من اصلا دوست ندارم عينك بزنم، ولي چند صباحي است كه ناچار شدهام عينك بزنم و بهاصطلاح استعمال كنم، آنهم عينك طبي.
... نيمكيلو گوشت گوسفند خريده بودم و از حاشيه خيابان گلچين بهطرف خانه ميرفتم كه دوستي به من رسيد و بعد از خوشوبش و احوالپرسي ديدم عينك طبي و بهاصطلاح ذرهبيني به چشم دارد. با تعجب گفتم: فلاني! مگر چشمهايت عيب و علتي پيدا كرده؟ گفت: نه، يك چشمم كمي ضعيف شده بود و اشيا را درست نميديد و روزنامه درست نميتوانستم بخوانم، بهناچار به چشمپزشك مراجعه كردم و معلوم شد كه چشم چپم ضعيف شده و دكتر اين عينك را داد كه به چشمم بزنم.
خداحافظي كرد و رفت. بعد از رفتن دوستم احساس كردم يك چشم من هم ضعيف است؛ يعني چه؟! تا چند لحظه پيش كه خوب بود، چطور ظرف چند ثانيه يكيش ضعيف شد؟! كمي فكر كردم كه بدانم كدام چشمم ضعيف است؛ نتوانستم چيزي بفهمم. لاعلاج همانجا كنار پيادهرو ايستادم و پاكت گوشت را روي زمين گذاشتم. چشم چپم را بستم و با چشم راست، كلاغي را كه روي آنتن راديوي پشتبام خانه مقابل نشسته بود، نشانه گرفتم؛ ديدم درست است، كلاغ را كاملا ميبينم؛ رنگش سياه است، نوكش بهقاعده است و پاهايش را هم خوب ميبينم. خاطرم جمع شد كه چشم راستم معيوب نيست و هر عيبي هست در چشم چپ است. كف دستم را گذاشتم روي چشم راست و با چشم چپ كلاغ را نشانه گرفتم. بياختيار دلم فروريخت، سرم درد گرفت و شقيقههايم شروع كرد به زدن. گردن كلاغ كوتاه شده بود، نوكش را درست نميديدم، پاهايش محو بود و رنگش خاكستري.
يعني چه؟! دستپاچه شدم. فوري دستم را از روي چشم راستي برداشتم و چشم چپم را بستم؛ ديدم درست ميبينم، كلاغ همان كلاغ اول است. ولي مگر به اين زودي امكان داشت كه من دست از اين آزمايش طبي بردارم؟ به ديوار پيادهرو خيابان تكيه دادم و ديگر بدون اينكه از كف دستهايم كمك بگيرم، با بستن و باز كردن پلكهاي چشمم شروع كردم به آزمايش كردن. از بد حادثه، نميدانم كلاغ مورد نشانه و آزمايش من از چهچيز ترسيد كه رم كرد و پريد و من ماندم بينشانه! براي پيدا كردن هدف تازهاي به تكاپو افتادم، ولي از بس هول شده بودم چشم راستم هم ديگر كار نميكرد. بالاخره گنجشكي را كه به فاصله سيصدمتري روي سيم برق خيابان نشسته بود پيدا كردم و بلافاصله با چشم راست امتحان كردم، ديدم در گنجشك بودنش حرفي نيست ولي كمي ريزتر شد. با چشم چپ كه نگاه كردم، روي سيم فقط يك نقطه سياه ديدم! اصلا و ابدا، شباهتي به گنجشك نداشت.
مردي را كه از كنارم ميگذشت صدا كردم و گفتم: داداش، بيزحمت يك چشمت را ببند! مردك از همهجا بيخبر نگاه معنيداري به من كرد. قبل از اينكه به دستور من عمل كند و يك چشمش را ببندد، با كمك دستهايش در جيبهايش را محكم گرفت و بعد پرسيد: چرا؟ گفتم: تو چكار داري؟ ببند!
مرد كه به خيالش ميخواهم يا جيبش را بزنم يا يكچشمه از چشمبنديهاي پروفسور شاندو و ميرزاملكمخان را نشانش بدهم، روبهروي من ايستاد و يك چشمش را بست. گفتم: حالا پشتت را به من بكن و ببين آنطرف خيابان روي سيم چي ميبيني؟
باز يكي ديگر از همان نگاههاي معنيدار به من كرد و سرش را به طرفي كه من نشان داده بودم گرداند و گفت: هيچي!
ديدم اين مادرمرده از من كورتر است! پرسيدم: روي سيم چيزي نيست؟ گفت: نه. گفتم: كور خدا! من با يك چشم سالمم ميبينم، تو چطور نميبيني؟! گفت: كور پدرت است، كور مادرت است! خب نميبينم، مگر زور است؟!
يك چشمم را بستم و با چشم ديگرم روي سيم را نگاه كردم، ديدم من هم چيزي نميبينم. چشم معيوبم را بستم و با چشم سالمم نگاه كردم، باز هم چيزي نديدم. دستپاچه شدم كه نكند هردو چشمم معيوب شده!
مرد با عصبانيت گفت: آخر مقصودت چيست؟ چهچيز را ميخواهي ببيني؟ گفتم: گنجشكي روي آن سيم بود، حالا نميبينمش. خودش را كنار كشيد و گفت: حتما پريده، گنجشك مال شما بود؟ گفتم: نه، من گنجشكم كجا بود؟!
انگشت ايمايش را كلنگي كرد و چندبار به بالاي شقيقهاش كوبيد و گفت: تو هم اگر عقل درستي داشتي، روزگارت بهتر از اين بود... و راه افتاد.
اما من مگر ولكن بودم؟ ميبايست تكليفم را با چشم معيوبم معلوم كنم و بفهمم كه ضعيف شده يا نه؟ همانطور كه كنار خيابان ايستاده بودم، شروع كردم به پيدا كردن اشياي ريز و درشت پيادهرو مقابل و امتحان كردن اجناس داخل ويترين مغازه خرازي روبهرو و مثل اينكه پول پيش به من داده باشند، يكبند چشم راستم را ميبستم و چشم چپم را باز ميكردم و لحظهاي بعد چشم چپم را ميبستم و چشم راست را باز ميكردم؛ درست مثل اتومبيلهايي كه چراغ خطرشان در موقع پيچيدن و علامت دادن، خاموشروشن ميشود. مردمي هم كه از كنار من ميگذشتند، به نسبت وقت و فرصتي كه داشتند لحظهاي مقابل من ميايستادند و مرا برانداز ميكردند و چيزي زير لب، مثل «بيچاره ديوانه است»، «زاغسياه چوب ميزند»، «چشمك ميپراند»، ميگفتند و رد ميشدند. در اين موقع، چشمم به قفل ورشويي كيف خانمي كه پشت به ويترين مغازه پيادهرو روبهرو داشت و شايد به انتظار شوهرش يا ديگري ايستاده بود، افتاد. خوشحال شدم و قفل كيف خانم را در نظر گرفتم و ايضا باز شروع كردم به امتحان كردن چشمم. قريب پنج، شش دقيقه قفل كيف خانم مورد آزمايش قدرت ديد من قرار گرفت و خانم هم كه گويا از آنطرف پيادهرو متوجه من و چشمكزدن من شده بود و شايد هم ناراحت شده بود، تغيير جا داد. ولي من ولكن نبودم؛ ميبايست بفهمم كه كدام چشمم ضعيف شده و چرا شده و چقدر شده؟
چند دقيقه از رفتن خانم از آن محل نگذشته بود و من دوباره نشانه تازهاي پيدا كرده بودم و مشغول آزمايش بودم كه صداي ظريف زنانهاي به گوشم رسيد:
- بله سركار! همين آقاست، يكساعت تمام است كه اينجا ايستاده و به من چشمك ميزند، با اين سنوسال و موي جوگندمي خجالت نميكشه به زن مردم چشمك ميزنه! من زن نجيبي هستم سركار! منتظر شوهرم بودم. اين چه مملكتي است؟! اين چه شهري است كه آدم تأمين نداره و هيچ زني حق نداره دهدقيقه كنار خيابون وايسه؟! به اينها بفهمونين كه انسانيت و ادب و اتيكت اجتماعي رو از مردم انگلستان ياد بگيرند، از مردم فرانسه ياد بگيرند، خجالت نميكشند و...
من به خيالم ژيگولويي دنبال خانمي افتاده و خانم شكايت ژيگولو را پيش پليس برده و شرح ماوقع را ميدهد، بدون توجه به بقيه مطالب و شكايت خانم، به كارم ادامه دادم و اشياي مختلفي را كه آنطرف پيادهرو پيدا كرده بودم مورد آزمايش قدرت ديدم قرار ميدادم. در اين موقع، صداي سنگين پايي روي موزاييك كف پيادهرو، آزمايشم را نيمهكاره گذاشت. بخصوص وقتي صداي خشن و دورگه صاحب صداي پا بلند شد، به خود آمدم.
- مرد، خجالت نميكشي با اين سنوسال كنار خيابان ايستادهاي و به زن و دختر و ناموس مردم چشمك ميزني؟!
سرم را به طرف صاحب صدا گرداندم، پليس بود. قبل از اينكه لب به سخن يا سؤال باز كنم، چشمم به نمره روي يقه زير گردن پاسبان افتاد؛ خوشحال شدم كه از نزديك هم ميتوانم چشمم را معاينه كنم؛ شايد چشمم نزديكبين شده باشد؛ بدون تأمل شروع كردم به بستن و باز كردن چشمهايم و نمره زير گلوي پاسبان را هدف معاينه قدرت ديدم قرار دادم. صداي ظريف همان خانم دوباره بلند شد: ميبينيد سركار؟ چقدر پررو و وقيح است! از شما هم خجالت نميكشد و به من چشمك ميزند!
پاسبان كه ديگر از كوره دررفته بود و ظاهرا حق هم داشت، مچ دست مرا محكم در دست زمخت و پاسبانوارش گرفت و با يك تكان شديد، مثل اينكه نهالي را از ريشه بكنند، مرا از جا كند و به جلو كشيد؛ «ياالله راه بيفت! خجالت بكش مردكه! شرم را خوردهاي و وقاحت را به كمرت بستهاي؟!»
ديگر نفهميدم چطور شد؛ او بكش و من بكش؛ مردم جمع شدند؛ آنها هم به پشتيباني خانم نجيب و پاسبان وظيفهشناس، در ميان لعنت و سرزنش، مرا كشانكشان به كلانتري مركز بردند. نفهميدم پاكت گوشتم چه شد؛ آن خانم برداشت، سگ خورد، يا ديگري برد... به هر تقدير، مرا به كلانتري بردند. در كلانتري مورد بازجويي قرار گرفتم و شرح ماوقع را حضرتعباسي همانطور كه بود به افسر نگهبان دادم. خدا پدر افسر نگهبان را بيامرزد كه حرفهاي مرا قبول كرد و آدرس يك چشمپزشك حاذق را به من داد.
از كلانتري يكسر به مطب چشمپزشك رفتم. بماند كه دكتر چه بر سر من آورد و چقدر مرا مثل دوربين چوبي عكاسهاي دورهگرد قديم، عقب و جلو برد و حروف ريز و درشت و عدد و رقم به چشمم كشيد. تا نرويد و امتحان چشم نكنيد، نميتوانيد باور كنيد كه من چه كشيدم و چه ميگويم. كاغذي را سوراخ كرده روي چشمم گذاشت و من از سوراخ كاغذ حروف روي تابلو را ميخواندم و او يادداشت ميكرد. گفت: چهارزانو روي ميز بنشين و تابلو را بخوان! نشستم و خواندم. گفت: برو زير صندلي چمباتمه بزن و ارقام روي تابلو را بخوان! زدم وخواندم. گفت: يكوري بخواب و بخوان! يكوري خوابيدم و خواندم. نميدانم، گفت: بالانس بزن! برايش بالانس زدم. گفت: پشتت را به تابلو بكن و سرت را از ميان دو پايت بيرون بياور و حروف روي تابلو را بخوان! همين كار را كردم. خلاصه اينكه هر كاري كه شما فكرش را بكنيد، اين دكتر به من گفت و من كردم. بهخدا تا يكهفته تمام غضروفهاي بدنم، استخوانهاي دنده و قفسه سينه و مهرههاي كمرم درد ميكرد. شما نميدانيد اين چشمپزشك بيرحم چه به روزگار من آورد! اگر سه جلسه ديگر به همين ترتيب با من تمرين ميكرد، باور كنيد يك قهرمان ژيمناستيك و عمليات نرمش ميشدم كه ميتوانستم پرچم افتخار وطنم را در ميدانهاي ورزشي جهان به اهتزاز درآورم. عاقبت نميدانم دلش به حالم سوخت يا خودش خسته شد يا دستورالعملهايش ته كشيد؛ روي كاغذ مشتي رقم و نمره يادداشت كرد، آنها را جمع و تفريق كرده و بعد به يكديگر تقسيم كرد و گفت: چشم راستت نيمنمره ضعيف است! گفتم: دكترجان، من خودم ميفهمم كه چشم چپم ضعيف است، گنجشك را روي سيم با چشم چپم نميديدم، چشم راستم كه عيبي ندارد. گفت: تو دكتري يا من؟ گفتم: البته شما! گفت: پس حرف زيادي نزن! من درست تشخيص دادم و نتيجه آزمايش هم همين را نشان ميدهد.
نسخهاي نوشت و به دست من داد و گفت: برو از فلان عينكفروشي اين نمره عينك را هم بخر، از جاي ديگر نخري! گفتم: نه آقاي دكتر، كي جرأت دارد؟!
صد و هشتاد تومان دادم و عينك طبي دستهشاخي را خريدم و به چشمم زدم و حالا پانزدهشانزده روز است كه نميدانم چرا سرم بهشدت درد ميكند. مثل اينكه سرگيجه دارم. درست نميتوانم راه بروم. از پلههاي محل كارم كه بالا ميروم، پلهها را اريب و كوتاه و بلند ميبينم. روزي نيست كه دوسهبار زمين نخورم. از همه مهمتر اينكه هرچيزي را دوتا ميبينم؛ آنهم يكي ريز و يكي درشت. يك چشمم اشيا را درشت و يك چشم ريز ميبيند. خدا زياد كند! هشتتا بچه دارم؛ با اينكه از طرف خودم خاطرم جمع است، نميدانم چرا ظرف اين چندروز شانزدهتا شدهاند كه هشتتاشان را بالغشده و هشتتاي ديگر را صغير ميبينم.
گاهي فكر ميكنم شايد اثر اين عينك طبي است، ولي باز فكر ميكنم عينك را كه من از پيش خودم نخريدم، دكتر دستور داده و انتخاب كرده، آنهم بعد از آنهمه امتحان!
(اين داستان نخستينبار با عنوان «عينك طبي» در مجموعهداستان «كور لعنتي» منتشر شد، به سال 1336.)