• 1404 جمعه 19 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4324 -
  • 1397 پنج‌شنبه 16 اسفند

شلیک خنده، بار دیگر زیر سقف اتاقک اتوبوس پیچید

حاجی فیروز

خسرو شاهانی

 

 

ده دوازده روز بیشتر به عید نوروز نمانده بود. بوی پونه و نعنای تازه نوبرانه فضای خیابان را پر کرده بود. باران ریز و کم‌پشتی که از صبح آن‌روز شروع شده بود، ادامه داشت و به لطافت هوا کمک می‌کرد. ماهی‌های قرمز و سفید و سیاه و ریز و درشتی که در تنگ‌ها و طشت‌های پرآب بالاپایین می‌رفتند و در هم می‌لوليدند، نزدیک شدن عید را بشارت می‌دادند.

بازار خرید شب عید گرم بود و مغازه‌ها شلوغ. زن و مرد و کوچک و بزرگ مثل مورچه‌سواری از این دکان بیرون می‌آمدند و در دهانه مغازه پهلویی فرومی‌رفتند. پشت ویترین‌های مشرف به خیابان خرازی‌فروش‌ها و اسباب‌بازی‌فروش‌ها و پارچه‌فروش‌ها از همه‌جا شلوغ‌تر بود. تماشاگران مغازه‌های پارچه‌فروشی را خانم‌های جوان و پیر تشکیل می‌دادند و طاقه و قواره پارچه‌های رنگ‌ووارنگ بود که باز و بسته می‌شد و روی پیشخوان پارچه‌فروش‌ها ولو می‌شد. پشت ویترین مغازه‌های اسباب‌بازی‌فروشی‌ها هم بچه‌های ذوق‌زده و دلخور، شاد و مغموم درهم می‌لولیدند. با پاکت نعناترخون تازه‌ای که خریده بودم و به‌دست داشتم، در صف اتوبوس ایستادم. نمی‌توانم بگویم صف طولانی بود، ولی کوتاه هم نبود. بعد از مدتی انتظار اتوبوسی سررسید و نصف صف را سوار کرد. در جمع ما که سوار اتوبوس شدیم، جوانکی هم که با دوده نفت یا مرکب، صورتش را سیاه کرده بود و ریشی انبوه با پشم و نخ بر چهره‌اش گذاشته بود و ظاهرا حاجی‌فیروزی بود، با همکار تنبک‌زنش سوار شدند. اتوبوس نصف صف را جا گذاشت و با آنچه سوار کرده بود، حرکت کرد. مسافتی راه آمدیم. در ایستگاه بعدی هم چندنفر به جمع ما اضافه شدند. دوباره اتوبوس به‌راه افتاد و اگر بخواهم ایستگاه به ایستگاه توضیح بدهم که چندنفر سوار شدند و چند نفر پیاده شدند سخن به‌درازا می‌کشد و نه شما حوصله دارید و نه من...

درحالی‌که اتوبوس راه خودش را می‌رفت، جوانکی که عرض کردم صورتش را سیاه کرده بود، همراه آهنگ ضرب جوانک تنبک‌زن شروع کرد به‌ خواندن تصنيف‌ها و شعرهایی که با خودش ساخته بود و یا از دیگران یاد گرفته بود. تا آنجا که چند بیتش به‌یادم مانده، چنین چیزهای بی‌سروتهی بود: «حاجی‌فیروزم به مولا/ مال امروزم به مولا/ هرچه بخوای می‌خونم/ هرچی بگی می‌دونم/ بیچاره بودم پارسال/ بدبخت شدم من امسال.»

و پس از هر چند بیتی که می‌خواند ریتم و آهنگ شعرش عوض می‌شد که:

«ارباب خودم سلام علیکم/ آقای خودم سرتو بالا کن/ از راه وفا به‌ما نیگا کن/ از اون نیگاها یه نیگا به‌ما کن/ اینجا بشکنم یار گله داره/ اونجا بشکنم یار گله داره/ آلبالوگیلاس هسته داره/ البته هونگ دسته داره/ سفيدا خوشگلن، تو چرا سیاهی/ سیاها مثل من نميرن الهی.»

... و انگشت‌های جوانک تنبک‌زن و یا ضرب‌گیر هم، روی پوست تنبک فعالیت می‌کرد.

«دیدی که فلک به‌ما چها کرد/ ما را به غم تو مبتلا کرد/ دیدی که به‌ما چکار کردند/ ما را به بلا دچار کردند/ دیدی که هرآن‌که اهل اونه!/ حرفش به همه جاها روونه/ دیدی که....»

... صدایی که از ته ماشین، زیر اتاقک فلزی اتوبوس پیچید:

- آقاجون بسه دیگه!... اتوبوس که جای آوازه‌خونی نیست.

آواز جوانک سیاه در گلویش شکست و با دستپاچگی گفت: چشم، دیگه نمی‌خونم.

... صدای همکار ضرب‌گیرش قاطی صدای او شد که: بخون...

- می‌گم بخون، گوش نده!

- چشم، می‌خونم.

«آقای خودم سلام علیکم/ ارباب خودم سرتو بالا کن/ یه خرده به چاکرت نیگا کن/ از راه وفا نیگا به‌ما کن/ می‌خواهی که برات از اون بخونم/ از لخمی گوشت رون بخونم/ از درد و بلای جون بخونم/ هرچی تو می‌خوای همون بخونم....»

... از حرکات سر و دست پسرك و دهن‌کجی که به مرد اعتراض‌کننده کرد، عده‌ای به‌خنده افتادند و سرها روی گردن‌ها چرخید و نگاه‌ها در نگاه مردك معترض گره خورد.

مردك نخواست از میدان دربرود و اعتراضی را که کرده بود، پس بگیرد. چهره‌اش را درهم کشید و درحالی‌که خشم و نفرت از صورتش می‌بارید، گفت:

- گردن‌کلفت! برو کار کن.

جوانک سیاه، لبخند محقرانه‌ای زد و گفت:

- توی تجارت‌خونه شما؟!

سوال جوانکی که در عین‌حال جواب هم بود، حکم سطل آبی را داشت که بر خرمنی از آتش بپاشند. مردك پاك از کوره دررفت. نعره کشید:

- گردن‌کلفت مفت‌خور! برو حمالی کن!

... به نسبت عصبانیت و حرارت مردك، جوانک آرام‌تر و آرام‌تر شد و با ملایمت گفت:

- چمدون حموم‌تونو بدین ببرم!

شلیک خنده بار دیگر زیر سقف اتاقک اتوبوس پیچید. مردك نمی‌توانست جواب بدهد، فقط فریاد می‌کشید.

جوانک سیاه با همان قیافه بی‌تفاوتش گفت:

- پس اجازه بفرمایید چمدون اخوی‌تونو...

... جایی بود که دیگر احتیاج به عکس‌العمل شدیدتری داشت و همین‌طور هم شد؛ مرد روی صندلی‌اش نیم‌خیز شد از پشت جمعیتی که میان او و سیاه حائل بودند مشت‌های گره‌شده‌اش را حواله جوانک داد...

که: دلقك! به من توهین می‌کنی؟!

جوانک خندید: پس به کی توهین بکنم؟

مرد سرگردان شده بود؛ نه دستش به او می‌رسید که کتکش بزند و نه جوابی داشت که به او بدهد، ولی این دق‌دلی را جایی باید خالی کند. صورتش را به طرف رورکابی برگرداند و نعره کشید که: تقصیر توئه که این كثافت‌ها رو سوار می‌کنی...!

رورکابی سرش را از پشت جمعیتی که در محاصره‌اش گرفته بودند بیرون کشید و گفت: این کثافت هم مثل شما بلیط داشت!

راننده که شاگردش را دست‌تنها ديد، همان‌طور که از پشت شیشه جلو را نگاه می‌کرد و دستش به فرمان بود و شاید هم از اول همه‌چیز را در آینه اتوبوس دیده بود، گفت: «پول داده بلیط خریده آقاجون؛ ما نمی‌تونیم جلوشو بگیریم.»

مردک که با حریف تازه‌ای روبه‌رو شده بود، گفت: بلکه این بلیط به دست يک ميمون باشه!

راننده خندید: «برای ما فرقی نمی‌کنه. شما هم بلیط داشتين سوار شدین!»

یکی‌دو نفر از مسافران که مردك معترض را دست‌تنها تشخیص دادند و برای این‌که حرفی زده باشند و یا در برابر دیگران خودی نشان داده باشند، به دفاع از او برخاستند. یکی‌دو نفر هم به دفاع از جوانک آوازه‌خوان و همکارش وارد مشاجره شدند. صداها خیلی شد، حرف‌ها نامفهوم و قاطی شده بود، معلوم نبود کی با کی دعوا دارد، همه فریاد می‌کشیدند، مشت‌های گره‌شد‌ه‌شان را حواله یکدیگر می‌دادند. چندنفر مرتب می‌گفتند: «صلوات بفرستین! ختمش کنین!» ولی گوش کسی بدهکار نبود، بعضي‌ها سکوت کرده بودند و حرف نمی‌زدند؛ انگار در این عالم نیستند و از جنجالی که در اطراف‌شان برپا شده، خبری ندارند. چند ایستگاه مانده به آخر خط، من پیاده شدم و دیگر نفهمیدم پایان ماجرا و جنجالی که به‌پا شده بود، به کجا کشید.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون