نشسته بودم در خانه و با عيال مربوطه مشغول تماشاي تلويزيون بوديم كه يكهو صداي داد و فريادي از داخل مجتمع بلند شد و به نظر ميرسيد از طبقه بالاي ما باشد. البته تا وقتي نرفته بودم و از نزديك نديده بودم، مكان حادثه صرفا در حد يك حدس بود، آنهم در مجتمعي كه ده خانوار در آن زندگي ميكنند و خيلي معلوم نيست كي به كي است. آخرش طي نقشهاي هوشمندانه كه البته در ظرفيت فكري من نميگنجيد و فقط از ذهن خلاق يك زني مثل همسرم تراوش ميكرد، به اين نتيجه رسيديم كه بروم بالا و به بهانه بستن بند كفشهايم چند دقيقه تامل كنم ببينم قضيه از چه قرار است و ديدم غير از واحدي كه از آن صداي دعوا ميآيد تقريبا از هريك از هشت واحد ديگر يك نماينده تامالاختيار در صحنه حضور دارد.
انگار كه آنها هم مثل من همسراني با ذهن خلاق داشته باشند، با يك ايده بكر خم شده و مشغول بستن بند كفشهاشان بودند و با استعدادي غير قابل وصف گوششان از راه دور چسبيده بود به در خانه و چشمها گرم ورانداز كردن يكديگر كه مبادا ديگران متوجه نيت آنها شوند!
از آنجا كه توان رقابت با اين حد از مهارت را نداشتم، اشك شوقم را براي اين غرور ملي پاك كردم و گفتم:
برادران و خواهران عزيز! ما همه آگاهيم كه چرا اينجا هستيم. ما اينجاييم براي كمك به همسايه عزيزمون. اومديم كه اونا رو در پستي بلنديها و گردابهاي سهمگين زندگي تنها نگذاريم. پس نبايد براي اينكه ريا نشه، مثل فضولا رفتار كنيم! يه لحظه احساس كردم برداشت آنها از حرفهاي من اين بود كه «بابا بياييد باهم ببينيم چي شده ديگه، چرا فيلم بازي ميكنيد!»
بنابراين، با شنيدن سخنان گهربارم بهيكباره سه خانوم و پنجتا آقا به شكلي هماهنگ كأنهو افتتاحيه المپيك از حالت نيمخيز برجستند. البته منتظر بودم بايستند براي تشويق من، اما آنها طوري پريدند و گوشهاشان را چسباندند به در و فالگوش ايستادند كه اگر در شيشهاي بود حتما تصويري شبيه به پنجره قطارهاي مترو را به ذهن متبادر ميكرد.
محتويات دعوا عبارت بود از هماخانم و آقامسعود كه در متن مشاجره قرار داشتند و ما نُه نفر مخاطب حرفهاي كه در حاشيه مراسم باشكوه جرّوبحث پشت در خانه آنها نقش فالوورهاي تتلو را بازي ميكرديم و با فهميدن موضوعِ نزاع و رد و بدل شدن ديالوگهاي مربوطه، كامنتهاي اين ملت هميشه در صحنه هم پيازداغ ماجرا را بهنوعي زيادتر ميكرد. داستان از اين قرار بود كه هماخانم مبلغي از خرجي خانه را داده بود آقامسعود برود مرغ بخرد، اما در بازگشت با موجودي دست از پا درازتر مواجه شده بود. هماخانم با فريادي كه نشان ميداد از اين وضعيت منزجر است داشت ميگفت: اين چه وضعشه؟! فرستادمت با پول بيرون اما يه مرغ نميتوني بخري بياري كه شب مهمون داريم باهاش راهشون بندازيم. آقامسعود كه تا آن لحظه (يعني لحظه چسبيدن گوشهاي نُهگانه به در آپارتمانش)، گويا جوابهايي پرتوپلا و از سر استيصال ميداد، گويي كه فهميده باشد در حال رصد شدن است پاسخي فريادگونه داد مبني بر اينكه: من رفتم مرغ بخرم ولي مرغفروشي گفت: فعلا نميفروشيم، گفتم: چرا، گفت: ظريف استعفا داده، تا ساعت ۱۱ فردا صبح قيمتا جابهجا ميشه؛ دوسهتا مغازه ديگه هم رفتم همينو گفتن. خانم اسدي همسايه طبقه دو كه اين را شنيد، براي ما كه به گوش بوديم حرفهاي آقامسعود را تصديق كرد گفت: راس ميگه، منم ظهر رفتم مرغ بخرم بيشرفا حتي پاي مرغم ندادن بهم؛ گفتن به خاطر اين وزيره، اسمش چيه؟ عليآقا همسايه روبرويي ما گفت: آخه چه ربطي داره؟
هماخانم: خب استعفا داده كه داده، چه ربطي داره؟
آقامسعود: متوجه نيستي!؟ مثلا وزير خارجهست!
در اين حين، خانم صداقت همسايه ديگرمان دو خانم ديگر را مخاطب قرار داد و گفت: وا، راس ميگه ديگه، من خودم خبر دارم چي شده، شووهرمم با بچههاي بالا در ارتباطه، بهش گفتن قضيه چي بوده. آقاسالاري كه با وانت كار ميكند و در طبقه فوقاني ساختمان سكنا دارد گفت:اي خانوم! چقدر وزيره نازنازيه! پس اگه جاي اون قبليه بود چي كه وزيره رفته بود آفريقا داشت قرارداد دوجانبه ميبست يهو بهش گفتن امضا نكن قبول نيست ديگه وزير نيستي! من گفتم: حالا اينا چه ربطي به گروني مرغ داره؟
آقاي سميعي: داره آقاجون، داره!... الان تو اين وضعيت و با اين تورم، اينم استعفاش قبول شه دلار ميكشه بالا، باز همهچي گرون ميشه، مرغم روش!
آقاسالاري: آره ديگه، بازارم الان صاحاب نداره كه!
هماخانوم: مسعود اينا بهونته! اون دفه هم اومدي گفتي ترامپ تحريما رو برگردونده، فعلا نخريم ببينيم چي ميشه، اينقده نرفتي تا خودم با اين وضع پادردم پاشدم رفتم خريدم. اگه قرار بود به ترامپ باشه، الان نكبت دوباره با اون رهبر كره شمالي ديدار كرده، ببينم تحريماي اونا رو برداشت؟
آقامسعود: اين با اون فرق داره! بايد بگي اين مثل تصويب FATF ميمونه كه از چند ماه پيش هي ميگن اگه نشه گروني ميشه، ببين همهشم داره گرون ميشه همهچي!
آقاسالاري: عجب بدبختي گير كرديما، بابا ما رو چه به افتِفتيفميف!؟ زندگي مردمو ربط ميدن به چه چيزا، زنه بدبخت يه تيكه مرغ ميخواد بايد بره مجوز سازمان ملل بگيره مگه؟!
سينا همسايه طبقه چهارمي كه جوان است و جوياي نام: نه بابا آقاسالاري، اينو من ميدونم چيه، اين لوايح چهارگانهايه كه در يك كنوانسيون بينالمللي با عنوان گروه اقدام مالي مشترك تجميع شده و هدفش بستن شاهراههاي تامين مالي تروريسم در منطقه و جهانه!
هشت نفري يكطوري بهش زل زديم كه دقيقا فهميد كه نفهميديم چي گفت!
هماخانوم: مسعود ديگه داري ميري رو مُخم، گور باباي افافتِفم كرده، من الان مرغ ميخوام، يا ميري جور ميكني يا پا ميشم ميرم خونه بابااينا، جواب مهمونارم خودت بده!
مسعود: بابا حالا مرغ نذاري جلوي مهمون چي ميشه؟ ميميرن مرغ نتِخن؟ ميبيني كه وضع مملكت چهجوريه، فعلاً بايد يهكم با شرايط ساخت ديگه، الان جناح مخالف همينجوريشم يهعالمه هجمه آوردن روي اين بدبخت، باز اين باشه بهتر از اون قبليه كه رييسشون ميرفت جلوي سران خارجي بهش ميگفتن happy new year جواب ميداد yes! حداقل زبون دنيارو خوب ميفهمه آبرومون نميره!
خانم اسدي: نه بهخدا حق با هماست، نميشه مرغ نباشه، من سرم بره جلوي مهمون نميذارم كم و كسري باشه، پسفردا خواهرشووهر باشه ميره ميشينه همهجا رو پر ميكنه كه آره اين داشته و ما رو آدم حساب نكرده برامون پختوپز كنه و برادرمونو جادو كرده كه هيچي نگه و اينجور حرفا؛ حالا مادرشووهر باشه كه ديگه هيچي...!
سينا: ولي انصافا اينكه آقامسعود تو اين شرايط پشت دولتمردان خدوممون واستاده جاي تقدير داره، نداره؟
آقاي سميعي: نداره آقاجون، نداره! گفتم كه اينا همهش كار خودشونه! اينايي كه با دوگيگ اينترنت بچه درست ميكنن، ميمون ميفرستن فضا، لوگوي باشگاه رم و منچستريونايتدو بهينهسازي ميكنن، برنامه استعداديابي ميسازن از ايكسفاكتور بهتر، پرايدو ميكنن پنجاه ميليون و... ميخواي بگي اينم كار خودشون نيست؟! حتما كه هست!
گفتم: حالا آخرش ميخواد چي بشه؟ اين از مرغ، اون از دلار و ماشين، اونم از بقيه گرونيا، خدا عاقبتمونو بهخير كنه، هي بدترم ميشه كه بهتر نميشه، نميدونيم ميخواد به كجا برسه...؟!
خانم صداقت: من فقط ميگم يه لقمه نون تو سفرهمون باشه خدا رو شكر كنيم، كاري هم به ترامپ و كيمجونگاون و جناح مخالف و اينا نداريم. اما نه كه ديگه يه تيكه مرغم پيدا نشه!
خانم اسدي: آره بهخدا، من به فكر حرفاي پشت سرشم، زن بيچاره! من بودم كه آب ميشدم...
در همين لحظه هماخانوم در را باز كرد و با لباس بيروني كه معلوم بود ظرف دو دقيقه با سرعت و حرص و جوش پوشيده، آمد بيرون و يكهو با بهت به ما نگاه كرد و جوشي شد و گفت: بفرماييد تو، دم در بده!
گفتيم: نرو هماخانوم درست ميشه، اين بندهخدا هم تقصير نداره كه، حالا درست ميشه ايشالا...
هماخانوم بدون اينكه برگردد و نگاهي به ما بيندازد، همچنان كه ميرفت گفت: دارم ميرم از خونه بابام بيارم، اينكه حاليش نيست!