تيغ و ابريشم
كارگردان، يا چنين صحنههايي را از نزديك شاهد بوده يا در متن چنين صحنههايي حضور داشته كه خواسته اين القا را، نه گذرا و محض پركردن ثانيهشمار حضور حواس مخاطب، بلكه با جديت و تاكيد در فيلم بگنجاند. يكي از بهترين سكانسهاي «متري شيش و نيم»، همان دلسوزي «ناصر خاكزاد» براي پسر بچه 12 سالهاي است كه قرار است جرم حمل مواد پدر معلولش را گردن بگيرد و به ازاي آزادي پدر، راهي زندان شود كه خاكزاد به پدر ميگويد: «اين بچه بره زندان ؟ اين اونجا ميشه انباري.»
«انباري» در زندان مردها، فردي است كه قرباني سوءاستفاده جنسي ميشود و كارگرداني كه درباره قاچاق مواد مخدر فيلم ميسازد، اگر لايههاي زير و بَر بزهكاري را نشناسد، نميتواند چنين مضاميني در فيلمش بگنجاند.
قاچاقچي مواد مخدر، در شديدترين و خشنترين نوعش، باز هم يك انسان است. انساني با اميال انساني كه زيبايي و زشتي را تمييز ميدهد و پلشتيهاي حرفهاش، باز هم مانع آن نيست كه گاهي، سركي به آن گودال مدفن آخرين ذرات انسانيت بكشد. در اغلب فيلمهاي سينماي پس از سال 1357 درباره اعتياد و مواد مخدر، اين نكته يا بهطور كامل در نگاه كارگردان سانسور شد يا با بيرحمانهترين شكل، مغفول ماند. قاچاقچي مواد مخدر، مثل يك قاتل اجارهاي است. فردي كه پول ميگيرد تا آدمهاي ناشناس را بكشد. حتي قاتلهاي اجارهاي هم مسلك دارند. سالها قبل كه به پاتوق گردنه تنباكو رفته بودم، رضا؛ صاحب پاتوق از مرامش ميگفت؛ از اينكه به بچهها جنس نميفروشد، به زنهاي تازه وارد جنس نميفروشد، از اينكه هر چند وقت يكبار، به زنهاي پاتوق، نفري يك گرم جنس مجاني ميدهد كه بابت خماري، گرفتار تحقير و طعن مشتريان جنسيشان نشوند و وقتي وارد پاتوق شدم و سراغ زنهاي پاتوق را ميگرفتم، همين طور كه از مخفيگاهش خارج ميشد، داد زد از دور «مبينا رو ببرين. اون خيلي جوونه. حيفه هنوز براي اينجا. 18 سالشم نيست. اونو ببرين.» و مبينا، رفته بود وسط شهر دنبال مشتري كه خرج موادش در بيايد.
سكانس ديگري از همين جنس را ميتوان در دقايق پاياني فيلم ديد؛ خاكزاد، در آخرين ملاقات پيش از اعدام با خانوادهاش، با حوصله در نمايش ناشيانه برادرزاده خردسالش كه تازه تمرينهاي ژيمناستيك را شروع كرده، غرق ميشود و حتي فكر كردن به فرداهايي كه نيست هم نميتواند نگاه قاچاقچي را از تماشاي آكروبات كودكانه پسرك منصرف كند؛ قاچاقچياي كه ميخواهد اين برادرزاده، آخرين تصوير چشم و حافظهاش از عمويي كه ديگر نخواهد بود، عموي مهربان پرتوجه خانواده دوست باشد. شخصيتسازي كارگردان در صحنههاي مشابه وقتي پاي دغدغههاي خانواده وسط ميآيد بسيار مثال زدني است؛ خاكزاد قرار است اعدام شود، ولي به قاضي پروندهاش التماس ميكند كه مادر و پدر پير و عليلش را از خانه اعياني كه برايشان فراهم كرده، بيرون نيندازد و از مصادره اين ملك منصرف شود. خاكزاد حتي حاضر ميشود به ازاي راضي كردن قاضي براي چشمپوشي از شمارهگذاري اين ملك، ايام كودكي نكبتبار و چرك در آن خانه و كوچه گنداب زده را بازخواني كند كه در نهايت هم فايدهاي ندارد و روايت سرنوشت خانواده خاكزاد با تصويري از معبر يك نفره كوچه و قدمهاي لَخت خانواده به سمت بنبست به پايان ميرسد. اين تصاوير متحرك، برخلاف باور عموم، شعارزده نيست و بايد آنها را به همان زاويه نگاه روانشناسانه كارگردان گره زد؛ زاويه نگاهي كه بافت وجدان آشوبزده مامور دستگيري خاكزاد را هم زير ذره بين ميبرد در ثانيههاي پاياني فيلم؛ زمان اجراي حكم كه از پشت بام محوطه اعدام، ناشاد و درهم شكسته و انگار آماده سوگواري، قدمهاي آخرينِ محكومي را كه به سمت مرگ ميرود، ميشمارد. شايد قياس مناسبي نباشد؛ در فيلم بينظير «داني براسكو»، مامور پليس كه با تلاش فراوان و از طريق جلب اعتماد يك خرده تبهكار، وارد باند مافياي نيويورك ميشود تا در لحظه موعود، اعضاي اصلي شبكه باند را به دام بيندازد، ميداند كه در صورت لو رفتن هويتش، آنكه تاوان مرگ خواهد داد، همان خرده تبهكاري است كه او را به حلقه مافيا وارد كرده است. پس از دستگيري اعضاي باند، تماشاگر با آخرين دقيقههاي زندگي خرده تبهكار تنها ميماند، دقيقههايي كه ميتوانست با تصميم متفاوتي؛ با فرار، با خودفروشي و آدمفروشي، رنگ ديگري بگيرد. خرده تبهكارِ تنها، پس از تماشاي فيلمي از حيات وحش پاي تلويزيون، محتويات مختصر جيبش را روي كنسول كنار درِ خانه خالي ميكند و كلتش را برميدارد و درِ خانه را پشت سر و رو به چشمان خيس تماشاگر ميبندد. كارگردان فيلم، در اين فيلم جاي برنده و بازنده را به زيبايي عوض ميكند. خرده تبهكار كه حسرت «مرد اول» شدن براي سرشبكه را با خود به گور مرگ ميبرد، حتي در خفا و حتي در زماني كه «شبكه»، به بركت اعتماد نابخردانه او متلاشي شده، وجداني را كه وقت عمليات تبهكارانه، گم و گور ميشود، ناظر بر تمام لحظههاي زندگي ميبيند. همان وجداني كه متعهد شده در قبال كوچكترين اشتباه، به مجازات مرگ تن بسپارد و داني براسكو؛ مامور نفوذي كه بابت اين گرهگشايي براي پليس، مدال و ترفيع ميگيرد، در آخرين ثانيههاي فيلم، ناشاد، فروريخته و تلخ، كنار پنجرهاي ايستاده، به جعبه مدال نگاه ميكند و به دوردست خيره ميشود.
«ابد و يك روز» را بايد ديد. شايد دو بار. «متري شيش و نيم» را بايد بارها ديد. جملهها را بايد چند بار شنيد و مقصد چشمها را پيدا كرد. در اين نوشتار، به هيچ وجه فن فيلمساز مورد تاييد و تكريم نيست. اهالي سينما بايد دست به كار تجزيه فن «ابد و يك روز» و «متري شيش و نيم» باشند. حتي اينكه چرا به ساخت اين فيلمها؛ به خصوص به «متري شيش و نيم» مجوز داده شده هم موضوع اين نوشتار نيست و به عنوان يك خبرنگار، ميتوانم مدعي باشم كه «متري شيش و نيم» را خيليها هم نبايد ببينند؛ فيلمي كه بدون هيچ لفافي، صحنه ذوب شدن متآمفتامين در حباب بلورين پايپ و سُر خوردن دوا روي كفي و تبديل احوال نَسَخي به نشئگي را به نمايش ميگذارد، در جامعه ايران كه فتيله باروت اندود آسيبهاي اجتماعي، آستانه خانهها را هم رد كرده و به پاتختي كودك و نوجوان دبيرستانيمان رسيده، خيليها هم نبايد «متري شيش و نيم» را ببينند. حتي با وجود آنكه هر دو فيلم، راوي نسخه سانسور شده واقعيت آسيبهاي اجتماعي در جامعه ايران است با اين تفاوت كه نزديكترين و منحصرترين بَدل از جريان خزنده و پيش رونده درد زير پوست اين شهر خاكستري را، تعريف ميكند.