و به واسطهاي در امارات، باج ميدهند كه گير دزدان دريايي نيفتند.
به جاشوها اشاره ميكند. «من از بچگي، يكي از همينا بودم كه دارن ماهي پرت ميكنن تو كانتينر.»
به لنج لنگر انداخته 20 متر دورتر از جايي كه ايستادهايم اشاره ميكند. «اون لنجم مال منه. 5 ميليارد و 300 ميليون دادم ساختنش.»
هر بار تا كناره خط استوا ميرود و خوراك براي كارخانههاي كنسروسازي ميآورد و هر بار بايد براي مجوز بدود چون شيلات گفته ظرفيت صيد تكميل است.
«هر روزِ دريا، تكراريه. خطر دزد دريايي داري، خطر توفان داري.
1700 مايل از اينجا دوري و تو هيچ كشوري نميتوني پا بذاري ولي هر بار بايد براي يه ليتر سوخت بيشتر، التماس كني چون ميگن مصرف سوختت بالاست. وقتي دريا توفاني باشه، تور مثل طناب به هم ميپيچه و ديگه نميتوني تور بريزي. بايد همون جا بموني. سهميه من براي 45 روز، 67 هزار ليتره. ولي وقتي هوا خرابه، رفت و برگشت، 3 ماه طول ميكشه. به كارمند شركت نفت گفتم تو به من براي
14 ساعت سوخت ميدي ولي من براي يه تورريزي، بايد 40 مايل جابهجا بشم. تو دريا هم نميتونم از كسي گازوييل بخرم چون بشكه 220 ليتري رو 110 دلار ميفروشن. من ميرم آخر دنيا صيد ميكنم و بايد براي مجوز صيد و گازوييل التماس كنم، كشتي چيني، بيخ گوش من، عرصه ممنوع دو مايلي و 4 مايلي صيد ميكنه و كلي احترام داره. كجاست عدل علي؟»
دريا و هوا، از سياهي، رنگ قير شده. تنها روشني، محوطه اطراف پروژكتور پرنور كنار اسكله است كه لنج هم، زير پروژكتور براي تخليه لنگر انداخته. جاشوها نوبت عوض ميكنند و تازه نفسها از پلههاي خَن پايين ميروند. بخار سفيد هواي يخ زده از خَن بالا ميآيد و لاشههاي ماهي منجمد، توسط دستهاي ناپيدا، روي كف فايبرگلاسي عرشه پرتاب ميشود و صداي توپُر و خشكي مثل حرف زدن با لب و كام تشنه ميدهد.
«كسي اينجا حق اعتراض نداره. اعتراض كني مجوز صيدت باطل ميشه. اين همه قايق رو ميبيني؟»
نور سبز رنگ فانوس دريايي، هر دور كه به سمت اسكله و شرق ميتابد، اول برق فلز پيتاها- ميلههاي نصب شده در اسكله براي مهار قايق يا لنج- به چشم ميآيد و در دور بعد، پيچ و تاب گره ملواني طناب دهها قايق دور ميلهها.
«صاحباي اينا همه خونهنشين شدن چون به حضور چينيا اعتراض كردن. اين راه كه بسته بشه، من مجبورم برم قاچاق مواد مخدر، برم قاچاق مشروب، برم قاچاق گازوييل و بنزين، برم راهزني تو جاده و امنيت رو به هم بريزم. وقتي شكمم سير نيست، مجبورم برم خلاف. چرا بلوچ ميره قاچاقچي ميشه؟ ازش بپرس. اگه كار و درآمد حلال داشته باشه، مگه ديوونه است بره وايسته جلو تير، اونم واسه 70 هزار تومن؟ اين دو تا لنج، سرمايه منه. 60 تا ملوان دارم كه اومدن اينجا به اميد نون و هر كدوم سه تا چهار تا بچه دارن. فردا بيا ببين چند نفر از اهالي اينجا ميان كنار لنج واميسن كه بهشون ماهي بدم، چون اين مردم ديگه پول ندارن ماهي بخرن.»
كريم، لاشه ماهيهاي نيمه كاره و بيسر و بيدم را پرت كرد وسط ساحل؛ جايي كه دهها مرغ دريايي، سير و گرسنه، منتظر و بيكار، قدم ميزدند و گاهي، جيغ ميكشيدند. يكي از مرغها، زودتر از بقيه خودش را بالاي سر لاشه ماهي رساند و شروع كرد به نوك زدن. باقي مرغها، اطرافش جمع شده بودند و در سكوت، با حسرت، موذيانه، در انتظار ثانيهاي غفلت، غذا خوردن رفيقشان را كه حالا، رقيبشان شده بود، نگاه ميكردند. مرغ بَرَنده، در واكنش به اين همه حسرت و بد ذاتي، جيغ ميكشيد. همانطور كه بالاي سر لاشه ماهي ايستاده بود، جيغ ميكشيد. چند مرغ جرات كردند و قدمي جلوتر گذاشتند. مرغ معترض، منقارش را باز كرد و گردنش را تاب داد و جيغ كشيد و لاشه ماهي را با منقار به زاويهاي دورتر سُر داد .... جنگ بقا در نوار ساحلي جاسك همين است. صياد، بخشنده نيست. دريا، انتقام ميگيرد. ساحل، مثل كرانه گورستان، بوي مرگ ميدهد ...