• 1404 شنبه 24 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4400 -
  • 1398 پنج‌شنبه 6 تير

يك‌ماه نگذشته بود كه دوباره صداي جعفرآقا از بلندگو آمد

غضنفرقلي، پوست پياز، تخم‌مرغ

مليحه سرخرودي

 

جعفرآقا كه اسم واقعي‌اش را بنا به ملاحظاتي نمي‌توانم بگويم، شيفته فرهنگ عامه بود. آنقدر كه اسمش را به غضنفرقلي تغيير داد و سعي كرد زندگي‌اش را حتي‌المقدور براساس فولكلورهايي كه خوانده بود طرح بريزد. جز لباس‌هاي محلي، و دقيق‌تر بگويم روستايي، چيز ديگري نمي‌پوشيد؛ جز چند آهنگ محدود كه چند بيتش را برايتان مي‌نويسم چيز ديگري گوش نمي‌كرد؛ و اعتقاد عميق داشت كه اگر يك‌لحظه خيلي كوتاه هم در جمع سكوت بيفتد همه‌مان خواهيم مرد. اين جعفرآقا يا آن‌طور كه خودش دوست دارد صدايش كنند -و ما هم به خواسته‌اش احترام مي‌گذاريم- غضنفرقلي، هيچ‌وقت موقع خواب بالاي سرش جوراب نمي‌گذاشت چون از اينكه خواب آشفته ببيند خوشش نمي‌آمد. اما تا يادم نرفته، چند بيت از ترانه مورد علاقه غضنفرقلي را برايتان رونويسي مي‌كنم كه بيشتر با جنابش آشنا شويد: جمجمك بلگ خزون (توجه كنيد كه غضنفرقلي برگ را دقيقا مثل خود ترانه «بلگ» تلفظ مي‌كرد و به ما هم نصيحت مبسوطي مي‌كرد كه همين‌طور بگوييم و ترانه را از اصالت نيندازيم) / مادرم سيمين خاتون// گيس داره قد كمون/ از كمون بلندتره// از شبق مشكي‌تره/ گيس او شونه مي‌خواد// شونه فيروزه مي‌خواد/ حموم هرروزه مي‌خواد. همانطور كه مي‌دانيد –و چه‌بسا بهتر از من هم مي‌دانيد- ترانه‌هاي عاميانه اصطلاحاتي را شامل مي‌شوند كه قابل چاپ كردن يا خواندن ميان جمع نيست، لذا به همين چند بيت كه آوردم اكتفا كنيد و اگر خواستيد بقيه ترانه‌ها را هم بشنويد، برويد شيركوه، غار اول نه، غار دوم، مي‌توانيد غضنفرقلي ما را پيدا كنيد و با اصرار و تمنا بخواهيد كه برايتان اشعار مورد علاقه‌اش را بخواند.

اما من چرا دارم وقت خودم و شما را يك‌جا هدر مي‌دهم و از اين شخصيت نيمه‌ديوانه اما تماما مجنون حرف مي‌زنم؟ براي عاقبت وحشتناكي كه گريبان خودش و دختر بخت‌برگشته‌اش را توأمان گرفت و ول نكرد. غضنفرقلي هر شب ماست و كاهو به خورد دخترش مي‌داد و اميدوار بود -درواقع ايمان داشت- كه اين كار عزراييل را سردرگم مي‌كند و دخترش عمر بيشتري خواهد كرد. اين بود كه عزراييل هم انتقام جانانه‌اي از غضنفرقلي گرفت بطوري كه جنابش هرچه ماست و كاهو براي روز مبادا تلنبار كرده بود به سطل زباله كوچه ريخت.

ماجرا از اين قرار بود كه دختر بيچاره، دور از چشم پدرش تصميم گرفت سركه بيندازد و كشمش درست كند. بنده‌خدا قصد و نيت بدي هم نداشت و فقط مي‌خواست انگورهاي اضافي‌اي را كه گوشه انبار مانده بود، به مصرف بهينه برساند. اما با بخت گمراه چه مي‌شود كرد؟ گليم بخت كسي را كه بافتند سياه/ به آب زمزم و كوثر، سفيد نتوان كرد. همين‌طور با يك دست ظرف انگور را گرفته بود و با دست ديگرش با موهايش بازي مي‌كرد كه غضنفرقلي سررسيد. داد و هواري راه انداخت كه ما كه همسايه‌شان بوديم شنيديم. طوري شنيديم كه انگار غضنفرقلي بلندگويي را مماس با گوش‌مان گرفته و درونش فرياد مي‌زند. فحش‌ها و بد و بيراه‌هايش را به حكم نزاكت برايتان نمي‌نويسم، اما بطور كلي مضمون حرفش اين بود كه هركس سركه بيندازد و كشمش درست كند آواره مي‌شود و آواره شدن براي يك دختر، به هيچ‌وجه خوب نيست. حرف‌هاي ركيكي هم ضميمه حرف‌هايش كرد كه مي‌سپرم به ذهن وقاد خودتان.

اما اگر فكر كنيد اين پايان ماجرا بود سخت در اشتباهيد. ما همسايه‌ها پادرمياني كرديم و آن موضوع ختم به خير كه نشد اما حداقل خون احدي روي زمين نريخت. يك‌ماه نگذشته بود يا اگر هم گذشته بود اين‌طور به نظر مي‌آمد كه نگذشته، كه دوباره صداي جعفرآقا از بلندگو آمد. اين‌بار حرف‌هايي مي‌زد كه اصلا مفهوم نبود. باور بفرماييد بابت سانسور نيست كه مي‌گويم مفهوم نبود. كلماتي را به زبان مي‌آورد كه يقين دارم نه فارسي بود، نه انگليسي بود، نه روسي، نه اسپانيايي، اما در اينكه دشنام بود ترديد ندارم، قسم هم مي‌توانم بخورم. ما وحشت كرديم و حقيقتا خوفي بر وجودمان مستولي شد كه ان‌شاءالله خدا براي هيچ كافر حربي نخواهد، چه رسد به مسلمان. با اين حال، اشهدمان را خوانديم، وصيت‌هايمان را گوشه ليست خريد نوشتيم و به حكم «هركس فرياد مظلومي را بشنود و به ياري‌اش نشتابد مسلمان نيست»، پله‌ها را دوتا يكي بالا رفتيم تا رسيديم دم در خانه جعفرآقا.

غضنفرقلي با لباس روستايي‌اش در را به رويمان باز كرد، قمه‌اي كهنه اما بسيار تيز را در هوا تكان داد و ازمان با زبان خيلي تحكم‌آميزي كه به نظرم خوب بود ملايم‌تر باشد، خواست برويم عقب. شما هم اگر بوديد وادار به عقب‌نشيني مي‌شديد. ما هم مثل شما. با ترس و لرز يكي گفت: «خب بگو چي شده جعفر... چيزه... غضنفرقلي؟» غضنفرقلي يك‌لحظه بغض كرد اما سريع به خودش آمد، يك دور قمه را با حالت مضحكي در هوا تكان داد و گفت: «من بايد اين دختره رو بكشم. جني شده. شك نكنيد! حرف كه به گوشش نمي‌ره. گفتم نكن. گفتم پوست پياز و تخم‌مرغ رو نسوزون. جني مي‌شي! مگه به خرجش رفت؟ نرفت كه. به خرجش نرفت. عقل نداره به خرجش نمي‌ره. دختر احمق پوست پياز و تخم‌مرغ رو ريخت توي ماهي‌تابه و سوزوند.»

هرچه همسايه‌ها پادرمياني كردند و سعي كردند توضيح بدهند كه هيچ جني به طمع پوست پياز سوخته، سراغ هيچ آدمي نمي‌رود، جعفرآقا كوتاه نيامد و آخرش هم دختر مفلوكش را با قمه كشت! ما كه شاهد اين قتل فجيع بوديم، ديديم به پليس چيزي نگوييم بهتر است. يعني اصلا خوبيت هم نداشت. مادر مادربزرگ مادربزرگم خدابيامرز مي‌گفت پاي آژان به خانه باز شود شگون ندارد. يك چيزي مي‌دانست كه مي‌گفت ديگر. قديمي‌ها كه بي‌خود حرف نمي‌زنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون