• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4306 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۵ بهمن

نشستيم و يك دل سير درباره « زن در ريگ روان» كوبو آبه حرف زديم

زندگي چيزي نيست كه آدم بتواند بفهمد

سعيد حسين نشتارودي

 

 

بند سياهي كه از دور گردنش تا روي شكمش آويزون بود يه عدسي و يه آينه گرد كم رمق‌ رو نگه مي‌داشت. شلوار شش جيب خاكي و جليقه‌ خبرنگاري تنش بود و صورت آفتاب سوختش پوست پوست شده بود. اين اولين‌باري بود كه مي‌ديدمش، قبل از حرف زدن، حدس زدم چشماي ضعيفي داره و با كمك اون عدسي مي‌خونه، بعد گفتم شايد فيلمسازه و به‌ جاي لنز، از عدسي براي ديدن صحنه استفاده مي‌كنه. اون آينه هم لابد حس اومانيستيش رو اغنا مي‌كنه. اگه يارو رو مثل فرش روي بند آويزون مي‌كردن و با چوب مي‌زدنش، توفان شن به راه مي‌افتاد، اصلا واسه همين پاي «كوبو آبه» رو وسط كشيدم. دكتري كه توي بهترين دانشگاه كشورش درس خوند، اما هيچ مريضي رو نديد. رفت عكاسي كرد، كلي حشره جمع كرد و آخرش داستان‌نويس شد. كمي از «كوبو آبه» گفتم تا بپرسم: شغلتون چيه؟ همين‌طور خيره توي چشمام نگاه كرد، كم‌كم داشتم مطمئن مي‌شدم كه جوابي دستم نمي‌آد، گفت: دنبال خودم مي‌گردم، توي هيچ كتابي و هيچ جايي نتونستم خودم رو پيدا كنم. به اين آينه نگاه مي‌كنم تا ببينم من كي‌ام، اما نه، خودم رو نمي‌شناسم. استاد دانشگاه بودم، استعفا دادم و مي‌خوام يه كاري كنم، يه خلق، يه كشف. اما هيچ چيزي توي دنيا نيست كه بتونم كشفش كنم و اسم خودم رو روش بذارم، مي‌دوني؟ دوست دارم موندگار بشم، اما حتي خودم رو هم زوركي به ياد ميارم. آينه كوچكي رو بالا آورد، تصوير خودم رو مي‌ديدم، دستش مي‌لرزيد و صورت من، گردنم و گاهي سقف توي آينه نمايان مي‌شد. يكهو صداش سرد شد و پرسيد؟ اين كيه؟ همين آدم توي آينه. گفتم يه نفر به اسم سعيد و سريع شروع كردم كه: «كوبو آبه» خوب فهميده بود كه دنيا به انتها رسيده، چيزي كه كسي جرات نمي‌كنه
در موردش حرف بزنه، شما درست مي‌گي، آدم ديگه خودش رو هم نمي‌شناسه. مثل «آبه» نمي‌دونست چيكاره است، دكتر، عكاس، پژوهشگر يا داستان‌نويس؟! مي‌دونستي «آبه» اولين كتابي كه نوشت، مهم‌ترين جايزه ادبي ژاپن رو بهش دادن و همون موقع فهميد كه آره من يه نويسنده‌ام و شروع كرد به نوشتن تا كتاب «زن در ريگ روان» رو به جهان هديه كنه. كتابي كه فيلم ميشه، انيميشن مي‌شه و هزار صفحه نقاشي از روش مي‌كشن. اما جادوي كلماتش جهان رو ول نمي‌كنه، اونقدر توي دنيا پخش مي‌شه تا درنهايت نوبل ادبيات رو براي «كوبو آبه» به ثمر بياره. مي‌دوني چي‌ مي‌گم؟ اما اون باز مي‌نويسه، چون تنها كاريه كه مي‌تونه انجام بده. گوشش با حرف‌هاي من تكون مي‌خورد و چشم از خودش توي آينه بر نمي‌داشت. «ما كي هستيم» يه درد عظيمه، اما بدتر از اون اينه كه ما چطور داريم زندگي مي‌كنيم؟! هيچي، صبح تا شب كار مي‌كنيم، با سه وعده غذا، كه هيچي، كه هيچي و باز كه هيچي. گفتم: «سيزيف» رو مي‌شناسي؟! با سكوت و چشماني خالي از انرژي نگاهم كرد. فهميدم تا به حال اسمش رو هم نشنيده. گفتم: اسطوره‌اي كه به خاطر كمك به آدم‌ها محكوم ميشه تا ابد سنگ گردي رو از پايين كوه تا بالاي كوه هُل بده و سنگ به دستور خدايان قل بخوره و بياد پايين كوه و تا ابد اين تكرار بشه، «آبه» مي‌گه زندگي اينطوريه، منم مي‌گم اين‌طوريه، تو... با حركت دستش فهميدم كه با ما موافقه. ما كارايي مي‌كنيم كه گاهي باورمون نميشه انجامش داديم، اما زندگي اينطوريه. حس مي‌كردم «كوبو آبه» پشت دندون‌هام نشسته و حرف‌هاش رو از زبون من بازگو مي‌كنه. اين مرد هم شده «جومپي» شخصيت اصلي داستان، كه براي اثبات وجود داشتن خودش دست به هر كاري مي‌زنه. گفتي كه مي‌خواي چيزي كشف كني و اسمت رو روش بذاري كه تا ابد جاودانه بشي، درسته؟! اين اتفاق مي‌افته حتي اگر تو نخواي؛ روي سنگ قبرت اسمت رو حك مي‌كنن و تا ابد جاودانه مي‌شي. باز اين احساس در من شدت گرفت كه «كوبو آبه»ي درونم حرفي براي گفتن داره، دهنم رو باز كردم تا خودم هم ببينم چي مي‌خواد بگه، و گفت: «نفهميدم. اما گمانم زندگي چيزي نيست كه آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگي هست و گاه طرف ديگر تپه سبز‌تر به نظر مي‌رسد. چيزي كه برايم مشكل‌تر از همه است، اين است كه نمي‌دانم اين‌جور زندگي به كجا مي‌كشد اما ظاهرا آدم هرگز نمي‌فهمد، صرف‌نظر از اينكه چه جور زندگي كند. به هر حال چاره‌اي جز اين احساس ندارم كه بهتر است چيزهاي بيشتري براي سرگرمي داشته باشم.» سكوت طولاني بين من و اين مرد با لباس‌هاي خاكي رنگ حاكم شد و اونقدر ادامه داشت تا يه نفر ديگه با سوالي از من اين سكوت رو به انتها رسوند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون