اشاره: «کتاب مستطاب حسین کرد شبستری»، از یادگاران زندهیاد استاد «ابوتراب جلی» است که چند دهه پیش با اسم مستعار «فلانی» و در قالب پاورقی، در نشریه فکاهی «توفیق» منتشر میشد. هر هفته، طنز منظوم و شیرین جناب جلی را در ستون «طنز مستطاب» بخوانید.
در صنعت تجاهل العارف فرماید:
تهمتن چون که خود را یافت تنها
تهی میدان جنگ از تهمتنها
مراکب را به ضرب تازیانه
سواران داده جولان تا به خانه
سلاح جنگ در اطراف میدان
چو تپه، روی هم گشته نمایان
علَم از دست مردان فداکار
فتاده، چون عصا از دست بیمار
شکسته نیزههای خطی و صاف
چو نی در کارگاه بوریاباف
به اسب خویش هی زد کای تکاور!
بیا همچون عقابان پر درآور!
نباشد پهلویت محتاج مهمیز
تو خود مانند آتش، تندی و تیز
چو بگشایی تو شاهینوار شهپر
به گردت کی رسد طوفان و صرصر؟
ز ضرب سمّ تو، ای خوشقواره!
زمین، جنبان شود چون گاهواره
ز گرد راه تو در کوه و هامون
سیه گردد رخ خورشید گردون
تو ای صرصر تک فولادبازو!
که داری خوی ببر و چشم آهو
الا ای یاور مردان پردل!
«بچم! کت آهنین بادا مفاصل»
بجنب ای مرکب خوش برز و کوپال
پریشان کن چو زلف دلبران یال
نگاهت دلفریب و جانشکار است
که مژگان تو چون مژگان یار است
تو در امواج دریا چون نهنگی
به کوه و دره مانند پلنگی
در آتش چون سمندر مینهی گام
به حیلت میجهی چون روبه از دام
چون میمون گردن خود را کنی شق
زنی در یکوجب جا، صد معلق
مباش ای اسب، کجرو همچو فرزین
ببر یکراست ما را تا به قزوین
تهمتن گفتوگو با رخش میکرد
صبا آن گفتهها را پخش میکرد
که ناگه یادش آمد بی بهانه
که اسبی نیست آنجا در میانه!
چه اسبی و چه کشکی و چه پشمی؟!
چه مژگانی، چه ابرویی، چه چشمی؟!
تهمتن کی از اول مرکبی داشت؟
کجا جاه و جلال و منصبی داشت؟
کجا مهمیز اندر پای او بود؟
کجا پشت تکاور جای او بود؟
دو ساعت اشک او میگشت جاری
که یک ساعت نماید خرسواری!
قسمت سیام:
در فرار تهمتن نامدار از میدان کارزار و روانهشدنش به سمت قزوین بهشتآیین فرماید:
تهمتن زد قدم در طول جاده
روان شد جانب قزوین پیاده
خبر کردند مولانا «دخو» را
که یالا، بار کن دیگ پلو را!
حیاط و کوچه را کن آب و جارو
که اینک میرسد از راه یارو!
برای خاطر مهمان خسته
فراهم ساز مشتی مغز پسته
«اگر داری تو عقل و دانش و هوش»
مکن نان برنجی را فراموش
بوَد گر در خور اکرام و تجلیل
به پیش او بیاور ظرف آجیل
که در آجیل باشد راحت دل
بوَد آجیل، حلال المشاکل!
به هر جایی که آجیل است در کار
برای سوریان گرم است بازار
میا در دادن آجیل کوتاه
که از آجیل خیزد عزت و جاه
به دوران، ای بسا اشخاص گمنام
که از آجیل شد مشهور ایام
ز دست هرکسی آجیل بارد
به هر سوراخ و سنبه دست دارد
به هر مستمسکی دستش دراز است
به روی او در هر خانه باز است
کنندش مردم دنیا قلمدوش
بگیرندش نکورویان در آغوش
اگر شیر و پلنگ و فیل باشد
ذلیل و رام از آجیل باشد
ادامه دارد