«حسين حسيني» که بود و چه کرد؟
تا سر از دست نرفتهاست کُله بايد دوخت
سیدعمادالدین قرشی
در نخستين شماره سال بيستوپنجم روزنامه توفيق، عكس شش نفر (محمدعلي توفيق، ابوالقاسم حالت، نورالله خرازي، علي زرينقلم، كريم فكور و علامه شابدالعظيمي) بهعنوان اعضاي اصلي هيئتتحريريه چاپ شده بود. با تورق روزنامه در همين شماره، ديده ميشد که بزرگاني همچون اسدالله شهرياري، علي سرودي، عباس فرات، ملکحجازي (قلزم)، محمدعلي رياضي، كاظم رجوي، صابرهمداني نيز اشعاري داشتند. اما از جمله ديگر طنزپردازان مطرح و شناختهشده و پرکاري که آثارشان در اين شماره کذايي منتشر شده، «حسين حسيني» است که با نام مستعار «خروس اخته» از سايرين متمايز ميشد و ميشود. حسيني فرزند سيدعلي و متولد 1299 قم بود. جواني بلندقامت، موبور، سرخرو، با چشماني ميشي که از شاعران طنزسراي باسابقه توفيق بود و عباس فرات همواره به مطايبه، درباره اشعار خروساخته ميگفت: «رفته بودي براي ما سوهان قم بياوري، سوهان روح آوردي!».
حسيني که پس از پايان تحصيلات، به استخدام بانکملي درآمده بود، از سال 1314 فعاليتهاي مطبوعاتي و ادبياش را با اغلب نشريات فکاهي و طنز شناختهشده آن دههها همچون توفيق، نسيمشمال، اميد، ناهيد، خورشيد، ايران، پيغام و... با امضاهاي متنوع «چشمميشي، سرخرو، قدبلند، موبور، موشکور و...» آغاز کرده بود. در شماره ويژه سالنامه توفيق (1320) در معرفي او اين شعر سروده شده بود: «گفتم سخن از حسيني و آثارش/ وز فکر بلند و طبع گوهربارش/ گفتند: در اين سخن گواهي داري؟/ گفتم: چه گواه بهتر از اشعارش؟». و در سال 1321 ابوالقاسم حالت برايش سروده بود: «کلک حسيني مدام، حاصل مشک تَر است/ مردم گمراه را گفته او رهبر است». به موازات همکاري با مطبوعات پايتخت، حسيني در قم، عضو تحريريه روزنامههاي استوار، پيکارمردان و صداي قم نيز بود. در سال 1320 با اکثريت آرا و در مقبوليت تام به دبيري انجمن دانشوران ايران برگزيده شد. اشک ملت، سياست روز و عروسيها (پاورقي روزنامه پيکار)، عناوين مهمترين کتابهاي حسيني در کارنامه ادبي و مطبوعاتياش است.
نمونهاي از اشعار انتقادآميز و طنزآميز او چنين است:
بهر اين ملت بيچاره کسي کار نکرد/ منع بيداد و جفاکاري و آزار نکرد/ با بديهاي جهان يکسره پيکار نکرد/ بار ما را کسي از راه وفا بار نکرد/ تا سر از دست نرفتهاست کله بايد دوخت/ وز پي صلح جهان، ديده به ره بايد دوخت// يکطرف دست اجانب شده بر مُلک دراز/ يکطرف هستي ما طعمه خوک است و گراز/ قسمت کس نبوَد جز محن و سوز و گداز/ اجنبي دوخته بر کشور ما ديده آز/ تا سر از دست نرفته است کله بايد دوخت/ وز پي صلح جهان، ديده به ره بايد دوخت// سر اين ملت مشروطه آزاديخواه/ ميرود هر طرف از مردم بيگانه کلاه/ چهره توده آگاه بوَد زرد چو کاه/ خرمن هستي ما سوخته از آتش آه/ تا سر از دست نرفته است کله بايد دوخت/ وز پي صلح جهان، ديده به ره بايد دوخت// گرچه از داغ وطن درد نهاني داريم/ هر دم از خائن دون، آفت جاني داريم/ ولي از طالع فيروز نشاني داريم/ همت عالي و افکار جواني داريم/ تا سر از دست نرفته است کله بايد دوخت/ وز پي صلح جهان، ديده به ره بايد دوخت
فضاي مجلس شورا، شده اين دوره سرتاپا/ ز لوث عدهاي ناپاک، ننگآميز و نکبتزا/ در اين کشور بوَد انديشه ناپاک روزافزون/ در اين مجلس بوَد اغراض شخصي سخت پابرجا/ يکي دارد بياني فتنهخيز و تلخ و زهرآگين/ يکي را قلب مجروحي بوَد با چشم خونپالا/ يکي چون زعفران گرديده رويش از غم ملت/ يکي از باده نخوت رخش چون لاله حمرا/ يکي چشم طمع بر دوره آينده ميدوزد/ که در امروز عاقل ميکند انديشه فردا/ چرا کابينه کشور بوَد آنقدر پوشالي؟/ چرا الفاظ اين مردم بود آنقدر بيمعنا؟/ چرا در مرزهاي کشور جم ميکند بازي،/ يکي با تاج اسکندر، يکي با دولت دارا؟/ چرا يکدسته از کشورفروشان ستمگستر/ وطن را ميدهند از دست، بيپرهيز و بيپروا؟/ چرا در جسم ما نابود شد روح فداکاري؟/ چرا حس سلحشوري شده معدوم و ناپيدا؟/ چه بيم آن را که ميهندوست ميباشد زجانبازي/ گدا را وحشتي نبوَد، هم از يغماگر و يغما/ بلي عاقل نميترسد؛ نه از کشتن، نه از مردن/ بلي آدم نميرنجد؛ نه از گرما، نه از سرما/ تفو بر ما اگر افتد زمام اندر کف نادان/ بدا بر ما اگر شد رهنماي خلق، نابينا/ خوش آن روزي که ناداني ز ايران رخت بربندد/ خوش آن وقتي که کار افتد به دست مردم دانا.
اي نمايندگان بيتدبير/ تا کي و چند دشمني با هم/ خوش بوَد جاي اين غرضراني/ ملتي را رها کنيد از غم/ تودهاي را ز فقر برهانيد/ با قوانين متقن و محکم/ باهم امروز اتحاد کنيد/ بلکه بر زخمها رسد مرهم/ اين دورنگي نه خوي انساني است/ اين دورويي نه شيوه آدم/ مردم از تنگدستي و اجحاف/ همه هستند رهسپار عدم/ نگذاريد تا ابد باشد/ جور بيگانگان به ما همدم/ حال ملت بسي بوَد مغشوش/ کار ايران بسي بوَد درهم/ از وجود شما عدم بهتر/ گر چنين است کار کشور جم!
عاقل کسي که از سر پيکار بگذرد/ تا خوبتر به صلح و صفا کار بگذرد/ اي مستشار دست از اين مملکت بکش/ بگذار کشور از سر پيکار بگذرد/ تا تو پي اذيت اين خلق مردهاي/ آن به که زورمند ز آزار بگذرد/ آلوده نيست خرقهاش از لکههاي ننگ/ چون من کسي که از سر و دستار بگذرد/ «دکتر» ز کار سابق خود دل نميکند/ اين گربه چون ز دنبه پروار بگذرد؟!
زرد است چهره تو ولي زر حساب کن/ هستي گرسنه گر، چلوي تر حساب کن!/ خواهي چو نشنوي سخن ناصواب را/ خود را بزن به نشنوي و کر حساب کن!/ هر جا خرياست، باش تو پالان و خويش را/ دالان به هرکجا که بوَد در حساب کن/ گرچه به رفتن کره ماه عاجزي/ مه را براي خويش مسخر حساب کن/ دستت نميرسد چو به جينا و سوفيا/ اين هردو را تو زشت چو عنتر حساب کن/ انسان ز سرخ و زرد و سپيد و سيه يکيست/ خود را ولي تو از همه برتر حساب کن/ گر اين حسابها غلط آمد برون ز آب/ بنشين، بگير چرتکه، از سر حساب کن!