توپوگرافي «با ديگري»
رضا دهقاني
در بررسي كتاب «با ديگري: پژوهشي در تفكر ميانفرهنگي و آيين گفتوگو» دو مطلب بسيار مهم را ميتوان در كانون توجه قرار داد. مساله نخست «توپوگرافي» كتاب است. اگر بخواهيم كتاب و انديشه زيربنايي تحليلهاي آن را در نسبت با ادبيات موجود در «فلسفه ميانفرهنگي» بسنجيم به نظر ميرسد كه انديشه دكتر مصلح در ميان تمامي مواضع به انديشههاي هرمنوتيكي و به خصوص انديشه «هاينتس كيمرله» بسيار نزديك است. عمده مواضع موجود در «فلسفه ميانفرهنگي» را ميتوان به انديشههاي هرمنوتيكي و پديدارشناسي تقسيم كرد. وجه تفاوت اين دو رويكرد در تفاوت زيربنايي ميان اين دو «روش» يا «رويكرد» است. در حالي كه مواضع هرمنوتيكي ميانفرهنگي بيشتر بر «شرايط مفاهمه» متمركز هستند، مواضع پديدارشناسانه سخن از «تقويم تجربه يا آگاهي از ديگري (بيگانه)» ميگويند. با مطالعه كتاب متوجه ميشويم كه دغدغه اصلي مولف بسيار متمركز بر مفاهمه و تلاش براي نشان دادن ضرورت، امكان و شرايط مفاهمه در جهان امروزي است. بنابراين به نظر ميرسد، رويكرد وي در كتاب رويكردي هرمنوتيكي است. رويكرد هرمنوتيكي در فلسفه ميانفرهنگي رويكرد غالب بوده است و در اين ميان متفكريني نظير فرانتس مارتين ويمر، رام ادهر مال و هاينتس كيمرله شاخصترين چهرهها بودهاند. از ميان ايشان، كتاب دكتر مصلح با انديشههاي ادهر مال قرابت كمتري دارد. انديشه مال همچنان به نوعي انديشه تطبيقي در جستوجوي فلسفه جهاني پايبند است در حاليكه يكي از دغدغههاي اصلي دكتر مصلح در اين كتاب نقد انديشه تطبيق و تلاشهاي تطبيقي تاكنوني در ايران و ارايه پارادايمي جديد در خصوص مسائل انضمامي موجود است و اساسا به «تناسب» فرهنگها توجه چنداني ندارد و بيشتر به دنبال گفتوگوي فرهنگهاست. اما بين ويمر و كيمرله نيز يك تفاوت اساسي وجود دارد. ويمر در بحث از گفتوگو- به تعبير او پوليلوگ- بيشتر به دنبال بحث از صورت گفتوگو است اما در مقابل كيمرله بيش از هر چيز در پي طرح ضرورت و شرايط گفتوگو است. از اين جهت ميتوان متوجه شد كه در ميان هرمنوتيكرهاي فلسفه ميانفرهنگي نيز دكتر مصلح بيشترين نزديكي را به كيمرله دارد. هر دو به شدت بر ضرورت گفتوگو و شرايط آن تاكيد دارند. هر دو به اين بصيرت رسيدهاند كه در گرفتن و پيشبرد گفتوگو مهمترين ضرورت زمانه ماست و اكنون بايد به شرايط تحقق اين گفتوگو انديشيد. هر دو ميدانند كه در جهان امروزي كه تحت تاثير سياست زمانه، واگرا شده، مهمترين مساله- صرف نظر از هر نتيجهاي- خود طرح گفتوگو و انديشيدن به گفتوگوي ثمربخش است. شكلگيري گفتوگو مهمتر از نتيجه آن است. شايد بتوان گفت كه هر دو ميدانند كه «غايت گفتوگو، خودِ گفتوگو است». آنچه براي من به عنوان يك دانشجوي فلسفه جالب است، شجاعتي است كه مولف در طرح بحث و تاكيد بر گفتوگو و اصالت و اولويت بخشيدن به آن دارد بدون اينكه نتيجه يا غايت گفتوگو را بر خود گفتوگو مقدم بداند. در واقع فيلسوف ميانفرهنگي 200 سال پس از آن كانت، اين شعار را سر ميدهد كه «شجاعت گفتوگو كردن داشته باش». اما نكته دوم كه در بررسي كتاب دكتر مصلح بسيار اهميت دارد و به نظر ميرسد كه آينده راه وي را خواهد ساخت و البته انديشه وي را از ديگر فيلسوفان ميانفرهنگي متمايز ميكند، توجه وي به «قدرت» است. از دهه 60 به بعد با ظهور مسائل اجتماعي و سياسي مختلف توجه به ديگري اهميت يافت. ديگرياي كه ميتوانست ديگري جنسيتي، قومي، فرهنگي و غيره باشد. به تبع جنبشهاي مختلف، شاخههاي پژوهشي متفاوت سپس رشتههاي دانشگاهي متعدد خود را به نظام آموزش و دانشگاه تحميل كردند. «فلسفه ميانفرهنگي» نيز با همين پسزمينه از دهه 90 در فضاي دانشگاهي آلمانيزبان با محوريت اهل فلسفه، شكل گرفت و خود را نه به عنوان رشته دانشگاهي بلكه عمدتا به عنوان نوعي بينش و رويكرد بسط داد. يكي از تفاوتهاي فلسفه ميانفرهنگي با «مطالعات پسا- استعماري» اين است كه سعي ميكند ضمن توجه به عنصر «قدرت» همه چيز را به «قدرت» و البته «سلطه» فرو نكاهد و بر نقش مولفههاي فرهنگي و تكثر فرهنگي تاكيد كند؛ و اين مساله را در كانون توجه خود قرار دهد كه انديشه به «فرهنگ» بهمثابه يك كل تماميتيافته ديگر امكانپذير نيست و متفكر امروزي نه با فرهنگ بلكه با مسائل جهان ميانفرهنگي مواجه است. اما با مطالعه كتاب دكتر مصلح درخواهيم يافت كه وي بر عنصر قدرت و نقش آن در «تكوين حقيقت» تاكيد ويژهاي دارد؛ بسيار بيش از آنچه متفكران «فلسفه ميانفرهنگي» از آن بحث ميكنند. انديشه مصلح بسيار معطوف به نقش قدرت در انديشيدن به حقيقت در جهان ميانفرهنگي است. شايد بتوان همصدا با وي گفت، خاستگاه مسائل و معضلات، غفلت از نقش قدرت در تكوين حقيقت در فرهنگهاست. علاوه بر اينكه شاهد اين تاكيد بر «قدرت»(امر سياسي به معناي عام) را در سراسر كتاب هستيم، در عين حال ميبينيم كه مولف خود در انتهاي كتاب به نقد فلسفه ميانفرهنگي ميپردازد. او اين ضعف را در فلسفه ميانفرهنگي تشخيص ميدهد كه عملا از اهميت قدرت در شكلگيري حقيقت و به تبع آن، مناسبات ميان فرهنگها غافل بوده يا توجه لازم را به آن نداشته است. شايد بتوان گفت، دكتر مصلح كه با انديشههاي فيلسوفان ميانفرهنگي غربي آشنايي بسيار زيادي دارد به نوعي، با طرح اين بحث، فلسفه ميانفرهنگي را «مالِ خود» كرده است. اين مسالهاي قابل تامل است كه آيا و تا چه حد، خود بيان اين اهميت و تاكيد بسيار بر «قدرت» ناشي از جهان ايراني اوست؟ كتاب «با ديگري» اين نويد را ميدهد كه با «استادي از اهالي فلسفه» روبهرو شدهايم كه ديگر دغدغه دانشگاهي صرف ندارد و سعي ميكند تا در «ميانه» انديشه كند: «ميانه فرهنگها»، «ميانه متفكرين»، «ميانه رشتهها» و «ميانه ...» و شجاعت اين را دارد كه «دعوت به گفتوگو» كند و بر «صرف تحقق گفتوگو» تاكيد كند و «با پروا توجه دمادم به نسبت قدرت و حقيقت» را يادآور شود.