• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4306 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۵ بهمن

دو نفر مثل ليلي و مجنون و رومئو و ژوليت

زوج خوشبخت

خسرو شاهانی

خبر جدا شدن «فریبا» و «منوچهر» از هم، مثل توپ در میان اهل فامیل صدا کرد. حالا اگر فریبا و منوچهر جوان می‌بودند حرفی نبود؛ حرف‌مفت‌زن‌ها می‌گفتند چون جوان بودند و توافق اخلاقی با هم نداشتند از هم جدا شدند؛ اما اهمیت خبر در این بود که فریبا و منوچهر جوان نبودند که بشود دلیل محکمه‌پسندی برای جدایی آن‌ها تراشید! عروس به خانه آورده بودند، داماد عوض کرده بودند، نوه داشتند آن‌هم چه نوه‌هایی! خدا حفظ‌شان کند، نوه‌های دختر و پسری‌شان یکی از یکی خوشگل‌تر و شیرین‌زبان‌تر بودند، و «فریبا»خانم هم ظرف این چهل‌وشش، هفت‌سال زندگی مشترك زناشویی با منوچهر، کلی برای خودش خانم‌بزرگ شده بود که دیگر کسی جرأت نداشت او را فریبا و فریباخانم و فری‌جان صدا کند، بلکه در آن‌روزها عنوان پرطمطراق «بی‌بی‌جان» را يدك می‌کشید. منوچهرخان هم با دو سفری که به عتبات عالیات کرده بود و به مکه معظمه مشرف شده بود، برای خودش در بازار یک‌پا «حاجی» و «کربلایی» شده بود و چون عنوان‌های کربلایی و حاجی با اسم جوان‌پسند «منوچهر» هماهنگی نداشت، با پس و پیش کردن حروف اسمش و تحریفی که در آن به‌وجود آورده بود، بازاری‌ها صدایش می‌کردند «حاجی چهره‌مینو» یا «کربلایی چهره‌مینو». با این مقدمات تصديق می‌کنید که جدایی فریباخانم و منوچهرخان سابق یا بی‌بی‌جان و کربلایی چهره‌مینو، تا چه حد می‌توانست خبر مهمی برای اهل فامیل باشد.

هرچه عروس‌ها، دامادها، خانواده‌های دوطرف و افراد ریز و درشت فامیل‌های سببی و نسبی پادرمیانی کرده بودند که آشتی‌شان بدهند، راه به‌جایی نبرده بودند تا بالاخره هم کارشان به جدایی کشیده شده بود.

بی‌بی‌جان چون میانه‌اش با دامادهایش نسبتا خوب بود به خانه آن‌ها نقل‌مکان کرده بود و شب‌های هفته را طوری بین دامادهایش تقسیم کرده بود که هر دوشب را در منزل یکی از دخترهایش می‌خوابيد و گاهی از شب‌ها را هم در خانه یکی از عروس‌هایش می‌گذرانید. منوچهر سابق یا حاجی کربلایی چهره‌مینوی امروز هم، به خانه کلنگی موروثی پدرش که در محله سرپولک قرار داشت و چهل‌وشش، هفت‌سال پیش پدر خدابیامرزش به‌عنوان چشم‌روشنی شب عروسی به او و فریبا بخشیده بود، اسباب‌کشی کرده بود و با خاله پیر بیوه‌اش زندگی می‌کرد. خانه نقلی جمع‌وجوری بود که خاله و خواهرزاده دونفری از پس اداره کردن و رفت‌و‌روبش برمی‌آمدند. حالا اگر در خلال روز یا شب، غری به‌هم می‌زدند و بهانه‌ای ناشی از پیری مفرط از هم می‌گرفتند، به مصداق «کبود کم از کهر نمی‌آورد» از پس هم برمی‌آمدند.

اما هیچ‌کس آن‌طور که باید و شاید پی به علت جدایی این زن و شوهر، آن‌هم پس از چهل‌وشش، هفت‌سال زندگی مشترك آرام و بی‌سروصدایشان نبرد جز من؛ می‌خواهید ماجرایش را برایتان تعریف کنم؟

... منوچهر تازه خدمت نظامش تمام شده بود که خدابیامرز پدرش مشهدی فضل‌الله معروف به «مش فضل‌الله» و مادر خدابیامرزش، با کمک افراد فامیل و دوستان دور و نزدیک، دست بالا زدند و «فريبا»خانم را که دخترك دم‌بخت و تپل‌مپل و خوش‌آب‌ورنگی بود و با پدر و مادرش در محله (یا شهر) دیگری زندگی می‌کرد، برای منوچهر نامزد کردند. بعد از مختصری مذاکره و گفت‌وگو و چانه‌زدن‌های معمول بین دو طرف، عقد و عروسی یک‌جا سرگرفت. مش فضل‌الله همین خانه کوچک کلنگی را که امروز کربلایی چهره‌مینو (منوچهرخان سابق) آخر عمری با خاله پیرش در آن زندگی می‌کنند، به‌عنوان چشم‌روشنی به پسر و عروسش بخشید. زندگی شیرین منوچهر و فریبا ابتدا در همین خانه مشتركا شروع شد. شب و روز قربان‌صدقه هم می‌رفتند، فرصت خوابیدن پیدا نمی‌کردند. در طول این چهل‌وهفت، هشت‌سال زندگی مشترك، نه چشم فریبا به مرد نامحرمی افتاد و نه زير سر منوچهر بلند شد، از بس هم را دوست می‌داشتند و به‌هم وفادار بودند. نمی‌خواهم بگویم رومئو و ژولیت یا لیلی و مجنون قرن ما بودند، اما این را می‌توانم بگویم که ظاهرا برای هم می‌مردند. همه اهل فامیل این موضوع را می‌دانستند و به خوشبختی این زوج خوشبخت غبطه می‌خوردند. اولین فرزند را که خداوند به آن‌ها عنایت فرمود، شب شش که به‌اصطلاح شب اسم‌گذاری نوزاد است، به‌خاطر تولد «مریم» اولین دخترشان جشن مفصلی گرفتند و طولی نکشید که دومی آمد و دخترسومی پشت سرش و پسر چهارمی و پنجمی، و تقی، آخرین فرزند‌شان داشت ماه‌های آخر خدمت نظامش را در بروجرد می‌گذراند که خداوند اولین نوه دختری را در دامن کربلایی چهره‌مینو و بی‌بی‌جان (منوچهرخان و فریباخانم سابق) گذاشت. کربلایی چهره‌مینو همان‌طور که قبلا عرض کردم بعد از سفری که به کربلای معلی و عتبات عالیات کرده بود سعادت زیارت خانه خدا هم نصیبش شده بود و بعد از آن‌که از حج برگشته بود (در سی‌وهفت، هشت‌سالگی) ته‌ریشی گذاشته بود که این ته‌ریش به‌تدریج به ریش «دبه»ای مبدل شده بود و به‌اصطلاح مجازی بیخ ریشش چسبیده بود. نه می‌توانست و جرأت داشت از ترس مردم آن ریش دبه و انبوه را بتراشد و دوباره خودش را تبدیل به منوچهر چهل‌وشش، هفت‌سال پیش بکند و نه دلش می‌آمد چنین کاری بکند؛ چون تمام اعتبارش در بازار بستگی به ریشش داشت.

فریباخانم سابق و بی‌بی‌جان امروز هم که با چند سفر به مشهد و یک سفر به کربلای معلی و عتبات عالیات، با داشتن نوه‌های نرینه و مادینه، هرچه به خودش بیشتر ورمی‌رفت زشت‌تر می‌شد و از «بی‌بی‌جانی» به «فریباخانمی» برنمی‌گشت که نمی‌گشت، اما تلاش خودش را می‌کرد. زیر ابرویش را برمی‌داشت چشم‌هایش بی‌ریخت می‌شد، چشم‌هایش را وسمه و سرمه (که امروزی‌ها می‌گویند ريمل) می‌کشید، نمی‌دانست با چین و چروک‌های زیر گلویش چکار کند. چروک‌های زیرگلویش را زیر گیره چارقد ململ سفید خال‌نخودی‌اش قایم می‌کرد، نمی‌دانست با موهای زیر زنخدان و نوك دماغش چکار کند!؟ این بود که او هم دیگر خسته شده بود و ولش کرده بود و کمتر به سراغ جعبه توالت قدیمی‌اش می‌رفت، اما ته دلش آرام و قرار نداشت. دست خودش هم نبود، وقتی می‌دید دوتا عروسش ساندویچ به آن سفتی را گاز می‌زنند و عين راحت‌الحلقوم، فرومی‌دهند، لجش می‌گرفت و می‌خواست مثل عروس‌هایش ساندویچ بخورد، اما هرچه دنبال دندان عاریه‌هایش می‌گشت آن‌ها را پیدا نمی‌کرد؛ یا یادش رفته بود دندان‌هایش را کجا گذاشته یا نوه‌های شیطان و بازیگوشش آن‌ها را جابه‌جا کرده بودند. طفلکی آخرکاری گوش‌هایش هم سنگین شده بود و برای این‌که صدای نوه‌هایش را بهتر بشنود مرتب داد می‌زد و وقتی صدای گوش‌خراش بی‌بی‌جان به گوش حاجی چهره‌مینو می‌رسید، خلقش تنگی می‌کرد و عصبانی می‌شد و درنتیجه دعوایشان می‌شد. نمی‌دانم آخر عمری چه مرضی هم گرفته بودند که غذایشان هضم نمی‌شد و هرچه هم قرص و کپسول و شربت می‌خوردند، غذا از حفره معده‌شان آن‌طرف‌تر نمی‌رفت. از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، آخر عمری تا دل‌تان هم بخواهد خسیس و کنس شده بودند و آب از دست‌شان نمی‌چکید و تنها پولی که با رغبت و رضا و بی‌حساب خرج می‌کردند و دل‌شان نمی‌سوخت، پول ویزیت دکترها و دوای دوافروش‌ها بود. کشفی هم که بعد از چهل‌وشش، هفت‌سال زندگی مشترک کرده بودند و آتش اختلاف‌شان را دامن می‌زد، این بود که تازه فهمیده بودند هم را نمی‌فهمند و این اواخر مثل دو قطب هم‌نام مغناطیسی که یکدیگر را دفع می‌کنند، از هم دوری می‌جستند و هم را پس می‌زدند و دفع می‌کردند. گذشته از همه این‌ها، شب‌ها هم موقع خواب دوتایی چنان خروپفی راه می‌انداختند که انگار در صور اسرافیل می‌دمند! چندبار هم به‌خاطر شکایت در و همسایه بر سر همین خروپف کردن به کلانتری رفته بودند. کار نداریم که آخر کاری شکم‌هایشان هم بدون این‌که آب آورده باشد گنده شده بود و دست و پایشان، بخصوص ماهیچه‌های پای بی‌بی‌جان عين بادنجان آبگز، ورم کرده بود و شل و ول شده بود و به روغن‌سوزی افتاده بودند، اما هنوز راه می‌توانستند بروند.

تا جایی که من اطلاع دارم و از آخرین دعوایشان باخبرم که بالاخره منجر به جدایی‌شان شده بود، این بود که حاجی چهره‌مینو یک‌روز صبح لب حوض، اشتباهی دندان‌های مصنوعی بی‌بی‌جان را در دهانش گذاشته بود و از حسن تصادف، چون دندان‌مصنوعی‌های زنش قالب لثه‌هایش بود و روی لبه آرواره‌هایش کيپ می‌شد، دیگر حاضر نبود دندان‌عاریه‌های زنش را پس بدهد؛ پیرزن هم نمی‌توانست با دندان‌های شل و ول و لق شوهرش غذا بخورد، و درنتیجه دعوایشان شده بود و تنها راه چاره را در جدا کردن زندگی مشترک‌شان پیدا کرده بودند و همین کار را هم کردند.

حالا بی‌بی‌جان، همان‌طور که در مقدمه عرض کردم، شب‌های هفته را یک‌درمیان در منزل یکی از دامادها یا عروسش می‌گذراند و تنها می‌خوابد و کربلایی چهره‌مینو هم با خاله‌اش در خانه کلنگی میراثی پدرش واقع در یکی از پس‌کوچه‌های محله سرپولکی زندگی می‌کند. قبول ندارید بروید از خودشان بپرسید.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون