روز نوزدهم
شرمين نادري
هرقدر هم راه بروي دور نميشوي از خودت. خودت را با خودت به دوش ميكشي و ميبري توي كورهراهها، جادهها، كوچههاي تنگ و باريك و حتي شلوغترين خيابانهاي شهر.
گز ميكني و قدم ميزني و توي شيشه مغازهها خودت را نگاه ميكني و به خودت ميگويي دستبردار از سرم و باز ميدوي و ميروي، اما خودت رهايت نميكند، ميآيد و عين «دوالپا» مينشيند روي گردنت و تا آخرين شيره جانت را نكشد، رهايت نميكند...
اينها را توي صف تاكسيهاي خيابان فاطمي به خودم گفتهام و نگاه كردهام به آينه بغل شكسته تاكسي كه دارد تصويرم را مكدر و شكسته نشان ميدهد.
بعد يك خانمي توي صف جلو زده، تقريبا با آرنج توي پهلويم كوبيده و در جلوي ماشين را باز كرده و نشسته و پايش را دراز كرده و در تاكسي را با يك صداي بم غريبي روي خودش بسته و ما را حيران توي صف گذاشته است.
راننده ميگويد خانم نوبت شما نبود، زن جواب ميدهد من پايم درد ميكند و يك مردي توي صف ميگويد همه ما هزار درد بيدرمان داريم خانم.
من اما حوصله بحث ندارم، نه به نشانه اعتراض كه بهدليل ديوانگي و جنون بيقراريام، صف را رها ميكنم و از فاطمي به سمت وليعصر ميروم، قدم ميزنم، خودم را توي آينهها نگاه ميكنم و به خودم ميگويم تو برو توي صف تا با تاكسي زودتر به ونك برسي.
خودم اما ميخندد گمانم و ميگويد نميتواني خلاص شوي از دست من، حتي اگر همه اين راه را پياده گز كني و بعد هم همراهم ميآيد تا سر خيابان مطهري، ميآيد تا سر بهشتي، ميآيد تا پل همت و همينطور كه آهسته و آرام از كنار پارك ساعي ميگذرم توي گوشم ميگويد دلم ميخواهد صداي كلاغهاي پارك ساعي را بشنوم.
همين هم هست كه از پلههاي پارك پايين ميروم، ميگذارم آرام بگيرد، بنشيند، گوش كند و لحظهاي دست از سرم بردارد كه دست برنميدارد، همينطور ديوانهوارو بيوقفه توي گوشم زمزمه ميكند.
ميگويد خسته است، ميگويد راه رفتن فقط فرار است از روبهرو شدن ما باهم، ميگويد اين همه دلتنگي روي دوشش سنگين است و من هيچوقت واقعا دوستش نداشتهام.
من اما بلند ميشوم و بين نيمكتهاي پارك ساعي ميچرخم و عشاق و پيرمردها و گنجشكها و آدمهاي خسته را نگاه ميكنم و گوش ميدهم به خودم.
بعد دستم را دراز ميكنم، گردنش را ميگيرم و هلش ميدهم توي يك چالهاي و ميدوم، كلاغها ميپرند رويش و قار ميزنند، لابد ميخواهند نگهش دارند تا من بتوانم فرار كنم.
من اما آرام و بيترس از در پارك ساعي بيرون ميزنم، توي صف اتوبوسهايي كه به سمت ونك ميروند، ميايستم و براي مدتي از دست خودم خلاصم، براي همين هم هست كه ميگويم راه برو، راه برو و اينطور عجيب و شيرين و بيترس ميخندم.