كو، آن «همه» كو، آن «با هم»؟!
احمد پورنجاتي
در اينكه خيزش فراگير جامعه ايران براي دگرگوني رژيم شاه و پيروزي انقلاب در سال ۵۷، يك رخداد مهم و غيرمنتظره بود و بر سرنوشت ايران و حتي فراتر از ايران، بسي اثرگذار؛ حتي مخالفان راديكال آن نيز حرفي ندارند. البته خيلي بديهي و طبيعي است كه موافقانش آن را رخدادي دلپسند و مبارك و سودمند بدانند و مخالفانش آن را بر نتابند و ناخرسند باشند و زيانبار بخوانند. واقعيت را نه ميتوان و نه بايد كه در پس دوستداري يا بيزاري از آن تحريف كرد يا ناديده گرفت يا جور ديگرش وانمود كرد. يك واقعيت اين است كه انقلاب با حضور و حمايت بسيار گستردهاي از سوي اقشار گوناگون ملت ايران به پيروزي رسيد. همه بودند، جز اندكي. مقصودم از اندك، وابستگان رژيم شاه نيست.
بخشي كوچك از مردم است كه به هر دليل يا بيتفاوت و تماشاگر بودند يا با هر ديدگاهي، مخالف و نگران آينده و بدبين به اصل يا رويكرد و پيامدهاي انقلاب. اينكه آن گستره فراگير اجتماعي موافق با همه طيفبنديهاي فكري، سياسي، فرهنگي، عقيدتي و منزلت اجتماعي و موقعيت اقتصادي چه تصوير و تصوري از فرداي انقلاب و نظام برآمده از آن داشتهاند، موضوعي مهم اما مورد نظر اين نوشته نيست. اينكه كارنامه بيروتوش و آرايه و پيرايه نظام جمهوري اسلامي تا چه حد همسو با آن تصوير و تصورها بوده در اين 40 سال نيز موضوع اين نوشته نيست... هم وفاداران و باورمندان پر و پا قرص به انقلاب و نظام و هم طيفهاي ميانه حال و نيز منتقدان و مخالفان، هر يك به اتكاي دلايل و استناد به معيارها و فاكتهاي مورد نظر خود، به نوعي احساس ميكنند جاهايي اشتباه كردهاند، جاهايي كوتاه آمدهاند، بايد طور ديگري ميفهميدند، طور ديگري رفتار ميكردند. آري؛ تعجب نكنيد اگر كساني باشند كه از موضع جانبداري معتقدانه از انقلاب و نظام خود را سرزنش كنند كه چرا از همان آغاز براي يكدست كردن و افزايش خلوص انقلابي كارگزاران و متوليان نظام، مته را دقيقتر بر خشخاش وسواس نگذاشتند براي ميدان ندادن به برخي اشخاص يا گرايشهاي زاويهدار با آنان، حتي با اندازه فاصله ميان «ذوب» تا «تبعيت!» از نظر اين جماعت پشيمان، اگر حواسشان بود و بسياري را كه سالها حتي در ردههاي بالاي مديريت كشور قرار داشتند، همان اول كار از قطار پياده ميكردند، لابد سالها بعد، در دوم خرداد ۷۶ يا بيست و دوم خرداد ۸۸ و پس از آن گرفتار مزاحمتهايي كه فراهم شد، نميشدند.
سوي ديگر قضيه هم چيزي در همين مايههاست. كساني كه با توجه به واقعيتهاي انكار ناپذير پيش رو، به اتكاي انباشت نابسامانيها و ناكارآمديها و نارواييها و سرخوردگيها - فارغ از سهمبندي عوامل از درون برآمده يا از برون هجوم آورده - احساس ميكنند از همان آغاز دچار خماري يا كمبينايي بودهاند. نه حرفها را درست شنيدهاند و نه ديدنيها را آن گونه كه به واقع بوده، ديدهاند و نه مقصودها را درست فهميدهاند. وگرنه لابد طور ديگري رفتار ميكردند. برخلاف ظاهر موجه احساس هر دو طرف، البته در دستگاه تحليلي خودشان - به گمانم هر دو با وجود تضاد بنياديني كه هم اكنون نسبت به هم دارند، از منطق يكسان و البته مخدوش و نادرستي بهره ميگيرند: «منطق هپروت خيالپروري و انكار واقعيت.» ميپرسيد: كدام واقعيت؟ پاسخ ميدهم: واقعيت آن زمان و اين زمان. دسته اول، واقعيتهاي اين زمان را انكار ميكنند و دسته دوم واقعيتهاي آن زمان را.
هر دو فراموش كردهاند كه در برههاي كه نامش پيروزي انقلاب است، زير يك پرچم سينه ميزدند كه روي آن نوشته شده بود: «همه با هم!» و فراموش كردهاند كه برداشت هر دو تايشان اين بود كه «همه» يعني همه ملت بيهيچ تبعيض و درجهبندي با آرمانها، گرايشها، خواستهها، آرزوهاي گوناگون و اميدهايي كه براي به انجام رسيدن و فراهم شدنشان داشتند و مقصودشان از «با هم» چيزي بود در مايههاي حضور بيواسطه و مستقيم خودشان در فرآيند به هدف رساندن اين آرزوها و اميدها. اشتباه نشود؛ نميگويم همه مردمي كه در پيروزي انقلاب و استقرار نظام، نقش و حضور داشتند- از توده تا خواص- برداشت و تصور يگانهاي داشتند از آنچه شعار و وعدهاش داده ميشد يا گمان ميرفت كه قرار است چنان بشود. اما در آغاز «همه»، همان مردم بود و «با هم» نيز خود مردم. بيوكيل و وصي و قيم و مصلحتشناس. اما مشكل از جايي آغاز شد كه اين پارادايم «همه با هم» با دام دگرديسي گام به گام افتاد.
از «همه با من و ما» بگير تا «خودي و غيرخودي» تا «هركه نه با ما، پس بر ما!»
آري؛ اينطوريها شد كه بختك اتميزه شدن جامعهاي كه دل بسته بود به كلي آرمان و آرزوهاي بلند و افتخارآميز، شروع به هنرنمايي كرد. پي در پي، بخش بر دو! شكاف از پي شكاف. نه تنها در سراي قدرت و ساحت سياست بلكه در گستره ملت نيز؛ نسل با نسل؛ گروه مرجع با بدنه جامعه و...
نه مجال و نه قصد مرثيه سرايي و افسرده خواني ندارد اين نوشته. اما ميخواهد براي اين پرسش، پاسخي دست و پا كند كه: آيا به فرض قبول آنچه توصيف شد راهي براي برونرفت از اين حال و هواي گس و نفسگير داريم؟ پاسخ من همان پارادايم فراموش شده است: «همه با هم!» البته به يك شرط اساسي و غيرقابل چون و چرا. آن شرط چيست؟ اين است كه بپذيريم اگر راز موفقيت پارادايم «همه با هم» در برهه انقلاب و پيروزياش، تفاهم و توافق و پذيرش «واقعيتهاي عيني» زمانه بود، اينك نيز بايد در بر همان پاشنه بچرخد. پاشنه واقعيت پيش رو.
در خلأ، هيچ چيز زنده نميماند. زندگي به كلي تعطيل ميشود. زيستگاه پارادايم «همه با هم» واقعيت پيش روست و بس. گمان ندارم كسي كه دچار آلزايمر يا حواسپرتي نباشد يا به عمد خودش را به خواب نزده باشد، منكر اين باشد كه واقعيتهاي پيش رو در مقايسه با واقعيتهاي پيش رو در برهه پيروزي انقلاب و سالهاي نخست پس از آن، بسيار متفاوت شده است.
تنها با تابآوري و پذيرش و رواداري و سازگاري و قبول واقعيتهاي اين زماني كشور و تمكين در برابر انتظارات و خواستههاي به حق ملت، بيواهمه و هراس و بدگماني و انگ و رنگ، اميد ميرود، بار ديگر: «همه با هم» از سفر برگردد. آيا برميگردد؟