• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4374 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲ خرداد

مي‌گويند من آدم كشته‌ام؛ مي‌گويم من نه هيچ سه تاري را قطعه قطعه كرده‌ام، نه كسي را كشته‌ام

ديشب حدود ساعت دوازده نوا را كشتم

علي نيك‌زاد

 

 

قربان، اگر صد بار ديگر هم بپرسيد، من مطمئنا مي‌گويم كه نه هيچ سه‌تاري و نه هيچ زن ديگري با پالتوي بلند خاكستري را قطعه قطعه نكردم. باور كنيد نكرده‌ام. اصلا من مرده‌ام، به راحتي هم مي‌توانم اين را ثابت كنم، مدت‌هاست كه مرده‌ام، از آن روزي كه استاد قنبري‌مهر وسط كارگاه خودش با كاسه‌هاي سه‌تار، جلوي روي چوب‌ها، وقتي داشت سيگار را زير پايش مي‌تكاند، گفته بود «نكن پسر جان، نكن، به دردت نمي‌خورد» و من لابد گفته بودم چشم و از خانه استاد كه برگشته بودم، يك راست رفته بودم امامزاده يحيي و يك وانت ابزار نجاري جور كرده بودم و ريخته بودم توي زيرزمين و اسمش را گذاشته بودم كارگاه، مرده‌ام، آدم مرده را چه به اين شكرخوري‌ها؟ راستش را بخواهيد قربان، من تا زماني كه زنده بودم و هنوز كسي را قطعه قطعه نكرده بودم هم، دل و جرأت هيچ كاري را نداشتم، نه عاشق بوي موهاي زني شده بودم و نه برگ درختي را زير پايم له كرده بودم و نه هيچ صدايي را دوست داشتم، اينها را وقتي چند قطره عرق از لاي سبيل‌هاي نازك و بورش مي‌چكيد روي انگشت‌هاي دست چپش كه تند تند روي چند ورق كاغذ سفيد مي‌كوبيد، تف مي‌كرد روي چشم‌هاي زاغ صندلي روبه‌رو كه مي‌گفت: لطفا خودتان را به ديوانگي نزنيد آقا، ما مدارك لازم براي محكوم كردن شما را پيدا كرده‌ايم.

 

سه سال و پنج ماه پيش، ساعت 6 صبح روز يكشنبه‌اي با بدبختي تمام دستكش‌هاي پلاستيكي را از دست‌هاي نوچ شده‌ام، درآوردم و چند بار شستم‌شان و تا زدم و گذاشتم توي جيب بغل كاپشنم، سه‌تار را كه هر 4 سيمش پاره شده بود توي جعبه گذاشتم، كاغذ نت‌ها را از زير تخت جمع كردم و لاي كتاب ريختم، لطفي را دوباره روي ديوار گذاشتم و كمي از موهايش را قيچي كردم و با كبريت توي مشتم سوزاندم، پتويي را كه چند لكه خاكستري خون داشت، رويش انداختم. استاد خواندنش را تمام كرده بود كه پرده‌هاي هال را كشيدم، درِ كارگاه را قفل كردم و از خانه زدم بيرون. اگر كلاه بافتني‌اش را پيدا نمي‌كردند، درست جلو رفته بودم و شايد الان ديگر نمي‌توانستم اين ماجرا را تعريف كنم، كارم بي‌نقص تمام مي‌شد، شده بود 4 ساعت و نزديك 3ساعت يك بند ساز زده بودم.

 

كوچه‌ها باريك‌تر از قبل شده بودند، مردم بيشتر نگاهم مي‌كردند، انگار همه‌ چيز را فهميده بودند، ابر بزرگي بالاي سرم را پر كرده بود و هي مي‌باريد، سيگاري روشن كردم، بوي خون خيس شده با سيگار يكي شد، بدنم درد مي‌كرد، هوا برايم سرد بود، مطمئن نبودم كه اندازه تكه‌هاي بدنش دقيقا يكي درآمده بود يا نه، نزديك قهوه‌خانه دور ميدان بودم، صداي ماشين‌ها سرم را پر كرده بود، خيابان براي آن موقع صبح زيادي شلوغ بود، خودم را پرت كردم تو، بوي عرق و گرماي آهن بخاري و چاي مي‌آمد، نشسته و ننشسته بخار استكان از لاي دود سيگار و حرف‌هاي چروكيده دو پيرمرد ميز روبه‌رو شيشه عينكم را خورد، تيراندازي پسرك امريكايي در دبيرستانش را مرد ناراحتي با كت گشاد يشمي، ايستاده بر پايه پلاستيكي روي ديوار برايمان تعريف مي‌كرد، سرم را كه بلند كردم دو مرد چاق با پيراهن مشكي و ته‌ريش از لاي باران درِ قهوه‌خانه پريدند توي چشم‌هايم، نگاهم را دزديم.

-آقاي كيمند؟

-بله خودم هستم، لطفا با ما تشريف بياوريد پاسگاه.

 

پاييز و زمستان معمولا كلاس‌ها را ساعت 6 عصر تمام مي‌كردم، روزها كه كوتاه مي‌شود، آدم بايد براي خودش شب باشد،‌ سازي بزند، سيگاري بكشد خلاصه اينها را بايد زندگي كند، انگشت‌هايم هم ديگر توان مضراب زدن نداشتند، مخصوصا براي چهار مضراب‌ها، هميشه اين درس‌ها براي بعد مي‌افتاد، زياد كه مضراب مي‌كشيدم، درد از بند اول شروع مي‌شد و يواش يواش از مچ دست بالا مي‌رفت و تا زير جمجمه مي‌رسيد لاكردار. درخت افراي روبه‌روي كارگاه آبان شده بود كه پالتو بلند خاكستري‌اي با صورت كشيده و لاغر و لب‌هاي نازك و سينه‌هاي برجسته و كوچك و موهاي بافته بلند و يك كلاه بافتني كه روي‌شان كشيده بود و يك سه‌تار قديمي كه ساخت استاد كماليان بود و مي‌گفت از پدر بزرگش كه در مكتب ميرزا عبدالله شاگردي كرده به او رسيده و او موقع مردن گفته كه اين سه‌تار بايد مال نوا باشد، با باران آمد براي نام‌نويسي، سال دوم هنرستان موسيقي بود كه بايد مي‌بود، عين قديم. خوشگل هم بود، كه آن ‌هم بايد مي‌بود، يكشنبه‌ها همه كلاس‌ها را مي‌آمد، از صبح تا شب، بعدش هم مي‌آمد، دوشنبه‌ها يا سه‌شنبه‌ها، مي‌خواستم كه بيايد، موسيقي در بدنش جاري بود لامصب، ماهور بود انگار يا شايد نوا. بايد از ماهور شروع مي‌كرديم، از كرشمه يا چهارپاره.

هزار مرتبه به به از آن لب شكرينت

خدا كند كه نباشد اجل به قصد كمينت

 

گفت: من نتهاي كرشمه و چهارپاره‌ كتاب هنرستان موسيقي را پيدا نمي‌كنم، پيش شما نيست؟ آقاي كيمند؟

گفتم: شما همين چند لحظه پيش همين سوال را نپرسيديد؟

گفت: چرا، اما بايد مي‌پرسيدم، مي‌خواستم توجه شما را جلب كنم.

گفتم: به چه؟

گفت: به خودم، مي‌خواستم دنبال خودم بكشانم‌تان اما شما نيامديد.

گفتم: من اصلا فكر نمي‌كردم كه بايد بيايم.

گفت: شما نبايد فكر مي‌كرديد آقاي كيمند، نبايد...

گفتم: من...

گفت: من يكشنبه بدي را شروع كردم.

گفتم: همه روزهاي ما بد هستند.

گفت: من از روز به‌خصوصي حرف نزدم، آقاي كيمند، من هر روز اينجا هستم.

گفتم: قطعه ضربي در ماهور.

 

سفارش ساز گرفته بودم، دوتا، تا آخر آذر هم بايد تحويل مي‌دادم. با ابوتراب قرار گذاشتم يكشنبه برويم چند تكه‌اي چوب پيدا كنيم، شروع به ساختن كه مي‌كردم، سرِ گوشي تراش دادن يا خرك چسباندن يا سيم گير گذاشتن مي‌آمد و بعدش هم كمي دونوازي مي‌كرديم و سيگاري مي‌كشيديم و گپي مي‌زديم و مي‌رفت پي بدبختي‌اش. الحق مضرابش هم پُر بود مخصوصا در چهار مضراب. عصرها تا مي‌آمد مي‌چپيديم توي كارگاه، سيگارِ خاموشي لاي انگشتش مي‌گذاشت و ساز استاد قنبري مهر را كه كاسه مُعرق بود و دسته استخواني و خود استاد قبل از اينكه بگويد «زندگي‌ات را خراب ساز ساختن نكن» به من داده بود و غير از اين هيچ چيز ديگري در زندگي‌ام نداشتم كه بخواهم براي كسي با آب و تاب تعريف كنم، مي‌گرفت و كوك را كه تغيير مي‌داد مي‌گفتم امشب همايون مي‌زني ديگر؟

و هيچ‌وقت گوش نمي‌د‌اد و اصفهان مي‌زد و اصفهان مي‌زد و اصفهان مي‌زد.

 

صبح يكشنبه‌اي تمام كلاس‌ها را تعطيل كردم و با يك دستكش پلاستيكي نو رفتم پايين توي كارگاه، منتظر ابوتراب نبودم آن موقع صبح، جامه‌دران و حجاز مي‌شنيديم، چوب را كه در گيره مي‌گذاري اول كار است، تازه بايد تراشيدن توي كاسه را شروع كني كه اگر به دلت بنشيند، به صفحه برسي و دست آخر برسي به دسته كه اگر استخواني باشد و بخواهي سرپنجه‌ها را تغيير بدهي دمارت درمي‌آيد، پيش‌درآمد است، نبايد توقع مضراب‌هاي دُرّاب عشق‌داند را داشته باشي با آن حال پريشان لطفي، اما من داشتم، كه خون از لاي چوب‌ها سرازير شد و گيره فلزي را خورد و كاسهي معرق را كه سرخ شده بود تا روي خرك پر كرد. من كه به تحليل نظري مباني موسيقي دچار بودم، مرا چه به ساز‌سازي، فكر مي‌كنم خون كه از كاسه قطعه قطعه شده سه‌تار بالا ميرفت و از سوراخ‌هاي روي صفحه روي استخوان پاي چپم مي‌چكيد اينها را به ابوتراب مي‌گفتم. درست جلو رفتم، شايد 4ساعت، تمام قطعاتش هم يكي شده بود، منظم و درست، لطفي درآمد را تمام كرد و استاد هم رسيده بود به بهار دلكش. هوا برايم گرم بود، خداحافظي نكرده جعبه سه‌تار را برداشتم و از خانه زدم بيرون.

 

شنبه براي شام قرار گذاشتيم، رأس 7 رسيد با موهاي بافته بر دسته سازش، يك ساعتي پايين توي كارگاه سرگرم بوديم، سه نفري كه آمديم بالا شام خورديم.

ابوتراب گفت: بياييد كمي ساز بزنيم.

گفتم: تو از همايون شروع كن ما هم مي‌آييم.

گفت: پس ساز را از پايين بياور.

يك‌مرتبه صدايش قطع شد، عين كلاس‌هاي تحليل نظري مباني موسيقي، وقتي كه از وسط كلاس كه استاد راجب مقام‌هاي موسيقي مي‌گفت، صدايش قطع مي‌شد، پاهايش را روي نيمكت جمع مي‌كرد و شروع مي-كرد به ساز زدن براي خودش، پيش درآمد را كه شروع كرد، مشكيي نرمي كنار گردنم حس كردم، بوي بلوط، بوي ساز، بوي چسب چوب، بوي دودي كه در مشت مي‌پيچد، بوي زن شايد مي‌داد، لابد بايد دوستش مي‌داشتم...

ابوتراب درآمد را كه ميزد بايد شروع مي‌كردم.

گفتم: چاي مي‌خوريد؟

منتظر جواب نبودم، اگر بودم الان كتري به دست توي آشپزخانه چه مي‌كردم؟ چاي را كه آوردم دستانم ميلرزيد، استخوان‌هاي گونه‌ام نفس هايش را مي‌كشيد.

گفتم: چهار مضراب بزنيم؟

 

حال عجيبي بود، ابوتراب چشمانش را بسته بود و ساز مي‌زد، عين قديم، چشمانم را بستم، عين قديم، «مفلسانيم و هواي مي‌ و مطرب داريم» مضراب‌هايش تند‌تر شدند كه دستم با چاقو توي گوشت سينه برجسته خاكستري‌اش چسبيده بود. ابوتراب سرش به چپ و راست مي‌رفت شايد، بوي خون نمي‌داد خونش، بوي موسيقي، بوي ماهور، بوي نوا مي‌داد.

مرا چه به ساز‌سازي؟ تو بيمارم كردي، چهار مضراب ابوتراب رو به آخر بود، صورتم سرخ خون نت‌هايش بود، لطفي چهار مضراب را تمام كرد، هوا برايم گرم بود، تكه‌هاي خاكستري بدنش را روي مبل نشاندم، روبروي راديو، درست و يك اندازه، خوب بودم عين ظهر آخرين روز آبان وقتي آفتاب دارد يواش يواش از روي خرمالوهاي رديف چيده شده كنار اتاق خودش را مي‌كشد و خبر مي‌آورند كه كسي كه اسمش را نمي‌دانم در شهري خيلي دور‌تر از ما، خودش را كشته است. سيگاري دود مي‌كنم، دستكش‌ها را با بدبختي از دست‌هاي نوچ شده‌ام درمي‌آورم. سه‌تار را برمي‌دارم و مي‌زنم بيرون.

 


حال عجيبي بود، ابوتراب چشمانش را بسته بود و ساز مي‌زد، عين قديم، چشمانم را بستم، عين قديم، «مفلسانيم و هواي مي‌ و مطرب داريم» مضراب‌هايش تند‌تر شدند كه دستم با چاقو توي گوشت سينه برجسته خاكستري‌اش چسبيده بود. ابوتراب سرش به چپ و راست مي‌رفت شايد، بوي خون نمي‌داد خونش، بوي موسيقي، بوي ماهور، بوي نوا مي‌داد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون