• 1404 شنبه 24 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4400 -
  • 1398 پنج‌شنبه 6 تير

هر ديده كه عاشق است خوابش مدهيد

ناديا فغاني آقاي «سين» را اولين‌بار سال‌ها پيش

ديدم. يك آقاي حدودا 55 ساله، با موهاي يكدست سفيد، اضافه‌وزن نسبتا قابل‌توجه، قامت كمي كوتاه، محاسن سفيد كوتاه شده و عينك ته‌استكاني. آقاي «سين» هميشه خدا هن و هن مي‌كرد و آرام‌آرام هيكلش را از در مطب مي‌آورد تو. آن چند قدم فاصله تا صندلي بيمار را كه روبه‌روي من بود طي مي‌كرد و مي‌نشست رويش و براي همان فاصله كوتاهي كه آمده بود، لازم داشت نفس تازه كند. از همان ويزيت اول، از روي شرح حالي كه ازش گرفتم و از روي داروهايي كه قرار بود برايش نسخه كنم، فهميدم كه آقاي «سين» جانباز است. سفيدي ريش‌هايش سفيدي سن نبود؛ سفيدي ديدن پرپر شدن هم‌سنگران ديروز و امروز بود. راز هن و هن زدنش بابت آن دو قدمي كه توي مطب بر مي‌داشت، ريه‌اي بود كه پر از تركش بود و اضافه‌وزنش مال داروهاي اعصابي بود كه مي‌خورد. از همان ويزيت اول كه نه، ولي توي چند تا ويزيت بعدي، تارهاي رفاقتي ناگفته بين من و آقاي «سين» تنيده شد. هر بار كه مي‌آمد توي مطب، مثل يك مراسم آييني، مثل رفقايي كه وقتي به ديدن هم مي‌روند به همديگر چاي يا قهوه تعارف مي‌كنند، ازش مي‌پرسيدم كه آيا مي‌خواهد برايش چند ثانيه اكسيژن بگذارم يا نه. كپسول اكسيژن گوشه مطب اصلا كاربردش اين بود كه در هر بار ويزيت آقاي «سين» شيرش كمي باز شود، كمي صداي قُل‌قُل قليان مانند از آن ماسماسك بالايش خارج كند و كمي اكسيژن به ريه‌هاي خسته آقاي «سين» برساند و البته خدا خودش مي‌داند كه آن چند سي‌سي و چند ثانيه اكسيژن، كفاف هيچ كدام از زخم‌هاي آقاي «سين» را نمي‌داد. نفسش كه جا مي‌آمد، همان‌طور كه داشتم داروهايش را برايش تجديد مي‌كردم، كمي با هم گپ مي‌زديم. بيشتر آقاي «سين» حرف مي‌زد و من گوش مي‌دادم؛ از مرادها و نامرادي‌ها. جنگ، جانبازي، بيماري‌هاي طاق و جفتي كه داشت. وسط حرف‌هايش از توي جيب پيراهنش چند تا تافي كره‌اي درمي‌آورد و مي‌گذاشت روي ميز و مي‌گفت «براي شما، حاج خانوم.» آقاي «سين» تنها آدم دنيا بود كه به من، توي روپوش سفيد به جاي «خانم دكتر» مي‌گفت «حاج خانوم.» آخرين روزي كه رفتم محل كارم آقاي «سين» هم آمده بود براي خداحافظي. مراسم آييني اكسيژن و تافي كره‌اي را كه به جا آورديم، گفت «حاج خانوم، براي دخترم خواستگار اومده، مي‌خواستم باهاتون مشورت كنم، ببينم دختره رو بديم بره يا نه.» توي دلم گفتم «آقاي سين، ريه و جواني و اعصابت رو دادي رفت، دختر كه چيزي نيست. در ادامه‌اش بلند گفتم «دختر مال مردمه آقاي سين، بدين بره، ايشالا كه خوشبخت بشن.» همان‌طور كه پا كشان و هن‌وهن‌كنان از در مي‌رفت بيرون، گفت: «ايشالا همه جوونا عاقبت به‌خير بشن حاج خانوم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون